جدول جو
جدول جو

معنی توفیق - جستجوی لغت در جدول جو

توفیق(پسرانه)
موفقیت، کامیابی
تصویری از توفیق
تصویر توفیق
فرهنگ نامهای ایرانی
توفیق
کسی را به کاری مدد کردن، به کاری دست یافتن، مدد کردن بخت، فراهم شدن اسباب کاری
تصویری از توفیق
تصویر توفیق
فرهنگ فارسی عمید
توفیق(تَ)
ابومحمد بن محمد الحسین بن عبدالله بن محمد. اصلاً از مغرب است ولی در دمشق زندگی می نمود. وی از مهندسین و منجمین و ادباء قرن ششم هجری قمری است. در دمشق به تدریس و افادات علمیه اشتغال داشته و به فهم و به علم اشتهار یافت و شعر نیز می سروده. از شاگردانش محمد بن نصر بن صغیر القسیرانی است که ادبیات و حکمت نزدوی آموخته است. وفاتش را می گویند در صفر سال 516 هجری قمری در دمشق اتفاق افتاده. تألیفی از وی نام برده نشده است. (گاهنامه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
توفیق(تَ رَنْ نُ)
مرکّب از: وف ق، سازوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، سازگار گردانیدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)، موافق گردانیدن اسباب. (آنندراج)،... موافق گردانیدن کاری. (از اقرب الموارد)، موافق گردانیدن اسباب. (آنندراج)،...موافق گردانیدن خدا اسباب را موافق خواهش بنده تا آن خواهش او سرانجام یابد. و استعمال لفظ توفیق در بهم رسیدن امور خیر باشد نه امورات شر. (غیاث اللغات)، قرار دادن اسباب را موافق مطلوب یا آسان گردانیدن راه خیر و مسدود ساختن راه شر و خذلان عکس آن است. (ازاقرب الموارد)، راست و درست کردن: وفق اﷲ توفیقاً، راست و درست کرد آن را خدای. و باﷲ التوفیق، یعنی راست و درست گرداند خداوند عالم اسباب را مطابق خواهش بنده و آماده سازد آن را. (ناظم الاطباء)، قرار دادن خدا کارهای بندگان را موافق آنچه دوست دارد و بدان خشنود است. (از تعریفات جرجانی)، رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود:... ثم جاؤک یحلفون باﷲ ان اءردنا اًلاّ احساناً و توفیقاً. (قرآن 4 / 62)،... مااستطعت و ماتوفیقی اًلاّ باﷲ علیه توکلت و الیه انیب. (قرآن 11 / 88) ، عنایت و لطف الهی و راهنمائی الهی. (ناظم الاطباء) :
ربودم به توفیق جان آفرین
به زودی برش نزد شاه گزین.
فردوسی.
خرد رااتفاق آن است با توفیق یزدانی
که فرمان میدهد او را برین بر هفت کشورها.
منوچهری.
این نکرد الا بتوفیق ازل این اعتقاد
وآن نکرد الا به تأیید ابد آن اختیار.
منوچهری.
به برکت خداوند نیکوئی توفیقش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)، اگر ثبات نکنند و بروند، بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان در این کار کنیم تا به توفیق ایزد عزّ و جل خراسان را پاک کرده آید. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 594)،
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده ست مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
بی یار نخوانمش در این مدحت
زیرا که ز توفیق یار دارد.
مسعودسعد.
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زآنکه توفیق و جهد هست رفیق.
سنائی.
کسب از جایی که همت به توفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله و دمنه)، لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم دست دهد. (کلیله و دمنه)، وبه مدد توفیق جمال حال ایشان بیاراست. (کلیله و دمنه)،
چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدارا شناخت.
نظامی.
تو شوی از جملۀ عالم عزیز
جهد تو می باید و توفیق نیز.
نظامی.
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمی توفیق بچیزیش کرد.
نظامی.
گر از حق نه توفیق خیری رسد
کی از بنده خیری به غیری رسد.
سعدی (بوستان)،
دزد بی توفیق، ابریق رفیق برداشت که به طهارت می روم.... (گلستان) ، دست دادن کسی را به کاری. (منتهی الارب) ، اصلاح کردن میان قوم. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، راست واستوار گردانیدن خدا کسی را، نیکی افکندن خدای در دل کسی، اصابت در حجت. (ازاقرب الموارد) ، سزاوار گردانیدن. (دهار) (آنندراج) ، اتیتک لتوفیق الهلال، آمدم به تو هنگام برآمدن هلال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، اتمام و انجام موافق میل. (ناظم الاطباء)، دست دادن. کامرانی. کامروائی. کامیابی. کامکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق، دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
بشناس که توفیق تو این پنج حواسی
هر پنج عطا زایزد، مر پیر و جوان را.
ناصرخسرو.
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند.
خاقانی.
هر کبوتر کز حریم کعبۀ جان آمده
زیر پرّش نامۀ توفیق پنهان دیده اند.
خاقانی.
دل مرا که ز توفیق بخت نومید است
قبول همتش امیدوار می سازد.
خاقانی.
بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان)،
معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست ؟
صائب.
، لیاقت و شایستگی و قدرت و توانائی. قدرت دادن کسی را به کاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گوی توفیق و سعادت در میان افکنده اند
کس به میدان رو نمی آرد سواران را چه شد؟
حافظ.
، چاره و علاج و سازداری. و همیشه لفظ توفیق رادر بهم رسیدن اسباب امور خیر گویند نه امور شر. (ناظم الاطباء)، سازواری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زنهار به توفیق بهانه نکنی زآنک
معذور ندارند بدین خرد وکلان را.
ناصرخسرو (چ مینوی و محقق ص 543)
لغت نامه دهخدا
توفیق
سازگار گردانیدن
تصویری از توفیق
تصویر توفیق
فرهنگ لغت هوشیار
توفیق((تُ))
موافق گردانیدن، مدد کردن، دست یافتن
تصویری از توفیق
تصویر توفیق
فرهنگ فارسی معین
توفیق
بهروزی، پیروزی
تصویری از توفیق
تصویر توفیق
فرهنگ واژه فارسی سره
توفیق
پیروزی، فیروزمندی، کامروایی، کامیابی، موفقیت
متضاد: ناکامیابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توفیه
تصویر توفیه
حق کسی یا چیزی را به تمامی دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توفیر
تصویر توفیر
صرفه جویی، تفاوت، افزونی، زیادتی، افزایش، زیاد کردن، افزودن، زیاد کردن مال، سود، فایده، حق کسی را تمام وکمال دادن، تمام کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصفیق
تصویر تصفیق
بال بر هم زدن پرنده، دو کف دست را بر هم زدن، دست زدن، شراب را برای صاف شدن از ظرفی به ظرف دیگر ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلفیق
تصویر تلفیق
دو چیز را به هم آوردن، دو پارۀ جامه را به هم دوختن، سخن را به هم پیوند دادن، ترتیب دادن، آراستن و با هم جور کردن، به هم پیوند دادن و مرتب ساختن کلمات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توثیق
تصویر توثیق
محکم کردن، استوار کردن، ثقه معرفی کردن، کسی را ثقه دانستن و به او اعتماد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فِ ءَ)
بسیار قدید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). پاره پاره بریدن و پراکنده کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دو درز و یا دو سخن را بهم آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراهم آوردن و ترتیب دادن. (آنندراج) ، سخن دیگران را ضمن سخن خود آوردن: از اشعار متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت. (گلستان) ، بربافتن و بیاراستن حدیث را. (از ناظم الاطباء). دروغ و باطل گفتن ومطابق کردن. (آنندراج). بیاراستن حدیث را و تمویه آن به باطل. (از اقرب الموارد) ، طلب کردن امری را و دست نیافتن بدان. (از اقرب الموارد) ، علمی که در آن از توفیق بین حدیثها که بظاهر با هم متنافی هستند بحث شود. (از کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
پر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آمیختن شراب با آب. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) ، شراب از انایی به انایی بردن. (تاج المصادر بیهقی) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). شراب را یا شراب ممزوج را از خنوری به خنور دیگر کردن تا صاف گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، دست بر هم زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). دست بر دست زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زدن دو دست بر یکدیگر چنانکه آواز برآید. (از اقرب الموارد) ، به کف دست بر دست دیگر زدن. (از اقرب الموارد) ، اشتر از چراگاهی به چراگاهی بردن. (تاج المصادر بیهقی). ستور را از چراگاه به چراگاه دیگر گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشتر را از جای چریده به جای ناچریده بردن. (از اقرب الموارد). رفتن، گرد چیزی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جنبانیدن باد درخت را. (آنندراج) ، بهم زدن مرغ بالهای خود را چنانکه صدا دهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کم کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کم کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، بد بافتن جامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
نیک ریختن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). نیک بریختن. (زوزنی). سخت ریخته شدن آب. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بسیار ریختن هر دو دست کسی عطا را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریختن بر دستهای کسی عطا را. (از المنجد) (از اقرب الموارد). شدد للمبالغه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محکم و استوار کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، معتمد داشتن و ثقه گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ثقه خواندن. ثقه گفتن. ثقه شمردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ بُ)
برگ بیاوردن درخت. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از دهار). برگ بیرون آوردن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گرفتن برگ از درخت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ طَ)
بر همدیگر بازگردانیدن گوسپندان را از جانب آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عفق الغنم بعضها علی بعض، ردها عن وجوجها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَفْ فُ)
تنگ تنگ کردن بار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنگتر کردن بار را. (آنندراج) ، وسق الحنطه توسیقاً، جعلها وسقاً وسقاً، باربار قرار داد گندم را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از توریق
تصویر توریق
برگ کردن برگ بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصفیق
تصویر تصفیق
دست زدن
فرهنگ لغت هوشیار
به هم بستن بافتن، فراهم آوردن، سامان دادن، باهم آوردن بهم بستن ترتیب دادن مرتب کردن، ترتیب، جمع تلفیقات
فرهنگ لغت هوشیار
فرور دگرگونی، افزودن بسیار کردن، گرد آوردن دارایی دارا شدن، هده دادن (هده هوده حق)، پس انداز زیاد کردن اضافه کردن افزودن، حق کسی را تمام دادن، اندوختن مال کسب کردن گرد کردن، بسیار شدن، تفاوت، آنچه در اجاره از آن فایده بردارند، جمع توفیرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توفید
تصویر توفید
هم آوای تفعیل فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توعیق
تصویر توعیق
بد خوی خواندن، بیهودگی، باز داشتن، درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توثیق
تصویر توثیق
استوار و محکم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توفیر
تصویر توفیر
زیاد کردن، حق کسی را تمام دادن، فرق داشتن، تفاوت، اندوختن مال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلفیق
تصویر تلفیق
((تَ))
به هم بستن، به هم پیوستن، مرتب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توثیق
تصویر توثیق
((تُ))
اطمینان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصفیق
تصویر تصفیق
((تَ))
دست زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلفیق
تصویر تلفیق
آمیزه، هم بندی
فرهنگ واژه فارسی سره
اعتباربخشی، اعتبار سنجی، تأیید، تصویب، تأییدیّه
دیکشنری اردو به فارسی