جدول جو
جدول جو

معنی توشیج - جستجوی لغت در جدول جو

توشیج
(تَ)
درهم پیوسته گردانیدن خویشی و پیوند را. یقال: وشجها اﷲ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، الفت دادن و آمیختن خدا قوم را به یکدیگر. (از اقرب الموارد) ، با همدیگر بستن کجاوه را به دوال و جز آن تا از آن چیزی نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
توشیج
خویش پیوستگی
تصویری از توشیج
تصویر توشیج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توشی
تصویر توشی
نوعی ضیافت که در آن هرکس هر طعامی دارد بیاورد و با هم بخورند، نوعی ضیافت که هر کسی سهم خود را بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشیح
تصویر توشیح
مهر و امضای بزرگان بر نوشته ای، در ادبیات در فن بدیع به دست آمدن اسم شخص یا چیزی از جمع و ترکیب حرف اول هرمصراع یا بیت. چنین شعری را «موشح» گویند، آراستن، زینت دادن، موشح ساختن، حمایل به گردن کسی انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشیج
تصویر وشیج
درختی با شاخه های راست و محکم که از آن نیزه درست می کردند، لیمودارو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشیع
تصویر توشیع
نگار کردن جامه
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
معرب وشیگ. رجوع به وسنگ و وشیگ شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
گیاهی است که بر درخت پیچد و به عربی عشقه خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیاره بود که بر هر درخت که بپیچد آن را خشک کند و به تازی عشقه نامند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نمایان شدن سپیدی موی به رنگ نگار: توشی فیه الشیب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
توژی باشد که ضیافت کردن اطفال است یکدیگر را و آن را در خراسان دانگانه می گویند و در مازندران پلاپچکاک نامند، (برهان) (از آنندراج)، توژی، دانگانه، (ناظم الاطباء)، در تهران و مشهد و بروجرد دنگی گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
جوجی یا چوچی، نام پسر بزرگ چنگیز است، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاریخ جهانگشا و ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 143 و تاریخ گزیده چ برون ص 573 و 575 شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
پا از هم دور نهادن جهت شاشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تفشج. (اقرب الموارد). رجوع به تفشج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در حیات خود به بعض از فرزندان بخشیدن مال را که مردم بشنوند و از سؤال بازمانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
وشاح در گردن کسی افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). حمایل درافکندن به گردن دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حمایل در گردن انداختن. (غیاث اللغات) (آنندراج). وشاح پوشانیدن زن را. (از اقرب الموارد) ، آرایش دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). آراستگی و زینت دادن. (از ناظم الاطباء). آراستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، نوشته ای را به مهر و امضای خود مزین کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، اصطلاحاً امضاء کردن شاه قوانین را پس از تصویب مجلسین، (اصطلاح بدیع) نام صنعتی در شعر که شاعر به طریقی شعرانشاد نماید که چون حروف اول مصارع یا ابیات جمع کنند اسمی بیرون آید، چنانکه اسم محمد از این رباعی:
من بر دهنت به موی بستم دل تنگ
حاصل ز لبت نیست برون از نیرنگ
من با تو و تو با من مسکین شب و روز
دارم سر آشتی، تو داری سر جنگ.
چون حرفهای اول ازمصارع این دو بیت یکجا کنند ’محمد’ پیدا شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). شمس قیس آرد: توشیح آن است که بناء شعر بر چند بخش مختلف الوزن نهند که جملۀ آن یک قصیده باشد و چون هر بخش را جداگانه برخوانی قصیده ای دیگر بر وزنی دیگر بیرون آید. چنانکه رشیدی سمرقندی گفته است:
ای کف راد تو در جود به از ابر بهار
خلق را با کف تو ابر بهاری به چه کار...
بیش از اندازۀ این طایفه ’بر بنده نهاد
جود تو بار گران’ زآن دو کف گوهربار
دیگرانند چو من بنده و ’من بنده ز شکر
عاجزم چون دگران’ وز خجلی گشته فگار
عجز یکسو نه و انگار که ’کردستم جرم
سوی عفوت نگران’مانده و دل پرتیمار
تو خداوندی احسان کن و ((این جرم به فضل
زین رهی درگذران’ زآنکه تویی جرم گذار
ابر کی خوانمت ای خواجه چو ’شد ابر مطیر
نزد تو حیران’ در دست تو سرگشته و خوار
شمس کی خوانمت ای خواجه چو ((شد شمس منیر
پیش تو پنهان’ وز روی تو آسیمه و زار
هست در بخشش و در بینش و ((در دانش و فضل
آن دل پاکت’ بحری که ورا نیست گذار
بل که از رشک کف و آن دل ((چون بحر قعیر
گشت بی پایان’ اندوه دل جمله بحار...
این نکونامی و این رای ’فرخنده کناد
بر تو مولی’ و بداراد ترا در زنهار
به سلامت به سلام آمدی ’ای سعدالملک
عید اضحی’ حق او را به سیادت بگزار
شادمانی کن و خرم زی ’وآنکس که به عید
مدح تو گفت’ برو گستر از اکرام شعار
شعر ما هست به هنگام تو ’بررفته ز جاه
تا به شعری’ که شکیبد که نگوید اشعار....
جملۀ قصیده از بحر رمل است و آنچه در حیز اول... نوشته است چون جدا برخوانی این دوبیتی است:
بر بنده نهاد جود تو بار گران
من بنده ز شکر عاجزم چو دگران
کردستم جرم سوی عفوت نگران
این جرم به فضل زین رهی درگذران.
و حیزدوم این قطعه است از بحر هزج مسدس مسبغ بر وزن مفعول مفاعلن مفاعیلان:
شد ابر مطیر نزد تو حیران
شد شمس منیر پیش تو پنهان
در دانش و فضل آن دل پاکت
چون بحر قعیر گشت بی پایان....
و حیز سوم این قطعه است بر وزن مفعول مفاعلن فعولن:
فرخنده کناد بر تو مولی
ای سعدالملک عید اضحی
وآنکس که به عید مدح تو گفت
بررفته ز جاه تا به شعری....
و این نوع را موشح محیز خوانند از بهر آنکه از هر چیزی از آن وزنی برخیزد و باشد که در اول هر مصراع حرفی یا کلمه ای نگاه دارند که چون جمع کنی اسمی یا شعری یا دعائی باشد چنانکه رشید رباعیی گفته است و در اول هر مصراع حرفی نگاهداشته که مجموع آن نام محمد باشد بر این مثال:
معشوقه دلم به تیر اندوه بخست
حیران شدم و کسی نمی گیرد دست
مسکین تن من ز پای محنت شدپست
دست غم دوست پشت صبرم بشکست.
و چنانکه دیگری گفته است... (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 288). رجوع به همین کتاب صص 288-292 و کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
رقم کردن جامه. (تاج المصادر بیهقی). نگار کردن جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پنبه زدن و درپیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). باغنده ساختن پنبه را بعد زدن یادر ابهام و خنصر پیچیدن رشته را تا درنی و زعوته داخل نمایند، برآمدن سپیدی موی بر سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، در فن بیان نوعی از اطناب است به حسب ایضاح بعد از ابهام و آن، آن است که در عجز کلام اسمی مثنی آید و بدو اسم تفسیر شود یکی معطوف بر دیگری چون: یشیب ابن آدم و یشب فیه خصلتان، الحرص و طول الامل. (از تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خون آلودن جامه چنانکه خطوط پیدا گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ فِ ءَ)
بسیار قدید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). پاره پاره بریدن و پراکنده کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَقْ قُ)
مبالغۀ وشم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). وشم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خال کوبیدن. کبودی زدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، گیاه برآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَقْ قُ)
مبالغۀ وشی. (زوزنی). نگار کردن جامه را و آراستن و نیکو نمودن (شدد للمبالغه). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بسیار نگار کردن جامه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رگ گردن بریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ودج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وشیج
تصویر وشیج
پارسی تازی گشته وشیگ لیمو دارو درخت نیزه، خویشاوندی لیمودارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشیه
تصویر توشیه
نگاردن نگاردن جامه، آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشیم
تصویر توشیم
خال کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشیع
تصویر توشیع
بر آمدن موی سفید بر سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشیخ
تصویر توشیخ
آراستن، زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
خویش پیوستگی بر آویز نهادن (بر آویز حمایل)، آرایش، دستینه نهادن، نام آرایی سرایش چامه ای که وات های نخست هر بند بر سر هم نامی بسازد آراستن زینت دادن، حمایل بگردن بستن میان بند نهادن، نوشته ای را بمهر وامضای خود مزین کردن، شعری گفتن که چون حروف اول هر مصراع با هر بیت را بهم پیوندند نام شخصی یا چیزی پیدا آید، جمع توشیحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشی
تصویر توشی
ضیافتی که در آن هر کس طعامی با خود آورد و با هم تناول کنند دانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشی
تصویر توشی
مهمانی که در آن هر کس خوراک خود را با خود بیاورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توشیح
تصویر توشیح
((تُ))
آراستن، زینت دادن، نوشته ای را به مهر و امضای خود آراستن، گفتن شعری که وقتی حروف اول هر بیت یا مصراع را جمع و ترکیب کنند اسم شخص یا اسم چیزی به دست آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توشیم
تصویر توشیم
((تُ))
خال کوبیدن
فرهنگ فارسی معین
امضا، توقیع، آراستن، زینت دادن، مزین کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهل یوش، نام مستعار پدر شعر نوین ایرانعلی اسفندیاری معروف
فرهنگ گویش مازندرانی