جدول جو
جدول جو

معنی تور - جستجوی لغت در جدول جو

تور
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دومین فرزند فریدون پادشاه پیشدادی
تصویری از تور
تصویر تور
فرهنگ نامهای ایرانی
تور
پارچه ای لطیف از نخ یا جنس دیگر با سوراخ های ریز که برای پرده یا چیز دیگر به کار می رود، وسیله ای برای به دام انداختن پرندگان یا صید ماهی که از نخ ضخیم یا ریسمان می بافند مثلاً تور ماهیگیری، وسیله ای سوراخ دار که به جای کیسه و جوال به کار می رود مثلاً تور کاهکشی
وحشی
سیاحت دسته جمعی که از طرف مؤسسات گردشگری ترتیب داده می شود، مؤسسۀ گردشگری
تصویری از تور
تصویر تور
فرهنگ فارسی عمید
تور
تبر، وسیله ای فلزی و برنده با دستۀ چوبی که برای شکستن درخت و چوب به کار می رود
تصویری از تور
تصویر تور
فرهنگ فارسی عمید
تور
ولایت توران را نیز گویند، (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (ازآنندراج)، ولایت توران زمین، (شرفنامۀ منیری)، نام مملکت توران، (ناظم الاطباء)، ولایتی که فریدون به تور داد و به نام او توران موسوم شده ... و توران غیر ترکستان بوده، در قدیم الایام آن ولایت را پارسیان دهستان و ایرانشهر می خوانده اند، چون به تور داده شد توران خواندند، یعنی مال تو و توران محدود بوده از سوی جنوب به تخارستان و جبال جترال و از سوی شمال به بلاد خوارزم و دشت قبچاق و از جانب مغرب به دریای جرجان و خراسان و از مشرق به ارض ترکستان و مغولستان، و چون عرب بر آن ولایت مستولی شدند به ماوراءالنهر موسوم شد ومحتوی است بر اقلیم چهارم و پنجم و کوهستان آن ولایات بیشتر از بیابان است، قوم اوزبک و تراکمه و افغان در آن ساکنند ... (انجمن آرا) (آنندراج) :
زشهری به داد آمدستیم دور
ز ایران ازآن سوی، زآن سوی تور،
فردوسی (از انجمن آرا)،
تو گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه ترا جنگ ایران وتور،
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)،
میان را ببندد به کین پدر
کند کشور تور زیر و زبر،
فردوسی،
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو، ره برد سوی تور،
امیر معزی،
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا،
خاقانی،
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده ست،
خاقانی،
اگرتخت چین خواهی و تاج تور
ز فرمانبری نیست این بنده دور،
نظامی،
بگفت ای خداوند ایران و تور
که چشم بد از روزگار تو دور،
سعدی (بوستان)،
رجوع به توران شود
لغت نامه دهخدا
تور
(تَ وَ)
تبر هیزم شکنی را گویند، چه در فارسی ’با’ به ’واو’ و برعکس تبدیل می یابد. (برهان) (آنندراج). تبری که بدان هیزم شکنند. (ناظم الاطباء). تبر. الفاس. تور لگام. (السامی فی الاسامی). خرت، سوراخ انگشتری و سوراخ تور و آن بیل و جز آن. (مهذب الاسماء از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تور
(تْوِ / تِ وِ)
نام قدیمی شهر کالینین فعلی در روسیّه است که بر کنار رود ولگاواقع است و 240000 تن سکنه دارد. در این شهر کارخانه های تصفیۀ فلزات و نساجی و دیگر تولیدات صنعتی وجود دارد. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
تور
ترک را نیز گویند که نقیض تاجیک است، (برهان)، مردم ترک، ضد تاجیک، (ناظم الاطباء)، رجوع به تورانیان و سبک شناسی بهار ج 2 ص 244 شود
لغت نامه دهخدا
تور
نام پسر بزرگ فریدون است که تورج باشد و این نام در مؤید الفضلاء با ’زای’ فارسی هم آمده است، واﷲ اعلم، (برهان)، پسر بزرگترین فریدون است که ولایت توران بنام او موسوم گشته، (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)، همان تورج است، (از شرفنامۀ منیری) ... سلم نیز از مادر او بوده و برادر دیگر ایشان که ایرج باشد از زن دیگر بوده ... آخرالامرتور و سلم بعد از کشتن ایرج، به دست منوچهر کشته شدند و سر آن دو برادر را به شهر سارویۀ مازندران که به ساری معروف است آورده پهلوی سر ایرج دفن کردند و بر سر هر یک گنبدی برآوردند که هنوز به سه گنبدان مشهور است ... (انجمن آرا) (آنندراج)، پهلوی، توژ، (سبک شناسی بهار ج 1 ص 214 و 342) ...، در اوستا نام دو خاندان پارسا که توره نام داشتند آمده، (فروردین یشت بند 113 و 123)، در داستانهای ملی ما فریدون، در اوستا: ثره تئونه پسر آتبین در اوستا اثویه، ممالک خود را در میان سه پسرش سرم (سلم)، تور و ایرج بخش کرد، هر یک از این سه پسر نام خود را به قلمرو حکومت خویش داده، سرمان و توران و ایران نامیدند ...، (حاشیۀ برهان چ معین) :
ورا تور خوانیم، شیر دلیر
کجا ژنده پیلش نیارد به زیر،
فردوسی،
نهفته چو بیرون کشید از میان
به سه بهره کرد آفریدون، جهان
نخستین به سلم اندرون بنگرید
همه روم و خاور مر او را گزید
دگر تور را داد توران زمین
ورا کرد سالار ترکان و چین
وز آن پس چو نوبت به ایرج رسید
مر او را پدر شهر ایران گزید،
فردوسی،
رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 8، 354 و ج 2 ص 125 و 244 و التفهیم بیرونی ص 194، 195 و یشتها ج 1 ص 194، 207، 208، 214 و ج 2 ص 47و 51 و 53 و توران شود
نام دختر ایرج است که زن منوچهر باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تور
تیره، تاریک، (فرهنگ فارسی معین) :
آن کس که داشت آنچه نداری تو، او کجاست
کار چو تار او همه آشفته گشت و تور،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تور
گیاهی باشد ترش مزه که آن را در آش ها کنند، (برهان)، گیاهی است ترش مزه، که آن را ترشه نیز گویند و در آشها کنند، (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری)، گیاهی ترش که در آش کنند، (ناظم الاطباء)، نام گیاهی است ترش مزه، (غیاث اللغات) (الفاظ الادویه)، دلاور و پهلوان و بهادر، (برهان)، گرد و پهلوان و دلاور، (فرهنگ جهانگیری)، شجاع و بهادر، (فرهنگ رشیدی)، پهلوان و بهادر، (غیاث اللغات)، پهلوان دلیر بی باک و بهادر، (ناظم الاطباء)، غازی، (برهان)، پهلوان و گرد و دلیر، (انجمن آرا) (آنندراج)، در اوستا توره به هیأت صفت نام قوم تورانی است ’توایریا’ نیز صفت است، یعنی متعلق به توران، تورانی، کلمه توره را به معنی دلیر و پهلوان گرفته اند چنانکه در سانسکریت نیز به همین معنی آمده، در فرهنگهای پارسی هم به معنی دلاور وپهلوان آمده ... (حاشیۀ برهان چ معین) :
هیچ توری را نفرماید خرد پیکار تو
ور بفرماید بخاک اندر شود مستور تور،
قطران (از فرهنگ جهانگیری)،
، تفحص کردن و تجسس نمودن، (برهان)، جستن و تفحص، (فرهنگ جهانگیری)، به معنی جستجو و تفحص، یوز است نه تور، (فرهنگ رشیدی)، و اینکه در جهانگیری به معنی جستجو آورده و توریدن را مصدر آن گرفته ظن غالب است که یوزیدن را به تصحیف خوانده باشد، چه یوزیدن به معنی جستجو کردن آمده، (انجمن آرا) (آنندراج)، پرسش واستفسار و تلاش و تفحص و تجسس، (ناظم الاطباء)، وحشت و رمیدن و تولیدن، یعنی به طرفی رفتن ودور شدن باشد، (برهان)، به معنی رم آمده و توریدن به معنی رمیدن بود و آن را تولیدن نیز گویند، (فرهنگ جهانگیری)، شورش و وحشت و توریدن مصدر آن، (فرهنگ رشیدی)، پس کشیدگی و فرار و هزیمت، (ناظم الاطباء)، در مازندران به معنی خشمگین و عبوس و در تهران، وحشی، متوحش، ناآموخته، بی تجربه، ناآزموده: تورشدن کبوتر، تور شدن باز، کبوتر تور شد، کبوتر را تور کردی، این پسر، تور است، یعنی آداب و رسوم نداند، (از یادداشت های به خط مرحوم دهخدا)، معنی اصلی تور چنین چیزی است (دلاور و دلیر ...) ولی چون تورانیان دشمن ایران بوده اند بعدها از این کلمه معنی دیوانه و وحشی اراده کرده اند چنانکه در لهجۀ کردی و گیلکی به همین معنی استعمال میشود، (حاشیۀ برهان چ معین)، دیوانه در لهجۀ کردی و گیلکی، (یسنا ص 53)، اسب توسن و ناآرام، در پارس بسیار استعمال کرده اند، (انجمن آرا) (آنندراج)، معشوق و مطلوب هرجائی را نیز گویند، (برهان)، معشوق، (ناظم الاطباء) :
پی تور جستن روانی چو خران
ازین خانواده بدان خانواده،
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
، ضیافت و مهمانی، (برهان)، ضیافت و مهمان نوازی، (ناظم الاطباء)، به معنی اندک و قلیل هم آمده است، (برهان)، خرد و اندک و قلیل، زن بی شوهر و بیوه، ظرف و آوند و دام، (ناظم الاطباء)، دام ماهی، (غیاث اللغات)، تور ماهی گیری، دامی که بدان ماهی صید کنند، (ناظم الاطباء)، شبکه، دام، شبکه که بدان ماهی گیرند، منسوجی با شبکه های فراخ، گرفتن ماهی را، دام ماهی گیران، بیاحه، شبکۀ صیاد، شبکه برای گرفتن طیور، چیزی از رسن مشبک سازند برای گرفتن ماهی در دریا یا رود، (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ...، که از نخ ضخیم و ریسمان بافند و بدان ماهی صید کنند، (فرهنگ فارسی معین)، دام، یعنی ظرفی که از طناب درهم کرده با شبکه های بزرگ که کاه در آن کنند و گاه بر شتر و جز او بار کنند، کونده که کاه در آن کنند و برشتر و جز آن نهند، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، پارچه با سوراخهای خرد که شیئی پشت آن توان دید، دیداری، پارچه و نوار مشبک، جامۀ دیداری، توری، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، پارچۀ نازک مشبک که از نخ و مانند آن بافند وآن را برای پرده و اشیاء دیگر بکار برند، (فرهنگ فارسی معین)، در ترکی جالی را گویند که بر محفۀ سواری عرایس و بیگمات اندازند، (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
تور
پارچه سوراخ سوراخ، مانند تور ماهیگیری یا پرده تور و یا به معنی جاری و روان شدن گردش، سیاحت، چرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تور
((تَ وَ))
ابزاری فولادی که با آن هیزم، چوب و مانند آن را خرد می کنند، تبر
تصویری از تور
تصویر تور
فرهنگ فارسی معین
تور
پارچه نخی نازک و لطیف و سوراخ سوراخ، نوعی دام برای صید ماهی و پرندگان، بافته شده از نخ های محکم
تور کردن: شکار کردن
تصویری از تور
تصویر تور
فرهنگ فارسی معین
تور
گردش، سیر، مسافرت، هر نوع سفر برنامه ریزی شده به یک یا چند مقصد و برگشت به مبدأ، گشت (واژه فرهنگستان)
تصویری از تور
تصویر تور
فرهنگ فارسی معین
تور
((تُ))
تیره و تاریک
تصویری از تور
تصویر تور
فرهنگ فارسی معین
تور
تله، جال، دام، تار، تیره، سیر، گردش، گشت، سفر، سیاحت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تور
تبرکه با آن درخت برند، دیوانه، سرکش، نافرمان، حیوان رام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آتور
تصویر آتور
(دخترانه)
آذر، آتش
فرهنگ نامهای ایرانی
آثور، بعقیدۀ مصریان قدیم نام رب النوع دریا و زوجه یا خواهر ’فتا’ رب النوع آتش
لغت نامه دهخدا
تصویری از تزر
تصویر تزر
خانه تابستانی و ییلاقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشور
تصویر تشور
شرمندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضور
تصویر تضور
فریاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گونه گونی -1 گونه گونه شدنگوناگون گشتن حال بحال شدن، گوناگونی، جمع تطورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشر
تصویر تشر
کلمه ای که از روی خشم بکسی گفته شود پرخاش عتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدور
تصویر تدور
مدور بودن بودن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصور
تصویر تصور
صورت و پیکر گردیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفر
تصویر تفر
مرد چرکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترو
تصویر ترو
شکننده و باریک و دقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترور
تصویر ترور
بریده شدن و بریدن چیزی را، ساقط شدن دست، هراس و ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغر
تصویر تغر
ممرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اور
تصویر اور
فحش و سخن زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بور
تصویر بور
قرمز رنگ، سرخ قهوه ای، طلائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار
تصویر تار
شبکه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تصور
تصویر تصور
انگارش، انگار، انگاشت، انگاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آتور
تصویر آتور
آپولون
فرهنگ واژه فارسی سره