بچۀ برخی پستانداران گوشتخوار مثلاً توله سگ، توله شیر، کنایه از سگ کوچک، کنایه از بچۀ انسان پنیرک، گیاهی با برگ های پهن و چین خورده که همیشه رو به آفتاب دارد و با گردش آفتاب می گردد، ورتاج، خبّازی، نخیلک، نان کلاغ
بچۀ برخی پستانداران گوشتخوار مثلاً توله سگ، توله شیر، کنایه از سگ کوچک، کنایه از بچۀ انسان پنیرَک، گیاهی با برگ های پَهن و چین خورده که همیشه رو به آفتاب دارد و با گردش آفتاب می گردد، وَرتاج، خُبّازی، نَخیلک، نانِ کَلاغ
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عزهل. عزهل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب). - دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء). - دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب). ، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عِزهَل. عَزهَل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب). - دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء). - دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب). ، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
گلی باشد که آن را نان کلاغ و خبازی گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). گل خبازی و نان کلاغ. (ناظم الاطباء). پنیرک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نان کلاغ. خبازی. (فرهنگ فارسی معین) ، بچۀ سگ را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). سگ بچه و سگ توله و توله سگ نیزگویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توره. بچۀ شیرخوار سگ. نوزاد سگ. بچۀ سگ که هنوز از لحاظ تغذیه و نگهداری احتیاج به مادرش دارد. (فرهنگ فارسی معین). هم ریشه توره، پهلوی ’تروک ’’ توروک’ هندی باستان ’ترونه’ کردی ’تول’ (بچۀ سگ)... دزفولی ’تیله’ گیلکی ’توله’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به یسنا ص 173 و فرهنگ ایران باستان ص 217 شود، جوجۀ مرغان شکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بچۀ شغال. (فرهنگ فارسی معین) ، ماربچه. و توله مار نیز گویند. (یادداشت ایضاً). - تولۀ تفلیسی، تشبه مبتذل: مثل تولۀ تفلیسی دائم به دنبال کسی رفتن، همیشه در دنبال کسی رفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تولۀ خر، خرکره. (آنندراج). کره خر. (ناظم الاطباء). - تولۀ سگ، بچۀ سگ. (ناظم الاطباء). در جهانگیری سگی باشد که در زیر بوته ها جست و خیز کرده جانوران را برآرد و در محاوره، سگی کوتاه پاچه که آن را سگ گرجی گویند. (آنندراج) : ای تولۀ سگ فخر کنی از جل رنگین پیداست چه ارزد دو سه پالان دپوئی. حکیم شفائی (ازآنندراج). - تولۀ مار، ماربچه. بچۀ مار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، نوعی از سگ شکاری باشد که جانوررا به بوی و قوت شامه پیدا کند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). سگ شکاری. کلب معلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در بعضی کتب، توله را مرادف با سگ شکاری ذکر کرده اند. (فرهنگ فارسی معین) ، مقداری است معین در هندوستان و آن به وزن دو مثقال و نیم باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بیرونی این وزن را معادل سه چهارم سورن که واحدی از اوزان هند است دانسته و گوید که توله با دو مثقال و یکدهم مثقال ما برابر است. رجوع به ماللهند بیرونی ص 75 و 76 و الجماهر بیرونی ص 164 شود عملی که برای سفید کردن کرباس کنند. (فرهنگ لغات دیوان البسه). کرباس را در آب آهک نهند و چند ساعت بگذارند رنگ آن سفید گردد و رخنه های آن پر شود و در دیدۀ خریدار مرغوب تر نماید: جامه چون در توله است از قنطره در کدینه گشت پاره یکسره. نظام قاری (دیوان البسه ص 24). مدتی جولاهه در بارت کشید عاقبت کرباس گشتی توله وار. (دیوان البسه ایضاً ص 27). کرباس خام به گازران ناشی مدهید تا توله زده و خراب نکنند. (دیوان البسه ایضاً ص 166). و با نهادن و گذاشتن ترکیب شود
گلی باشد که آن را نان کلاغ و خبازی گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). گل خبازی و نان کلاغ. (ناظم الاطباء). پنیرک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نان کلاغ. خبازی. (فرهنگ فارسی معین) ، بچۀ سگ را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). سگ بچه و سگ توله و توله سگ نیزگویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توره. بچۀ شیرخوار سگ. نوزاد سگ. بچۀ سگ که هنوز از لحاظ تغذیه و نگهداری احتیاج به مادرش دارد. (فرهنگ فارسی معین). هم ریشه توره، پهلوی ’تروک ’’ توروک’ هندی باستان ’ترونه’ کردی ’تول’ (بچۀ سگ)... دزفولی ’تیله’ گیلکی ’توله’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به یسنا ص 173 و فرهنگ ایران باستان ص 217 شود، جوجۀ مرغان شکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بچۀ شغال. (فرهنگ فارسی معین) ، ماربچه. و توله مار نیز گویند. (یادداشت ایضاً). - تولۀ تفلیسی، تشبه مبتذل: مثل تولۀ تفلیسی دائم به دنبال کسی رفتن، همیشه در دنبال کسی رفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تولۀ خر، خرکره. (آنندراج). کره خر. (ناظم الاطباء). - تولۀ سگ، بچۀ سگ. (ناظم الاطباء). در جهانگیری سگی باشد که در زیر بوته ها جست و خیز کرده جانوران را برآرد و در محاوره، سگی کوتاه پاچه که آن را سگ گرجی گویند. (آنندراج) : ای تولۀ سگ فخر کنی از جل رنگین پیداست چه ارزد دو سه پالان دپوئی. حکیم شفائی (ازآنندراج). - تولۀ مار، ماربچه. بچۀ مار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، نوعی از سگ شکاری باشد که جانوررا به بوی و قوت شامه پیدا کند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). سگ شکاری. کلب معلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در بعضی کتب، توله را مرادف با سگ شکاری ذکر کرده اند. (فرهنگ فارسی معین) ، مقداری است معین در هندوستان و آن به وزن دو مثقال و نیم باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بیرونی این وزن را معادل سه چهارم سورن که واحدی از اوزان هند است دانسته و گوید که توله با دو مثقال و یکدهم مثقال ما برابر است. رجوع به ماللهند بیرونی ص 75 و 76 و الجماهر بیرونی ص 164 شود عملی که برای سفید کردن کرباس کنند. (فرهنگ لغات دیوان البسه). کرباس را در آب آهک نهند و چند ساعت بگذارند رنگ آن سفید گردد و رخنه های آن پر شود و در دیدۀ خریدار مرغوب تر نماید: جامه چون در توله است از قنطره در کدینه گشت پاره یکسره. نظام قاری (دیوان البسه ص 24). مدتی جولاهه در بارت کشید عاقبت کرباس گشتی توله وار. (دیوان البسه ایضاً ص 27). کرباس خام به گازران ناشی مدهید تا توله زده و خراب نکنند. (دیوان البسه ایضاً ص 166). و با نهادن و گذاشتن ترکیب شود
نامی است که رومی ها به جزیره ای در شمال اروپا، احتمالاً به یکی از جزایر شتلند اطلاق می کردند و آن را انتهای شمالی دنیا می دانستند. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تولس و تولیه شود
نامی است که رومی ها به جزیره ای در شمال اروپا، احتمالاً به یکی از جزایر شتلند اطلاق می کردند و آن را انتهای شمالی دنیا می دانستند. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تولس و تولیه شود
تل و پشتۀ خاکستر و خرمن غله و امثال آن باشد و هر چیز که بر بالای هم ریزند. (برهان). پشته و تل و خرمن غله و امثال آن و ریگ بسیار که بر بالای هم ریزند. (انجمن آرا) (آنندراج). تل و پشته و انبار و خرمن و تپه و پشتۀ خاکستر و هر چیز روی هم انباشته. (ناظم الاطباء). کوده. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 461). چیزی باشد که آن را چون تلی سازند مانند خرمن جو و گندم و غیر آن. (صحاح الفرس). تل و پشته و خرمن و قبۀ غله را نیز گویند. (اوبهی). فراهم کردۀ چیزی یا چیزهایی بشکل خرمنی شبیه مخروطی: تودۀ خاک، تودۀ سنگ و غیره. کپّه. با شدن و با کردن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز کشته به هر سو یکی توده بود گیاهان به مغزسر آلوده بود. فردوسی. اگر شاه را دل ز گیلان بخست ببرّیم سرها ز تنها بدست دل شاه خشنود گردد مگر چو بیند بریده یکی توده سر. فردوسی. پدید آمد آن تودۀ شنبلید دو زلف شب تیره شد ناپدید. فردوسی. آری به مهره های سقط ننگرد کسی کاو را به توده پیش بود درّ شاهوار. فرخی. بگو آن تودۀ گل را بگو آن شاخ نسرین را بگو آن فخر خوبان را، نگار چین و ماچین را. فرخی. یک توده شاره های نگارین به ده درست یک خیمه بردگان دوآیین به ده درم. فرخی. فزون از آن نبود ریگ دربیابانها که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر. عنصری. دگر جای دیدند چندین گروه ز عنبر یکی توده مانند کوه. (گرشاسبنامه). گاو لاغر به زاغذ اندر کرد تودۀ زر به کاغذ اندر کرد. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نشیب و توده وبالا همه خاموش و بی جنبش چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی. ناصرخسرو. بر فلک زآن مسیح سر بفراشت که بر این خاک توده خانه نداشت. سنائی. تکیه بر استخوان توده کرده بود. (کلیله و دمنه). شهبازگوهری چه کنی قبه های دود سیمرغ پیکری چه کنی توده های خاک ؟ خاقانی. دست کمال بر کمر آسمان نشاند آن گوهرثمین که در این خاک توده بود. خاقانی. مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید دجال را به تودۀ خاکستری ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 281). و قصر مشید... که او ساخته بود هنوز تودۀ آن باقی است. (تاریخ طبرستان). کم آواز هرگز نبینی خجل جوی مشک بهتر که یک توده گل. (بوستان). خواجه فرمودند آرزوی شما چیست، اصحاب گفتند بریانی. در آن نزدیک توده ای بود به غایت بزرگ. اشارت فرمودند... اصحاب چون برآمدند سواری آمد و خوان آراسته آورد... (انیس الطالبین بخاری ص 92). - توده توده، پشته پشته. تل تل. خرمن خرمن: گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا برهم گهی چون توده توده سوده کافور است بر بالا. مسعودسعد. - تودۀ خاک، تل خاک و تپۀ خاک. (ناظم الاطباء). - توده های خاک، طبقات زمین. (ناظم الاطباء). - ، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). - ، کالبدهای آدمی. (ناظم الاطباء). ، انبوه مردم. عامۀ خلق. (فرهنگ فارسی معین). گروه و جمعیت از مردم. (حاشیۀ برهان چ معین). مردم عادی. اکثریت مردم. عامه
تل و پشتۀ خاکستر و خرمن غله و امثال آن باشد و هر چیز که بر بالای هم ریزند. (برهان). پشته و تل و خرمن غله و امثال آن و ریگ بسیار که بر بالای هم ریزند. (انجمن آرا) (آنندراج). تل و پشته و انبار و خرمن و تپه و پشتۀ خاکستر و هر چیز روی هم انباشته. (ناظم الاطباء). کوده. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 461). چیزی باشد که آن را چون تلی سازند مانند خرمن جو و گندم و غیر آن. (صحاح الفرس). تل و پشته و خرمن و قبۀ غله را نیز گویند. (اوبهی). فراهم کردۀ چیزی یا چیزهایی بشکل خرمنی شبیه مخروطی: تودۀ خاک، تودۀ سنگ و غیره. کُپّه. با شدن و با کردن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز کشته به هر سو یکی توده بود گیاهان به مغزسر آلوده بود. فردوسی. اگر شاه را دل ز گیلان بخست ببرّیم سرها ز تنها بدست دل شاه خشنود گردد مگر چو بیند بریده یکی توده سر. فردوسی. پدید آمد آن تودۀ شنبلید دو زلف شب تیره شد ناپدید. فردوسی. آری به مهره های سقط ننگرد کسی کاو را به توده پیش بود درّ شاهوار. فرخی. بگو آن تودۀ گل را بگو آن شاخ نسرین را بگو آن فخر خوبان را، نگار چین و ماچین را. فرخی. یک توده شاره های نگارین به ده درست یک خیمه بردگان دوآیین به ده درم. فرخی. فزون از آن نبود ریگ دربیابانها که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر. عنصری. دگر جای دیدند چندین گروه ز عنبر یکی توده مانند کوه. (گرشاسبنامه). گاو لاغر به زاغذ اندر کرد تودۀ زر به کاغذ اندر کرد. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نشیب و توده وبالا همه خاموش و بی جنبش چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی. ناصرخسرو. بر فلک زآن مسیح سر بفراشت که بر این خاک توده خانه نداشت. سنائی. تکیه بر استخوان توده کرده بود. (کلیله و دمنه). شهبازگوهری چه کنی قبه های دود سیمرغ پیکری چه کنی توده های خاک ؟ خاقانی. دست کمال بر کمر آسمان نشاند آن گوهرثمین که در این خاک توده بود. خاقانی. مهدی که بیند آتش ِ شمشیر شاه گوید دجال را به تودۀ خاکستری ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 281). و قصر مشید... که او ساخته بود هنوز تودۀ آن باقی است. (تاریخ طبرستان). کم آواز هرگز نبینی خجل جوی مشک بهتر که یک توده گل. (بوستان). خواجه فرمودند آرزوی شما چیست، اصحاب گفتند بریانی. در آن نزدیک توده ای بود به غایت بزرگ. اشارت فرمودند... اصحاب چون برآمدند سواری آمد و خوان آراسته آورد... (انیس الطالبین بخاری ص 92). - توده توده، پشته پشته. تل تل. خرمن خرمن: گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا برهم گهی چون توده توده سوده کافور است بر بالا. مسعودسعد. - تودۀ خاک، تل خاک و تپۀ خاک. (ناظم الاطباء). - توده های خاک، طبقات زمین. (ناظم الاطباء). - ، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). - ، کالبدهای آدمی. (ناظم الاطباء). ، انبوه مردم. عامۀ خلق. (فرهنگ فارسی معین). گروه و جمعیت از مردم. (حاشیۀ برهان چ معین). مردم عادی. اکثریت مردم. عامه
مضطرب و لرزان شدن از غایت پیری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، فروهشته گردیدن هر دو خصیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). و نعت از آن منودل است. (منتهی الارب) (از متن اللغه)
مضطرب و لرزان شدن از غایت پیری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، فروهشته گردیدن هر دو خصیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). و نعت از آن منودل است. (منتهی الارب) (از متن اللغه)
از جبال بربر در مغرب تلمسان و فاس، و از آنجاست ابوعبدالله محمد بن محمد بن احمد انصاری قرطبی تادلی. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: این نام را به قسمتی واقع در بین تلمسان و فاس از رشته کوههای درن در آفریقای شمالی اطلاق کنند. ابوعبدالله محمد انصاری تادلی شاعر مشهور در قرطبه، از نواحی این کوه برخاسته است
از جبال بربر در مغرب تلمسان و فاس، و از آنجاست ابوعبدالله محمد بن محمد بن احمد انصاری قرطبی تادلی. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: این نام را به قسمتی واقع در بین تلمسان و فاس از رشته کوههای درن در آفریقای شمالی اطلاق کنند. ابوعبدالله محمد انصاری تادلی شاعر مشهور در قرطبه، از نواحی این کوه برخاسته است
جفت که ضد طاق باشد، (فرهنگ رشیدی) (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، تروده و زوج و دوگانه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، اما بدین معنی تروه بضم راء و واو معروف در فصل راء گذشت و در نسخۀ سروری توروه به ضم تاء و فتح راء مهمله و واو دوم، و تودوه، به ضم تاء و دال مهمله آورده، واﷲ اعلم، (فرهنگ رشیدی)، به این معنی بجای دال ابجد، رای قرشت هم آمده است، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به تروه و تروده و توروه شود
جفت که ضد طاق باشد، (فرهنگ رشیدی) (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، تروده و زوج و دوگانه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، اما بدین معنی تروه بضم راء و واو معروف در فصل راء گذشت و در نسخۀ سروری توروه به ضم تاء و فتح راء مهمله و واو دوم، و تودوه، به ضم تاء و دال مهمله آورده، واﷲ اعلم، (فرهنگ رشیدی)، به این معنی بجای دال ابجد، رای قرشت هم آمده است، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به تروه و تروده و توروه شود
پرنده ایست بزرگ جثه که آن را شکار کنند و گوشت لذیذی دارد و به عربی حباری خوانند. (برهان). جانوری است بزرگ جثه که گوشت آن لذیذ است و آن را چال نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). هوبره و حباری. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مرغی است بزرگ که آن را شکار کنند. گوشت لذیذی دارد و به عربی حباری گویند و به هوبره مشهور است و بیشتر آن را با چرغ شکار کنند، و آن را به فارسی چال نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : دمان یوز تازان بر آهوبره کمین ساخته چرغ بر تودره. اسدی (از انجمن آرا)
پرنده ایست بزرگ جثه که آن را شکار کنند و گوشت لذیذی دارد و به عربی حباری خوانند. (برهان). جانوری است بزرگ جثه که گوشت آن لذیذ است و آن را چال نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). هوبره و حباری. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مرغی است بزرگ که آن را شکار کنند. گوشت لذیذی دارد و به عربی حباری گویند و به هوبره مشهور است و بیشتر آن را با چرغ شکار کنند، و آن را به فارسی چال نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : دمان یوز تازان بر آهوبره کمین ساخته چرغ بر تودره. اسدی (از انجمن آرا)