از: توان + ستن، پسوند مصدری، پهلوی ’توانیستن’. قدرت داشتن.مقتدر بودن. (حاشیۀ برهان چ معین). استطاعت. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت و قدرت داشتن. (ناظم الاطباء). قدرت داشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). توانائی داشتن. (فرهنگ فارسی معین). قدرت. مقدرت. اقتدار. اطاقه. یارستن. ممکن بودن. مقدور بودن. میسر بودن. تانستن. دانستن. یک مصدربیش ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ایا بلایه اگرکارکرد پنهان بود کنون توانی باری خشوک پنهان کرد؟ رودکی. توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. دو چیز است کو را به بند اندر آرد یکی تیغ هندی یکی زرّ کانی به شمشیر باید گرفتن مر او را به دینار بستنش پای ار توانی. دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). تا همی آسمان توانی دید آسمان بین و آسمانه مبین. عماره. اگر شهریاری به گنج و سپاه توانست کردن به ایران نگاه نبودی جز از ساوه سالار چین که آورد لشکر به ایران زمین. فردوسی. اگر کس نیازاردیت از نخست به آب این گنه را توانست شست. فردوسی. که لختی ز زورش ستاند همی که رفتن به ره بر تواند همی. فردوسی. چه کنم که سفیه را به نیکوئی نتوانم نرم کردن از داشن. لبیبی. تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه. منوچهری. چندانکه توانستی رحمت بنمودی چندانکه توانستی ملکت بزدودی. منوچهری. نه ستم رفت بمن زو، و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. فرمود که جواب نویسید که ما را معلوم شد که مقام شما دراز کشید اکنون هرکه می تواند بودن می باشد و هر کس نتواند بودن و صبر کردن، بازگردد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامه ایضاً ص 30). گفتم چه شود که من شوم تو گفتا که تو من شو ار توانی. خاقانی. دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم نتوانم از مشاهدۀ یار برگرفت. سعدی. زاهد از پای خم باده چه سان برخیزم من نیفتاده ام آنسان که توان برخیزم. سعدی (از آنندراج). نفس بی علم هیچ نتوانست جز به علم این کجا توان دانست ؟ اوحدی. ، لایق و قابل بودن و سزاوار و لایق شدن. (ناظم الاطباء). شایستن.روا بودن. ممکن بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و ده گونه آن بود که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت ایضاً). که نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتداء به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). و شریف آنکس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). و اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه بیان شرایع به کتاب تواند بود (کلیله و دمنه). و اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد... و یا به کوهی که از گردانیدن آب و ربودن باد اندر آن ایمن تواند زیست البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه)، دست یافتن و غالب شدن. (ناظم الاطباء)
از: توان + َستن، پسوند مصدری، پهلوی ’توانیستن’. قدرت داشتن.مقتدر بودن. (حاشیۀ برهان چ معین). استطاعت. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت و قدرت داشتن. (ناظم الاطباء). قدرت داشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). توانائی داشتن. (فرهنگ فارسی معین). قدرت. مقدرت. اقتدار. اطاقه. یارستن. ممکن بودن. مقدور بودن. میسر بودن. تانستن. دانستن. یک مصدربیش ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ایا بلایه اگرکارکرد پنهان بود کنون توانی باری خشوک پنهان کرد؟ رودکی. توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. دو چیز است کو را به بند اندر آرد یکی تیغ هندی یکی زرّ کانی به شمشیر باید گرفتن مر او را به دینار بستنْش پای ار توانی. دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). تا همی آسمان توانی دید آسمان بین و آسمانه مبین. عماره. اگر شهریاری به گنج و سپاه توانست کردن به ایران نگاه نبودی جز از ساوه سالار چین که آورد لشکر به ایران زمین. فردوسی. اگر کس نیازاردیت از نخست به آب این گنه را توانست شست. فردوسی. که لختی ز زورش ستاند همی که رفتن به ره بر تواند همی. فردوسی. چه کْنم که سفیه را به نیکوئی نتوانم نرم کردن از داشن. لبیبی. تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه. منوچهری. چندانکه توانستی رحمت بنمودی چندانکه توانستی ملکت بزدودی. منوچهری. نه ستم رفت بمن زو، و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. فرمود که جواب نویسید که ما را معلوم شد که مقام شما دراز کشید اکنون هرکه می تواند بودن می باشد و هر کس نتواند بودن و صبر کردن، بازگردد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامه ایضاً ص 30). گفتم چه شود که من شوم تو گفتا که تو من شو ار توانی. خاقانی. دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم نتوانم از مشاهدۀ یار برگرفت. سعدی. زاهد از پای خم باده چه سان برخیزم من نیفتاده ام آنسان که توان برخیزم. سعدی (از آنندراج). نفس بی علم هیچ نتوانست جز به علم این کجا توان دانست ؟ اوحدی. ، لایق و قابل بودن و سزاوار و لایق شدن. (ناظم الاطباء). شایستن.روا بودن. ممکن بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و ده گونه آن بود که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت ایضاً). که نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتداء به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). و شریف آنکس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). و اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه بیان شرایع به کتاب تواند بود (کلیله و دمنه). و اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد... و یا به کوهی که از گردانیدن آب و ربودن باد اندر آن ایمن تواند زیست البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه)، دست یافتن و غالب شدن. (ناظم الاطباء)
مخفف توانستن و بر این قیاس است تانست و تاند و تانم. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به فرهنگ نظام شود. گیلکی ’تنستن’ (توانستن) ’. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل کلمه تانست). رجوع به توانستن شود. تاند مختصر تواند باشد. (برهان) (آنندراج). تانست مخفف توانست بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 273 شود. تانم مختصر و مخفف توانم. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 285 شود: به رای و حزم جهان را نگاه تاندداشت ولی نتاند دنیاو خویش داشت نگاه. فرخی. چرا نتاند تاند، من این غلط گفتم بدین عقوبت واجب شود معاذاﷲ. فرخی. تو چه گویی که من بیدل چون تانم گفت مدحت خسرو عادل به چنین حال اندر. فرخی. نه ستم رفت بمن زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. کرا عقل از فضایل خلعت دینی بپوشاند نتاندکرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش. ناصرخسرو. مرکب من بود زمان پیش از این کرد نتانست ز من کس جداش. ناصرخسرو. آه و زاری پیش تو بس قدر داشت من نتانستم حقوق آن گذاشت. مولوی. اختیاری هست ما را در جهان حسن را منکر نتانی شد عیان. مولوی. آنکه رویانید تاند سوختن وآنکه او بدرید داند دوختن. مولوی. من نیارم ترک امر شاه کرد من نتانم شد بر شه روی زرد. مولوی (از فرهنگ جهانگیری). جهان آفرینت گشایش دهاد که گر وی ببندد که تاند گشاد. سعدی. ترا چون تانم اینجا میهمان کرد بزندان دوستان را چون توان کرد. امیرخسرو (از فرهنگ نظام)
مخفف توانستن و بر این قیاس است تانست و تاند و تانم. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به فرهنگ نظام شود. گیلکی ’تنستن’ (توانستن) ’. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل کلمه تانست). رجوع به توانستن شود. تانَد مختصر تواند باشد. (برهان) (آنندراج). تانست مخفف توانست بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 273 شود. تانَم مختصر و مخفف توانم. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 285 شود: به رای و حزم جهان را نگاه تاندداشت ولی نتاند دنیاو خویش داشت نگاه. فرخی. چرا نتاند تاند، من این غلط گفتم بدین عقوبت واجب شود معاذاﷲ. فرخی. تو چه گویی که من بیدل چون تانم گفت مدحت خسرو عادل به چنین حال اندر. فرخی. نه ستم رفت بمن زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. کرا عقل از فضایل خلعت دینی بپوشاند نتاندکرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش. ناصرخسرو. مرکب من بود زمان پیش از این کرد نتانست ز من کس جداش. ناصرخسرو. آه و زاری پیش تو بس قدر داشت من نتانستم حقوق آن گذاشت. مولوی. اختیاری هست ما را در جهان حُسن را منکر نتانی شد عیان. مولوی. آنکه رویانید تاند سوختن وآنکه او بدرید داند دوختن. مولوی. من نیارم ترک امر شاه کرد من نتانم شد بر شه روی زرد. مولوی (از فرهنگ جهانگیری). جهان آفرینت گشایش دهاد که گر وی ببندد که تاند گشاد. سعدی. ترا چون تانم اینجا میهمان کرد بزندان دوستان را چون توان کرد. امیرخسرو (از فرهنگ نظام)