بزک. چاسان فاسان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). این کلمه چندی است که در زبان فارسی متداول شده و با کردن صرف شود. و رجوع به بزک و آرایش شود. - اسباب توالت، وسائل آرایش. وسایل بزک از قبیل: پودر، ماتیک، سرخاب، سفیداب، ریمل، مداد ابرو، کرم و جز اینها. - جعبۀ توالت، جعبه ای که وسائل و لوازم آرایش و بزک را در آن می گذارند. - میز توالت، میزی به نسبت کوچک و ظریف با آیینه ای متناسب و محفظه های مخصوص برای قرار دادن اسباب و وسائل بزک و آرایش. ، مبال. مبرز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). محل رفع نیاز. آبریزگاه. مستراح. جایی که در آن قضای حاجت کنند
بزک. چاسان فاسان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). این کلمه چندی است که در زبان فارسی متداول شده و با کردن صرف شود. و رجوع به بزک و آرایش شود. - اسباب توالت، وسائل آرایش. وسایل بزک از قبیل: پودر، ماتیک، سرخاب، سفیداب، ریمل، مداد ابرو، کرم و جز اینها. - جعبۀ توالت، جعبه ای که وسائل و لوازم آرایش و بزک را در آن می گذارند. - میز توالت، میزی به نسبت کوچک و ظریف با آیینه ای متناسب و محفظه های مخصوص برای قرار دادن اسباب و وسائل بزک و آرایش. ، مبال. مبرز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). محل رفع نیاز. آبریزگاه. مستراح. جایی که در آن قضای حاجت کنند
از ’ت ل و’، سرین ها و کفلهای اسب و یا دم و هر دو پای آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعجاز. (اقرب الموارد) ، دنبالهای هودج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنبالهای خیل: التوالی من الخیل، مآخیرها. (از اقرب الموارد)
از ’ت ل و’، سرین ها و کفلهای اسب و یا دم و هر دو پای آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَعجاز. (اقرب الموارد) ، دنبالهای هودج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنبالهای خیل: التوالی من الخیل، مآخیرها. (از اقرب الموارد)
حواله. سپردن. و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج) : زین در کجا رویم که ما را بخاک او و او را بخوان ماکه بریزد حوالت است. سعدی. - حوالت کردن، سپردن. در تداول، برات دادن: قرآن را یکی خازنی هست کایزد حوالت بدو کرد مر انس و جان را. ناصرخسرو. دین ورز و باخدای حوالت کن بد گفتن از فلانی و بهمانی. ناصرخسرو. مراد ما نصیحت بود و گفتیم حوالت با خدا کردیم و رفتیم. سعدی. وگرطلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش بلب یار دل نواز کنید. حافظ. علاج درد دل من بلب حوالت کن که آن مفرح یاقوت در خزانۀ تست. حافظ. رجوع به حواله و حواله کردن شود. - حوالتگاه، جای حواله. آنجا که حواله در آنجا پرداخت میشود. - ، حواله گاه. مقام تفرج که گرداگرد شهر باشد. (ناظم الاطباء) : زهی دارندۀ اورنگ شاهی حوالتگاه تأیید الهی. نظامی. صوفی صومعۀ عالم قدسم لیکن حالیا دیر مغان است حوالتگاهم. حافظ. ج، حوالجات
حواله. سپردن. و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج) : زین در کجا رویم که ما را بخاک او و او را بخوان ماکه بریزد حوالت است. سعدی. - حوالت کردن، سپردن. در تداول، برات دادن: قرآن را یکی خازنی هست کایزد حوالت بدو کرد مر انس و جان را. ناصرخسرو. دین ورز و باخدای حوالت کن بد گفتن از فلانی و بهمانی. ناصرخسرو. مراد ما نصیحت بود و گفتیم حوالت با خدا کردیم و رفتیم. سعدی. وگرطلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش بلب یار دل نواز کنید. حافظ. علاج درد دل من بلب حوالت کن که آن مفرح یاقوت در خزانۀ تست. حافظ. رجوع به حواله و حواله کردن شود. - حوالتگاه، جای حواله. آنجا که حواله در آنجا پرداخت میشود. - ، حواله گاه. مقام تفرج که گرداگرد شهر باشد. (ناظم الاطباء) : زهی دارندۀ اورنگ شاهی حوالتگاه تأیید الهی. نظامی. صوفی صومعۀ عالم قدسم لیکن حالیا دیر مغان است حوالتگاهم. حافظ. ج، حوالجات
بهم (با هم) بزادن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). بهم زادن. (دهار) (از اقرب الموارد). از یکدیگر زادن. (آنندراج). زه و زاد. زاد و زه. تناسل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بسیار شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار شدن فرزند. (آنندراج). بسیار شدن. (از اقرب الموارد). یقال: توالدوا، ای کثروا و ولد بعضهم بعضاً. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
بهم (با هم) بزادن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). بهم زادن. (دهار) (از اقرب الموارد). از یکدیگر زادن. (آنندراج). زه و زاد. زاد و زه. تناسل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بسیار شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار شدن فرزند. (آنندراج). بسیار شدن. (از اقرب الموارد). یقال: توالدوا، ای کثروا و ولد بعضهم بعضاً. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
پیاپی شدن. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تتابع. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). یقال: توالی علیه شهران، ای تتابعا وتوالت علی ّ کتب فلان، اذا تتابعت. (اقرب الموارد). - علی التوالی، پی درپی. پیاپی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، به خشک شدن درآمدن خرمای تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جدا کردن بز از گوسپندان، و در نوادر الاعراب: توالیت مالی و امتزت مالی بمعنی واحد. قال الازهری: جعلت هذه الاحرف واقعه و الظاهر منهااللزوم. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح هیئت) حرکت افلاک سبعۀ سیاره که از مغرب به سوی مشرق است به ترتیب پیاپی بودن بروج از حمل و ثور تا حوت، چنانکه هرروزه از حرکت خاص قمر معاینه می شود و این حرکت خلاف حرکت فلک الافلاک است که دایم از مشرق به سوی مغرب می باشد و این حرکت خلاف التوالی، سریعتر است از حرکت توالی، و بودن روز و شب تعلق به حرکت فلک الافلاک دارد. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). نزد اهل هیئت ترتیب بروج از حمل تا حوت باشد و این توالی از مغرب به جانب مشرق صورت گیرد، و عکس این ترتیب را خلاف توالی نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توالی بروج و بروج شود
پیاپی شدن. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تتابع. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). یقال: توالی علیه شهران، ای تتابعا وتوالت علی َّ کتب فلان، اذا تتابعت. (اقرب الموارد). - علی التوالی، پی درپی. پیاپی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، به خشک شدن درآمدن خرمای تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جدا کردن بز از گوسپندان، و در نوادر الاعراب: توالیت مالی و امتزت مالی بمعنی واحد. قال الازهری: جعلت هذه الاحرف واقعه و الظاهر منهااللزوم. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح هیئت) حرکت افلاک سبعۀ سیاره که از مغرب به سوی مشرق است به ترتیب پیاپی بودن بروج از حمل و ثور تا حوت، چنانکه هرروزه از حرکت خاص قمر معاینه می شود و این حرکت خلاف حرکت فلک الافلاک است که دایم از مشرق به سوی مغرب می باشد و این حرکت خلاف التوالی، سریعتر است از حرکت توالی، و بودن روز و شب تعلق به حرکت فلک الافلاک دارد. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). نزد اهل هیئت ترتیب بروج از حمل تا حوت باشد و این توالی از مغرب به جانب مشرق صورت گیرد، و عکس این ترتیب را خلاف توالی نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توالی بروج و بروج شود
جمع واژۀ توله. یقال: جأنا بتولاته و دولاته و کذا جاء بدولاه و تولاه، ای بالدواهی. کذا فی النسخ. (منتهی الارب). تولات و تولات جمع واژۀ توله. (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ توله کهمزه بلا و سختی. (آنندراج). رجوع به توله شود
جَمعِ واژۀ تُوَلَه. یقال: جأنا بتولاته و دولاته و کذا جاء بدولاه و تولاه، ای بالدواهی. کذا فی النسخ. (منتهی الارب). تَولات و تولات جَمعِ واژۀ توله. (از ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ توله کهمزه بلا و سختی. (آنندراج). رجوع به توله شود