کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، بغاز، پغاز، براز
کُلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، تَنبه، مَدَنگ، بَسکَله، فَردَر، کُلَند، فَروَند، فَلجَم، کلیدان گُوِه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانِه، پانِه، پَهانِه، بَغاز، پَغاز، بَراز
زیرک شدن. (تاج المصادر بیهقی). زیرک و باریک بین و ریزه کار گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). تبن نعت است از آن. (آنندراج). تبن تبناً و تبانه، زیرک و باریک بین و ریزه کار گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
زیرک شدن. (تاج المصادر بیهقی). زیرک و باریک بین و ریزه کار گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). تَبَن نعت است از آن. (آنندراج). تبن تبناً و تبانه، زیرک و باریک بین و ریزه کار گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پهلوی ’وهان’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ (آوردن) ، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج) .... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف) : آزار بیش بینی زین گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ستم را میان وکرانه نبود همیدون ستم را بهانه نبود. فردوسی. بهانه چه داری تو بر من بیار که بر من سگالی بد روزگار. فردوسی. تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار. فرخی. چرا من خویشتن را بد پسندم بهانه زآن بدی بر چرخ بندم. (ویس و رامین). چرا داری مر او را تو بخانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. (ویس و رامین). نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانۀ عیادت نزدیک خواجۀ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. در این رهگذر چند خواهی نشستن چرا برنخیزی چه ماندت بهانه. ناصرخسرو. گوش تو زی بانگ او و خواندن او را بر سر کوی ایستاده ای به بهانه. ناصرخسرو. بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنایی. هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ). عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد. خاقانی. شکایت کرد از احداث زمانه که پیش آورد چندانش بهانه. نظامی. تا جان نرود ز خانه بیرون نایی تو از این بهانه بیرون. نظامی. فی الجمله چه جویم و چه گویم جمله تویی و دگر بهانه. عطار. چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز از این حیل که در انبانۀ بهانۀ تست. حافظ. - امثال: بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند. حیله جو را بهانه بسیار است.
پهلوی ’وهان’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عُذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ (آوردن) ، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج) .... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف) : آزار بیش بینی زین گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ستم را میان وکرانه نبود همیدون ستم را بهانه نبود. فردوسی. بهانه چه داری تو بر من بیار که بر من سگالی بد روزگار. فردوسی. تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار. فرخی. چرا من خویشتن را بد پسندم بهانه زآن بدی بر چرخ بندم. (ویس و رامین). چرا داری مر او را تو بخانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. (ویس و رامین). نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانۀ عیادت نزدیک خواجۀ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. در این رهگذر چند خواهی نشستن چرا برنخیزی چه ماندت بهانه. ناصرخسرو. گوش تو زی بانگ او و خواندن او را بر سر کوی ایستاده ای به بهانه. ناصرخسرو. بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنایی. هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ). عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد. خاقانی. شکایت کرد از احداث زمانه که پیش آورد چندانش بهانه. نظامی. تا جان نرود ز خانه بیرون نایی تو از این بهانه بیرون. نظامی. فی الجمله چه جویم و چه گویم جمله تویی و دگر بهانه. عطار. چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز از این حیل که در انبانۀ بهانۀ تست. حافظ. - امثال: بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند. حیله جو را بهانه بسیار است.
چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوبیکه بارّه می شکافند فروبرند و کفشگران مابین کفش و قالب نهند و گاهی در زیر در گذارند تا بسته و گشوده گردد. (برهان). پانه. فانه. فهانه. رجوع به پانه شود
چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوبیکه بارّه می شکافند فروبرند و کفشگران مابین کفش و قالب نهند و گاهی در زیر در گذارند تا بسته و گشوده گردد. (برهان). پانه. فانه. فهانه. رجوع به پانه شود
جوان خوش صورتشاهد تر و تازه و صاحب جمال، تصنیفی که سه گوشه داشته باشد، هر یک بطرزی: یکی بیتی و دیگری مدح و سوم تلا و تلالا، دو بیتی، سرود نغمه. جوان خوش صورت و شاهد و تر و تازه و صاحب جمال، نغمه، تر و تازه، دو بیتی
جوان خوش صورتشاهد تر و تازه و صاحب جمال، تصنیفی که سه گوشه داشته باشد، هر یک بطرزی: یکی بیتی و دیگری مدح و سوم تلا و تلالا، دو بیتی، سرود نغمه. جوان خوش صورت و شاهد و تر و تازه و صاحب جمال، نغمه، تر و تازه، دو بیتی