بی چیزی. (از برهان در ذیل تنگدست). بی چیزی و تهیدستی. (فرهنگ فارسی معین). فقر و مسکنت و درویشی. (ناظم الاطباء). فقیری. (شرفنامۀ منیری). فاقه. عسرت. اعسار. ضیق. مقابل فراخ دستی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گه تنگدستی دلش راد و شاد جهان بی تن مرد دانا مباد. فردوسی. بدو آسیابان به تشویر گفت که جز تنگدستی مرا نیست جفت. فردوسی. مردمانی که به درگاه تو بگذشته بوند تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذر. فرخی. بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود ز برّ و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ. فرخی. به تنگدستی ماند همی مخالفتش همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار. عنصری. من از هر دیاری همی تازم اینجا نه ازتنگدستی هم از خیره رایی مرا از شکستن چنان درد ناید که از ناکسان خواستن مومیایی. قطران. توپای طرب فراخ می نه ما و غم عشق و تنگدستی. خاقانی. مبادا تنگدل را تنگدستی که با دیوانگی صعب است مستی. نظامی. چو در تنگدستی نداری شکیب نگه دار وقت فراخی حسیب. سعدی (بوستان). که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد. سعدی (بوستان). فراغت با فاقه نپیوندد و جمعیت با تنگدستی صورت نبندد. (گلستان). گه اندر نعمتی مغرور و غافل گه اندر تنگدستی خسته و ریش. سعدی (گلستان). حریف سفله در پایان مستی نیندیشد ز روز تنگدستی. سعدی (گلستان). سعدیا چون دولت و فرماندهی می نماند تنگدستی خوشتر است. سعدی. سخاوت در تنگدستی پدید شود. (تاریخ گزیده). هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدارا. حافظ. ، بخل و امساک. (ناظم الاطباء). ممسکی و بخل. (شرفنامۀ منیری) ، ناتوانی و عدم قدرت. (ناظم الاطباء)
بی چیزی. (از برهان در ذیل تنگدست). بی چیزی و تهیدستی. (فرهنگ فارسی معین). فقر و مسکنت و درویشی. (ناظم الاطباء). فقیری. (شرفنامۀ منیری). فاقه. عسرت. اعسار. ضیق. مقابل فراخ دستی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گه تنگدستی دلش راد و شاد جهان بی تن مرد دانا مباد. فردوسی. بدو آسیابان به تشویر گفت که جز تنگدستی مرا نیست جفت. فردوسی. مردمانی که به درگاه تو بگذشته بوند تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذر. فرخی. بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود ز برّ و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ. فرخی. به تنگدستی ماند همی مخالفتش همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار. عنصری. من از هر دیاری همی تازم اینجا نه ازتنگدستی هم از خیره رایی مرا از شکستن چنان درد ناید که از ناکسان خواستن مومیایی. قطران. توپای طرب فراخ می نه ما و غم عشق و تنگدستی. خاقانی. مبادا تنگدل را تنگدستی که با دیوانگی صعب است مستی. نظامی. چو در تنگدستی نداری شکیب نگه دار وقت فراخی حسیب. سعدی (بوستان). که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد. سعدی (بوستان). فراغت با فاقه نپیوندد و جمعیت با تنگدستی صورت نبندد. (گلستان). گه اندر نعمتی مغرور و غافل گه اندر تنگدستی خسته و ریش. سعدی (گلستان). حریف سفله در پایان مستی نیندیشد ز روز تنگدستی. سعدی (گلستان). سعدیا چون دولت و فرماندهی می نماند تنگدستی خوشتر است. سعدی. سخاوت در تنگدستی پدید شود. (تاریخ گزیده). هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدارا. حافظ. ، بخل و امساک. (ناظم الاطباء). ممسکی و بخل. (شرفنامۀ منیری) ، ناتوانی و عدم قدرت. (ناظم الاطباء)
فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، ولفرام
فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، وُلفرام
اسمی است که به یسنا 60 داده شده. (حاشیۀ برهان چ معین). هات شصتم را پارسیان ’تندرستی’ هم نامیده اند. (یسنا بخش 2 ص 74). دعای درود است. (خرده اوستا ص 71). رجوع به خرده اوستا ص 28 و 71 و 230 شود
اسمی است که به یسنا 60 داده شده. (حاشیۀ برهان چ معین). هات شصتم را پارسیان ’تندرستی’ هم نامیده اند. (یسنا بخش 2 ص 74). دعای درود است. (خرده اوستا ص 71). رجوع به خرده اوستا ص 28 و 71 و 230 شود
بی چیزی. فقر. نداری. حالت تهیدست: دو گوش و دو پای من آهوگرفت تهیدستی و سال نیرو گرفت. فردوسی. تهیدستی و ایمن از درد و رنج بسی بهتر از بیم با ناز و گنج. اسدی. چرا امروز چیزی بازپس ننهی چرا نندیشی از بیم تهیدستی. ناصرخسرو. چو آید رنج باشد، چون شود رنج تهیدستی شرف دارد بدین گنج. نظامی. بمرد از تهیدستی آزادمرد ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد. سعدی (بوستان). مشو اززیردست خویش ایمن در تهیدستی که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته. صائب. رجوع به تهیدست و تهی و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
بی چیزی. فقر. نداری. حالت تهیدست: دو گوش و دو پای من آهوگرفت تهیدستی و سال نیرو گرفت. فردوسی. تهیدستی و ایمن از درد و رنج بسی بهتر از بیم با ناز و گنج. اسدی. چرا امروز چیزی بازپس ننهی چرا نندیشی از بیم تهیدستی. ناصرخسرو. چو آید رنج باشد، چون شود رنج تهیدستی شرف دارد بدین گنج. نظامی. بمرد از تهیدستی آزادمرد ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد. سعدی (بوستان). مشو اززیردست خویش ایمن در تهیدستی که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته. صائب. رجوع به تهیدست و تهی و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
سلامتی و صحت و بی مرضی و توانایی و قوت بدن و شهند. (ناظم الاطباء). از: تندرست + ی (مصدری)... پهلوی تندرستی، سلامت. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ترا ای جوان تندرستی و بخت همانا و همواره با تاج و تخت. فردوسی. به نیک اختر و تندرستی شدن به پیروزی و شاد بازآمدن. فردوسی. همه تندرستی به فرمان اوست همه نیکویی زیر پیمان اوست. فردوسی. ترا تندرستی از آن شد کنون که بر نیکویی رای تو شد فزون. فردوسی. تندرستیش باد و روزبهی کامگاری وقدرت و امکان. فرخی. به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی همی گذار جهان را بکام و خود مگذر. فرخی. مثل زنند که آید پزشک ناخوانده چو تندرستی تیمار دارداز بیمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281). کنونم زور، لختی در تن آمد نشاط تندرستی در من آمد. (ویس و رامین). دو چیز است اندر جهان نیکتر جوانی یکی، تندرستی دگر. اسدی. و چون عالمی نبود در میان ایشان و آن نعمت و تندرستی درمیان ایشان نماند. (قصص الانبیاء ص 131). از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درست اندامی را و کار هر اندامی را سبب نخستین آنست که مزاج اندامها یکسان همه معتدل باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ایمنی را و تندرستی را آدمی شکر کرد نتواند در جهان این دو نعمتی است بزرگ داند آنکس که نیک و بد داند. مسعودسعد. ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست درست گردد این گر بپرسی از بیمار. ادیب صابر. تندرستی و رای سلطانی است از دو تن پرس و شرح آن بشنو. خاقانی. درآمد کار اندامش به سستی به بیماری کشید از تندرستی. نظامی. همی تا پای دارد تندرستی ز سختی ها نگیرد طبع سستی. نظامی. بس گرسنگی که سستی آرد در هاضمه تندرستی آرد. نظامی. پس از پنجه نباشد تندرستی چهل ساله فروریزد پر و بال. نظامی. تندرستی و ایمنی و کفاف این سه مایه ست و آن دگر همه لاف. نظامی. نمی خواستم تندرستی ّ خویش که دیگر نیاید طبیبم به پیش. سعدی (بوستان). کسی قیمت تندرستی شناخت که یکچند بیچاره در تب گداخت. سعدی (بوستان). لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). رسول گفت علیه السلام این طایفه را طریقی هست که تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوزاشتها باقی باشد که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی. (گلستان). آخر به زکات تندرستی فریاد دل شکستگان رس. سعدی. با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندرین ره بهتر ز تندرستی. حافظ. رجوع به تندرست و درست شود. - ناتندرستی، بیماری. ضعف: تهی نیست از تره ای خوان من ز ناتندرستی است افغان من غذایی که با تندرستی بود همه دانش انجیر بستی بود. نظامی. رجوع به تندرست شود. ، در غیر آدمی و حیوان و نبات یعنی غیر اجسام آلیه نیز مستعمل است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هوایی به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندر شهرهست هوا ناخوش و زیانکار میشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). چو شه در عدل خود ننمود سستی پدید آمد جهان را تندرستی. نظامی. رجوع به تندرست شود
سلامتی و صحت و بی مرضی و توانایی و قوت بدن و شهند. (ناظم الاطباء). از: تندرست + َی (مصدری)... پهلوی تندرستی، سلامت. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ترا ای جوان تندرستی و بخت همانا و همواره با تاج و تخت. فردوسی. به نیک اختر و تندرستی شدن به پیروزی و شاد بازآمدن. فردوسی. همه تندرستی به فرمان اوست همه نیکویی زیر پیمان اوست. فردوسی. ترا تندرستی از آن شد کنون که بر نیکویی رای تو شد فزون. فردوسی. تندرستیش باد و روزبهی کامگاری وقدرت و امکان. فرخی. به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی همی گذار جهان را بکام و خود مگذر. فرخی. مثل زنند که آید پزشک ناخوانده چو تندرستی تیمار دارداز بیمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281). کنونم زور، لختی در تن آمد نشاط تندرستی در من آمد. (ویس و رامین). دو چیز است اندر جهان نیکتر جوانی یکی، تندرستی دگر. اسدی. و چون عالمی نبود در میان ایشان و آن نعمت و تندرستی درمیان ایشان نماند. (قصص الانبیاء ص 131). از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درست اندامی را و کار هر اندامی را سبب نخستین آنست که مزاج اندامها یکسان همه معتدل باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ایمنی را و تندرستی را آدمی شکر کرد نتواند در جهان این دو نعمتی است بزرگ داند آنکس که نیک و بد داند. مسعودسعد. ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست درست گردد این گر بپرسی از بیمار. ادیب صابر. تندرستی و رای سلطانی است از دو تن پرس و شرح آن بشنو. خاقانی. درآمد کار اندامش به سستی به بیماری کشید از تندرستی. نظامی. همی تا پای دارد تندرستی ز سختی ها نگیرد طبع سستی. نظامی. بس گُرْسنگی که سستی آرد در هاضمه تندرستی آرد. نظامی. پس از پنجَه ْ نباشد تندرستی چهل ساله فروریزد پر و بال. نظامی. تندرستی و ایمنی و کفاف این سه مایه ست و آن دگر همه لاف. نظامی. نمی خواستم تندرستی ّ خویش که دیگر نیاید طبیبم به پیش. سعدی (بوستان). کسی قیمت تندرستی شناخت که یکچند بیچاره در تب گداخت. سعدی (بوستان). لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). رسول گفت علیه السلام این طایفه را طریقی هست که تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوزاشتها باقی باشد که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی. (گلستان). آخر به زکات تندرستی فریاد دل شکستگان رس. سعدی. با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندرین ره بهتر ز تندرستی. حافظ. رجوع به تندرست و درست شود. - ناتندرستی، بیماری. ضعف: تهی نیست از تره ای خوان من ز ناتندرستی است افغان من غذایی که با تندرستی بود همه دانش انجیر بُستی بود. نظامی. رجوع به تندرست شود. ، در غیر آدمی و حیوان و نبات یعنی غیر اجسام آلیه نیز مستعمل است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هوایی به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندر شهرهست هوا ناخوش و زیانکار میشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). چو شه در عدل خود ننمود سستی پدید آمد جهان را تندرستی. نظامی. رجوع به تندرست شود
جلدکاری و توانائی و باقوتی در کار. (ناظم الاطباء). زبردستی و ظلم و ستمگری. (از فهرست ولف) : چو خاقان جهان بستد از یزدگرد ببد تیزدستی برآوردگرد. (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2442). به تیزدستی نار و، به کندپائی خاک به خاکپاشی باد و به بادساری آب. خاقانی. رجوع به تیزدست و تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
جلدکاری و توانائی و باقوتی در کار. (ناظم الاطباء). زبردستی و ظلم و ستمگری. (از فهرست ولف) : چو خاقان جهان بستد از یزدگرد ببد تیزدستی برآوردگرد. (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2442). به تیزدستی نار و، به کندپائی خاک به خاکپاشی باد و به بادساری آب. خاقانی. رجوع به تیزدست و تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء) : گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج، آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای. فردوسی. مرا نیست این، خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترّۀ جویبار بیارم، جز این نیست چیزی که هست خروشان بود مردم تنگدست. فردوسی. همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست. فردوسی. مزن رای با تنگدست از نیاز که جز راه بد ناردت پیش باز. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا... عیدی بده که میوۀ عیدی خرم بدان کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنگدستی، فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. نظامی. نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست. نظامی. گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی. بروشکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. سعدی (بوستان). فقیهی کهن جامۀ تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست. سعدی (بوستان). به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست. سعدی (بوستان). تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجۀ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان). فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار. سعدی. اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید. حافظ. ، ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) : جهاندار اگر نیستی تنگدست مرا بر سر گاه بودی نشست. فردوسی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء) : گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج، آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای. فردوسی. مرا نیست این، خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترّۀ جویبار بیارم، جز این نیست چیزی که هست خروشان بود مردم تنگدست. فردوسی. همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست. فردوسی. مزن رای با تنگدست از نیاز که جز راه بد ناردت پیش باز. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا... عیدی بده که میوۀ عیدی خرم بدان کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنگدستی، فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. نظامی. نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست. نظامی. گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی. بروشکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. سعدی (بوستان). فقیهی کهن جامۀ تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست. سعدی (بوستان). به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست. سعدی (بوستان). تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجۀ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان). فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار. سعدی. اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید. حافظ. ، ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) : جهاندار اگر نیستی تنگدست مرا بر سر گاه بودی نشست. فردوسی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
جلدی و چابکی. (برهان). جلدی و چالاکی و چابکی. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). ماهری. (ناظم الاطباء) : بی باده از این سمند سرمستی بین وز کوه به جنب رفعتش پستی بین از بحر کند به خشک لعلی معبر در فن سبک رویش تردستی بین. ظهوری (از آنندراج). زاهدان خشک می ترسند از برق فنا ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم. صائب (از آنندراج). ، شعبده یا قسمتی از آن، و عرب آنرا خفّه گوید و عامل مهم در آن چستی و جلدی کار مشعبد است که با سرعت عمل حقیقت را از بیننده منع کنند. شعبده بازی. چشم بندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تردست شود
جلدی و چابکی. (برهان). جلدی و چالاکی و چابکی. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). ماهری. (ناظم الاطباء) : بی باده از این سمند سرمستی بین وز کوه به جنب رفعتش پستی بین از بحر کند به خشک لعلی معبر در فن سبک رویش تردستی بین. ظهوری (از آنندراج). زاهدان خشک می ترسند از برق فنا ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم. صائب (از آنندراج). ، شعبده یا قسمتی از آن، و عرب آنرا خِفّه گوید و عامل مهم در آن چستی و جلدی کار مشعبد است که با سرعت عمل حقیقت را از بیننده منع کنند. شعبده بازی. چشم بندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تردست شود
دل فگاری و آزردگی و غمگینی. (ناظم الاطباء). اندوهگینی. افسردگی. غمگینی. (فرهنگ فارسی معین) : یا زنده شبی کز غم او آنکه درست است از تنگدلی جامه کند لخته و پاره. خسروانی. این من از تنگدلی گفتم و از تنگدلی آن برآید که دل مرد نخواهد بزبان. فرخی. سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی چنین درشت سخن گشته ام به طبع و به جنگ. فرخی. چند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهان هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران. فرخی. رافضیم سوی تو و تو سوی من ناصبیی نیست جای تنگدلی. ناصرخسرو. صبر کنم با جهان از آنکه همی کار نیاید نکو به تنگدلی. ناصرخسرو. تا چو شبه گیسوان فرونهلد کی رهد ای خواجه گل ز تنگدلی جلدی و مردی همی پدید کنی تنگدلی غمگنی ز بی عملی. ناصرخسرو. زرد چرایی نه جفا می کشی تنگدلی چیست در این دلخوشی ؟ نظامی. خرقۀ شیخانه شده شاخ شاخ تنگدلی مانده و عذری فراخ. نظامی. جام مینایی می، سدّ ره تنگدلی است منه ازدست که سیل غمت از جا ببرد. حافظ. رجوع به تنگدلی و دیگر ترکیبهای آن شود
دل فگاری و آزردگی و غمگینی. (ناظم الاطباء). اندوهگینی. افسردگی. غمگینی. (فرهنگ فارسی معین) : یا زنده شبی کز غم او آنکه درست است از تنگدلی جامه کند لخته و پاره. خسروانی. این من از تنگدلی گفتم و از تنگدلی آن برآید که دل مرد نخواهد بزبان. فرخی. سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی چنین درشت سخن گشته ام به طبع و به جنگ. فرخی. چند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهان هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران. فرخی. رافضیم سوی تو و تو سوی من ناصبیی نیست جای تنگدلی. ناصرخسرو. صبر کنم با جهان از آنکه همی کار نیاید نکو به تنگدلی. ناصرخسرو. تا چو شبه گیسوان فرونهلد کی رهد ای خواجه گل ز تنگدلی جلدی و مردی همی پدید کنی تنگدلی غمگنی ز بی عملی. ناصرخسرو. زرد چرایی نه جفا می کشی تنگدلی چیست در این دلخوشی ؟ نظامی. خرقۀ شیخانه شده شاخ شاخ تنگدلی مانده و عذری فراخ. نظامی. جام مینایی می، سدّ ره تنگدلی است منه ازدست که سیل غمت از جا ببرد. حافظ. رجوع به تنگدلی و دیگر ترکیبهای آن شود