لفظی است مشترک میان فارسی و عربی و ترکی بمعنی محل نان پختن. (برهان) (آنندراج). جایی که در آن نان پزند. (ناظم الاطباء). محل طبخ نان است و آن خم مانند است... (انجمن آرا). و آن چیزی میباشد که از گل سرخ به هیئت خمرۀ بزرگی بی ته ساخته و زمین را گود کرده درآنجا قرار دهند و آتش در آن افروزند و چون دیوارهایش از حرارت سرخ شده و شعله فرونشست، و خمیر را با وسایط چند پهن کرده بدیوارهای سرخ شده چسپانند تا نان بعمل آید. (قاموس کتاب مقدس). تحقیق آنست که به تشدیدنون فارسی معرب است. (از آنندراج). فارسی است و عرب و ترک از فارسی گرفته اند چه مشتقاتی از آن در فارسی هست و در آن دو زبان نیست، مانند تنوری و تنوره و دوتنوره و تنوره کشیدن و تنورآشور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در قرآن سورۀ 11 آیۀ 40 و سورۀ 23 آیۀ27 تنور به فتح اول و تشدید دوم آمده. لغویان این کلمه را دخیل دانسته اند. اصمعی برطبق قول سیوطی (المزهر ج 1 ص 135) آن را از لغات فارسی دخیل در عربی میداند و ابن درید هم بهمین عقیده است... ثعالبی در فقه اللغه ص 317 آن را در زمرۀ کلمات مشترک فارسی و عربی آرد. در زبان اکدی تی نورو آمده چون ریشه لغت مزبور در هیچیک از زبانهای سامی اصلی نیست، ممکن است متوجه فرضیۀ لغویان مسلمان راجع به ایرانی بودن اصل لغت شد. فرانکل بر آنست که لغت عربی تنور از آرامی به عاریت گرفته شد. در آرامی ’تنورا’ و در عبری ’تنور’ به تشدید دوم آمده، فرانکل گوید لغت آرامی خود از منشاء ایرانی است. در اوستا کلمه تنورا آمده و در پهلوی بصورت تنور بمعنی اجاق طبخ... با این حال لغت مزبور بنظر می رسد نه ایرانی باشد و نه سامی، ولی ایران شناسان آن را از مأخذ سامی دانسته اند. آنچه قریب به حقیقت بنظر می رسد آنست که کلمه مزبور متعلق است به ملت ماقبل سامی و ماقبل هندواروپائی مقیم ناحیه ای که بعدها ایرانیان و سامیان جای آنها را گرفتند و این کلمه را به همان معنی اصلی پذیرفتند. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ایستاده میان گرمابه همچو آسغده در میان تنور. معروفی. دل و دامن تنور کرد و غدیر سرو و لاله کناغ کرد و زریر. عنصری. افکنده همچو سفره مباش ازبرای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم. منوچهری. و آنجا تنور نهاده بودند که به نردبان فراشان آنجای رفتندی و هیزم نهادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). درخورد تنوره و تنور باشد شاخی که بر او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. دوزخ تنور شاید مر خس را گل در بهشت ب-اغ همایونست. ناصرخسرو. زآتش حرص و آز و هیزم مکر دل نگه دار و چون تنور متاب. ناصرخسرو. درتنوری خفته با عقل شریف به که با جهل خسیس اندر خیام. ناصرخسرو. گرد دنیا چند گردی چون ستور دور کن زین بدتنور این خشک نان. ناصرخسرو. تا تنور، آتشین زبان نشود نانش البته در دهان نشود. مجیر بیلقانی. چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای. خاقانی. کو حریفی خوش که جان بفشاندمی کو تنوری نو که نان دربستمی ؟ خاقانی. چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور. خاقانی. مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس در تنور آن کیمیای جان جان افشانده اند. خاقانی. چون در تنور شرق پزد نان گرم چرخ آواز روزه بر همه اعضا برآورم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 144). چنان زی با رخ خورشیدنورش که پیش از نان نیفتی در تنورش. نظامی. ای به تو زنده هر کجا جانیست وز تنور تو هرکه را نانیست. نظامی. شبی خفت آن گدائی در تنوری شهی را دید می شد در سموری. عطار. بهل تا بدندان گزد پشت دست تنوری چنین گرم نانی نبست. سعدی. آتش اندر درون شب بنشست که تنورم مگر نمی تابد. سعدی. اینهمه طوفان به سرم می رود از جگری همچو تنور ای صنم. سعدی. تنور شکم دم بدم تافتن مصیبت بود روز نایافتن. سعدی. به امید جوین نانی که حاصل گرددت، تا کی در آتش باشی و دودت رود بر سر تنورآسا. سلمان ساوجی. - تافته تنور، کنایه از شکم است: هر دو یکی شود چو ز حلقت فروگذشت حلوا و نان خشک در آن تافته تنور. ناصرخسرو. - تنور بدن، همانکه در عرف هند آنرا کوط خوانند. (آنندراج). تنورالبدن، هو الجزء المشتمل منه علی الاحشاء. (بحر الجواهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنور تن شود. - تنور تن، تنورۀ تن، کاواکی درون تن که ریتین و کبد و سپرز و کلیتین و معده و امعاء در آن جای دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تشریح میرزا علی ص 233 و تنوره شود. - امثال: از تنور سرد نان برنیاید، امید محال نباید داشت. تا تنور گرم است نان دربند، تا تنور گرم است نان توان بست، باید نان بست، تا اسباب و وسائل هست باید در برآمدن مقصود کوشید: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. هوائی معتدل چون خوش نخندیم تنوری گرم چون نان درنبندیم ؟ نظامی. عروسی دید زیبا جان در او بست تنوری گرم حالی نان در او بست. نظامی. تیزبازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. و رجوع به ای که دستت میرسد... در امثال و حکم دهخدا شود. در تنور چوبین کسی نان نپزد، شناختن استعداد و توانایی هر کس و هر چیزی برای امری ضروری است. در تنور سرد نان بستن، کنایه از امید محال داشتن. ، نوعی از جوشن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز پاسخ برآشفت و شد چون پلنگ ز آهن تنوری بفرمود تنگ. فردوسی. از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی همی گذارد شمشیر از یمین و شمال چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان هزارمیخ شده درقش از بسی سوفال. زینبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تنوره شود، گوی و حوضی را گویند که کاغذگران مایۀ کاغذ را در آن به آب حل کرده کاغذ سازند. میرزا طاهر وحید در تعریف کاغذگر گفته: ز آب تنور است کارش روا از این آب می گردد این آسیا ز نانش بود آب دایم چکان ندیده ست کس در تنور آب ونان. (از آنندراج)
لفظی است مشترک میان فارسی و عربی و ترکی بمعنی محل نان پختن. (برهان) (آنندراج). جایی که در آن نان پزند. (ناظم الاطباء). محل طبخ نان است و آن خم مانند است... (انجمن آرا). و آن چیزی میباشد که از گِل سرخ به هیئت خمرۀ بزرگی بی ته ساخته و زمین را گود کرده درآنجا قرار دهند و آتش در آن افروزند و چون دیوارهایش از حرارت سرخ شده و شعله فرونشست، و خمیر را با وسایط چند پهن کرده بدیوارهای سرخ شده چسپانند تا نان بعمل آید. (قاموس کتاب مقدس). تحقیق آنست که به تشدیدنون فارسی معرب است. (از آنندراج). فارسی است و عرب و ترک از فارسی گرفته اند چه مشتقاتی از آن در فارسی هست و در آن دو زبان نیست، مانند تنوری و تنوره و دوتنوره و تنوره کشیدن و تنورآشور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در قرآن سورۀ 11 آیۀ 40 و سورۀ 23 آیۀ27 تنور به فتح اول و تشدید دوم آمده. لغویان این کلمه را دخیل دانسته اند. اصمعی برطبق قول سیوطی (المزهر ج 1 ص 135) آن را از لغات فارسی دخیل در عربی میداند و ابن درید هم بهمین عقیده است... ثعالبی در فقه اللغه ص 317 آن را در زمرۀ کلمات مشترک فارسی و عربی آرد. در زبان اکدی تی نورو آمده چون ریشه لغت مزبور در هیچیک از زبانهای سامی اصلی نیست، ممکن است متوجه فرضیۀ لغویان مسلمان راجع به ایرانی بودن اصل لغت شد. فرانکل بر آنست که لغت عربی تنور از آرامی به عاریت گرفته شد. در آرامی ’تنورا’ و در عبری ’تنور’ به تشدید دوم آمده، فرانکل گوید لغت آرامی خود از منشاء ایرانی است. در اوستا کلمه تنورا آمده و در پهلوی بصورت تنور بمعنی اجاق طبخ... با این حال لغت مزبور بنظر می رسد نه ایرانی باشد و نه سامی، ولی ایران شناسان آن را از مأخذ سامی دانسته اند. آنچه قریب به حقیقت بنظر می رسد آنست که کلمه مزبور متعلق است به ملت ماقبل سامی و ماقبل هندواروپائی مقیم ناحیه ای که بعدها ایرانیان و سامیان جای آنها را گرفتند و این کلمه را به همان معنی اصلی پذیرفتند. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ایستاده میان گرمابه همچو آسغده در میان تنور. معروفی. دل و دامن تنور کرد و غدیر سرو و لاله کناغ کرد و زریر. عنصری. افکنده همچو سفره مباش ازبرای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم. منوچهری. و آنجا تنور نهاده بودند که به نردبان فراشان آنجای رفتندی و هیزم نهادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). درخورد تنوره وْ تنور باشد شاخی که بر او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. دوزخ تنور شاید مر خس را گل در بهشت ب-اغ همایونست. ناصرخسرو. زآتش حرص و آز و هیزم مکر دل نگه دار و چون تنور متاب. ناصرخسرو. درتنوری خفته با عقل شریف به که با جهل خسیس اندر خیام. ناصرخسرو. گرد دنیا چند گردی چون ستور دور کن زین بدتنور این خشک نان. ناصرخسرو. تا تنور، آتشین زبان نشود نانش البته در دهان نشود. مجیر بیلقانی. چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای. خاقانی. کو حریفی خوش که جان بفشاندمی کو تنوری نو که نان دربستمی ؟ خاقانی. چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور. خاقانی. مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس در تنور آن کیمیای جان جان افشانده اند. خاقانی. چون در تنور شرق پزد نان گرم چرخ آواز روزه بر همه اعضا برآورم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 144). چنان زی با رخ خورشیدنورش که پیش از نان نیفتی در تنورش. نظامی. ای به تو زنده هر کجا جانیست وز تنور تو هرکه را نانیست. نظامی. شبی خفت آن گدائی در تنوری شهی را دید می شد در سموری. عطار. بهل تا بدندان گزد پشت دست تنوری چنین گرم نانی نبست. سعدی. آتش اندر درون شب بنشست که تنورم مگر نمی تابد. سعدی. اینهمه طوفان به سرم می رود از جگری همچو تنور ای صنم. سعدی. تنور شکم دم بدم تافتن مصیبت بود روز نایافتن. سعدی. به امید جوین نانی که حاصل گرددت، تا کی در آتش باشی و دودت رود بر سر تنورآسا. سلمان ساوجی. - تافته تنور، کنایه از شکم است: هر دو یکی شود چو ز حلقت فروگذشت حلوا و نان خشک در آن تافته تنور. ناصرخسرو. - تنور بدن، همانکه در عرف هند آنرا کوط خوانند. (آنندراج). تنورالبدن، هو الجزء المشتمل منه علی الاحشاء. (بحر الجواهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنور تن شود. - تنور تن، تنورۀ تن، کاواکی درون تن که ریتین و کبد و سپرز و کلیتین و معده و امعاء در آن جای دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تشریح میرزا علی ص 233 و تنوره شود. - امثال: از تنور سرد نان برنیاید، امید محال نباید داشت. تا تنور گرم است نان دربند، تا تنور گرم است نان توان بست، باید نان بست، تا اسباب و وسائل هست باید در برآمدن مقصود کوشید: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. هوائی معتدل چون خوش نخندیم تنوری گرم چون نان درنبندیم ؟ نظامی. عروسی دید زیبا جان در او بست تنوری گرم حالی نان در او بست. نظامی. تیزبازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. و رجوع به ای که دستت میرسد... در امثال و حکم دهخدا شود. در تنور چوبین کسی نان نپزد، شناختن استعداد و توانایی هر کس و هر چیزی برای امری ضروری است. در تنور سرد نان بستن، کنایه از امید محال داشتن. ، نوعی از جوشن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز پاسخ برآشفت و شد چون پلنگ ز آهن تنوری بفرمود تنگ. فردوسی. از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی همی گذارد شمشیر از یمین و شمال چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان هزارمیخ شده درقش از بسی سوفال. زینبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تنوره شود، گَوی و حوضی را گویند که کاغذگران مایۀ کاغذ را در آن به آب حل کرده کاغذ سازند. میرزا طاهر وحید در تعریف کاغذگر گفته: ز آب تنور است کارش روا از این آب می گردد این آسیا ز نانش بود آب دایم چکان ندیده ست کس در تنور آب ونان. (از آنندراج)
کوهی است نزدیک مصیصه. (منتهی الارب). نام کوهی است. (ناظم الاطباء). کوهی است نزدیک مصیصه که سیحان از پایین آن جاری است. (مراصدالاطلاع) (از معجم البلدان)
کوهی است نزدیک مصیصه. (منتهی الارب). نام کوهی است. (ناظم الاطباء). کوهی است نزدیک مصیصه که سیحان از پایین آن جاری است. (مراصدالاطلاع) (از معجم البلدان)
معروف است. ج، تنانیر. (منتهی الارب). کانونی که در آن نان پزند. (از اقرب الموارد). مأخوذ از پارسی، جای نان پختن. ج، تنانیر. (ناظم الاطباء). فارسی معرب. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی در المزهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : حتی اذا جاء امرنا و فار التنور قلنا احمل فیها... (قرآن 11 / 40). و خبز الفرن ارطب خبز التنور. (ابن البیطار از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل و المعرب جوالیقی ص 84 و نشوءاللغه ص 15 شود، روی زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جوی آب، استادنگاه آب وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
معروف است. ج، تنانیر. (منتهی الارب). کانونی که در آن نان پزند. (از اقرب الموارد). مأخوذ از پارسی، جای نان پختن. ج، تنانیر. (ناظم الاطباء). فارسی معرب. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی در المزهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : حتی اذا جاء امرنا و فار التنور قلنا احمل فیها... (قرآن 11 / 40). و خبز الفرن ارطب خبز التنور. (ابن البیطار از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل و المعرب جوالیقی ص 84 و نشوءاللغه ص 15 شود، روی زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جوی آب، استادنگاه آب وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
تنور در خواب مهتر است و کدخدای خانه وبعضی از معبران گویند: کدبانوی خانه است. اگر بیند تنور در دست داشت، دلیل کند بر دوستی و نظام کار کدخدائی خانه. اگر بیند که تنور بیفتاد و خراب شد، دلیل کند بر رنج و آفت و بیماری کدخدائی وی. اگر بیند در تنور نان می پخت، دلیل که بر قدر آن نان ها روزی حلال بیابد و کار بر وی نیکو شود. محمد بن سیرین دیدن تنور در خواب بر دو وجه باشد. اول: خیر و منفعت بود، خاصه که نوب باشد. دوم: مردی با هیبت و شور و شفقت. اگر بیند در تنور لختی آتش است بی روشنائی و بر بالای تنور شعاع آتش می تافت و دود نبود، دلیل که به سفر بیت المقدس رود یا حج کند.
تنور در خواب مهتر است و کدخدای خانه وبعضی از معبران گویند: کدبانوی خانه است. اگر بیند تنور در دست داشت، دلیل کند بر دوستی و نظام کار کدخدائی خانه. اگر بیند که تنور بیفتاد و خراب شد، دلیل کند بر رنج و آفت و بیماری کدخدائی وی. اگر بیند در تنور نان می پخت، دلیل که بر قدرِ آن نان ها روزی حلال بیابد و کار بر وی نیکو شود. محمد بن سیرین دیدن تنور در خواب بر دو وجه باشد. اول: خیر و منفعت بود، خاصه که نوب باشد. دوم: مردی با هیبت و شور و شفقت. اگر بیند در تنور لختی آتش است بی روشنائی و بر بالای تنور شعاع آتش می تافت و دود نبود، دلیل که به سفر بیت المقدس رود یا حج کند.
لولۀ حلبی که روی سماور می گذارند تا دود از آن خارج شود، دودکش، لولۀ دودکش کشتی یا کارخانه، سوراخ بالای آسیاب که آب از آنجا روی پره های آسیاب می ریزد، نوعی جامۀ جنگ شبیه جوشن، برای مثال تنوره ز تفسیدن آفتاب / به سوزندگی چون تنوری به تاب (نظامی۵ - ۸۰۱) تنوره زدن (کشیدن): دور خود چرخ زدن و در حال چرخیدن به هوا رفتن، کنایه از حلقه زدن و گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن، برای مثال هزار از دلیران جوینده کین / به گردش تنوره زدند از کمین (اسدی - ۳۹۱)
لولۀ حلبی که روی سماور می گذارند تا دود از آن خارج شود، دودکش، لولۀ دودکش کشتی یا کارخانه، سوراخ بالای آسیاب که آب از آنجا روی پره های آسیاب می ریزد، نوعی جامۀ جنگ شبیه جوشن، برای مِثال تنوره ز تفسیدن آفتاب / به سوزندگی چون تنوری به تاب (نظامی۵ - ۸۰۱) تنوره زدن (کشیدن): دور خود چرخ زدن و در حال چرخیدن به هوا رفتن، کنایه از حلقه زدن و گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن، برای مِثال هزار از دلیران جوینده کین / به گردش تنوره زدند از کمین (اسدی - ۳۹۱)
سلاحی باشد مانند جوشن، لیکن غیبه های تنوره درازتر از غیبه های جوشن باشد، و غیبه آهن جوشن را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نوعی از پوشش مبارزان مانند جوشن لکن غیبه های دراز دارد. (شرفنامۀ منیری). نوعی از پوشش که روز جنگ پوشند و آن مانند جوشن باشد. (غیاث اللغات) : تنوره ز تفتیدن آفتاب به سوزندگی چون تنوری به تاب. نظامی. ، پوستی باشد که قلندران مانند لنگی بر میان بندند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ازانجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و آن را برک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : و کان (محمد العریان) من اولیاء اﷲ تعالی قائماً علی قدم التجردیلبس تنوره و هو ثوب یستر من سرته الی اسفل. (ابن بطوطه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنوره ای بمیان بر سر تنوره صدا سفیدمهره گرفت و ره قلندر زد. ذوقی اردستانی (از انجمن آرا). ، تنور آتش. (شرفنامۀ منیری). تنور. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). منقل. (غیاث اللغات) : دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق بریان و سل ّ پوده کباب. طیان (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کباب از تنوره برآویخته چو خونین ورقهای جوشن وران. منوچهری. درخورد تنور و تنوره باشد شاخی که در او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. چون تنوره به زیر این طارم همه آتش دمان و آتش دم. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سنائی (از فرهنگ جهانگیری) .p/>rb>تنوره گویی انباری است، پر لعل بدخشانی rb>بجز شاه بدخشان را، ز لعل انبار کی باشد؟rb> p ssalc=\’rohtua\’>ادیب صابر.p/>rb>شیخ بفرمود تا آن تنگ عود را به یکبار در آن تنوره نهادند. (اسرار التوحید ص naps ssalc=\’thgilhgih\’ rid=\’rtl\’>48naps/>) .rb>دل اعدات در تنورۀ غم rb>چون به خاکستر اندرون کوماج.rb> p ssalc=\’rohtua\’>سوزنی.p/>rb>شکل تنوره چون قفس، طاوس وزاغش همنفس rb>چون ذروۀ افلاک بس، مریخ و کیوان بین در او.rb> p ssalc=\’rohtua\’>خاقانی.p/>rb>جام و تنوره بین بهم، باغ وسرای زندگی rb>زآتش و می بهارو گل زاده برای زندگی.rb> p ssalc=\’rohtua\’>خاقانی.p/>rb> ، لوله ای که برای تیز کردن آتش بالای آتش خانه سماور و مانند آن نهند. دودکش بلند برای کوره و مانندآن. هر لوله مانندی که از آن حرارت یا بخار بررود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)، در عبارت زیر از بیهقی ظاهراً بمعنی مدخل حصار قلعه که تنوره شکل است آمده است _ (:... که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اﷲ اگر دل دارید به تنورۀ قلعت بباید آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473)، گوی که در پهلوی آسیا سازند تا آب از سوراخ آن بر پره های چرخ آسیا خورد و آسیا بگردش درآید. (برهان) (ناظم الاطباء). گوی است که در جنب آسیا بسازند و چون آب به تندی در آن گو بریزد به پره های آسیا میخورد و آسیا را به گردش درآرد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) : از حسامت برای دانۀ سر آسیا گشته در تنورۀ خون. ظهوری (از آنندراج). آغاز عاشقی دم ازانجام می زند این آسیا تنورۀ خود را تنور کرد. تأثیر (از آنندراج). رجوع به تنورۀ آسیا شود. ، (اصطلاح تشریح) مجموع استخوانهای بدن بغیر از اطراف و گردن و کله. (از ناظم الاطباء). رجوع به تنورۀ تن و تنور تن شود، حلقه زدن مردم را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) ... بنابراین حلقه را تنوره گفته اند. (انجمن آرا). رجوع به تنوره زدن شود، چرخ زدن. (برهان) (غیاث اللغات) گردگشتن و چرخ زدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). چرخش. (ناظم الاطباء)
سلاحی باشد مانند جوشن، لیکن غیبه های تنوره درازتر از غیبه های جوشن باشد، و غیبه آهن جوشن را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نوعی از پوشش مبارزان مانند جوشن لکن غیبه های دراز دارد. (شرفنامۀ منیری). نوعی از پوشش که روز جنگ پوشند و آن مانند جوشن باشد. (غیاث اللغات) : تنوره ز تفتیدن آفتاب به سوزندگی چون تنوری به تاب. نظامی. ، پوستی باشد که قلندران مانند لنگی بر میان بندند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ازانجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و آن را برک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : و کان (محمد العریان) من اولیاء اﷲ تعالی قائماً علی قدم التجردیلبس تنوره و هو ثوب یستر من سرته الی اسفل. (ابن بطوطه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنوره ای بمیان بر سر تنوره صدا سفیدمهره گرفت و ره قلندر زد. ذوقی اردستانی (از انجمن آرا). ، تنور آتش. (شرفنامۀ منیری). تنور. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). منقل. (غیاث اللغات) : دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق بریان و سل ّ پوده کباب. طیان (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کباب از تنوره برآویخته چو خونین ورقهای جوشن وران. منوچهری. درخورد تنور و تنوره باشد شاخی که در او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. چون تنوره به زیر این طارم همه آتش دمان و آتش دم. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سنائی (از فرهنگ جهانگیری) .p/>rb>تنوره گویی انباری است، پر لعل بدخشانی rb>بجز شاه بدخشان را، ز لعل انبار کی باشد؟rb> p ssalc=\’rohtua\’>ادیب صابر.p/>rb>شیخ بفرمود تا آن تنگ عود را به یکبار در آن تنوره نهادند. (اسرار التوحید ص naps ssalc=\’thgilhgih\’ rid=\’rtl\’>48naps/>) .rb>دل اعدات در تنورۀ غم rb>چون به خاکستر اندرون کوماج.rb> p ssalc=\’rohtua\’>سوزنی.p/>rb>شکل تنوره چون قفس، طاوس وزاغش همنفس rb>چون ذروۀ افلاک بس، مریخ و کیوان بین در او.rb> p ssalc=\’rohtua\’>خاقانی.p/>rb>جام و تنوره بین بهم، باغ وسرای زندگی rb>زآتش و می بهارو گل زاده برای زندگی.rb> p ssalc=\’rohtua\’>خاقانی.p/>rb> ، لوله ای که برای تیز کردن آتش بالای آتش خانه سماور و مانند آن نهند. دودکش بلند برای کوره و مانندآن. هر لوله مانندی که از آن حرارت یا بخار بررود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)، در عبارت زیر از بیهقی ظاهراً بمعنی مدخل حصار قلعه که تنوره شکل است آمده است _ (:... که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اﷲ اگر دل دارید به تنورۀ قلعت بباید آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473)، گَوی که در پهلوی آسیا سازند تا آب از سوراخ آن بر پره های چرخ آسیا خورد و آسیا بگردش درآید. (برهان) (ناظم الاطباء). گَوی است که در جنب آسیا بسازند و چون آب به تندی در آن گو بریزد به پره های آسیا میخورد و آسیا را به گردش درآرد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) : از حسامت برای دانۀ سر آسیا گشته در تنورۀ خون. ظهوری (از آنندراج). آغاز عاشقی دم ازانجام می زند این آسیا تنورۀ خود را تنور کرد. تأثیر (از آنندراج). رجوع به تنورۀ آسیا شود. ، (اصطلاح تشریح) مجموع استخوانهای بدن بغیر از اطراف و گردن و کله. (از ناظم الاطباء). رجوع به تنورۀ تن و تنور تن شود، حلقه زدن مردم را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) ... بنابراین حلقه را تنوره گفته اند. (انجمن آرا). رجوع به تنوره زدن شود، چرخ زدن. (برهان) (غیاث اللغات) گردگشتن و چرخ زدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). چرخش. (ناظم الاطباء)