که تنها خرامد. تنهارو. تک رو. که در رفتن یاری نگزیند: ماه تنهاخرام از آن آواز بند برقع بهم کشید فراز. نظامی. رجوع به تنهارو و تنها و دیگر ترکیبهای آن شود
که تنها خرامد. تنهارو. تک رو. که در رفتن یاری نگزیند: ماه تنهاخرام از آن آواز بند برقع بهم کشید فراز. نظامی. رجوع به تنهارو و تنها و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از شکنجه و عذاب. (آنندراج). کاهش تن کردن از باعث غم و اندوه، و در بهار عجم بمعنی شکنجه و عذاب. (غیاث اللغات) : از تنومندی اشجار خزان در تنه خواری و از برومندی شاخسار بهار در برخورداری. (ظهوری از آنندراج)
کنایه از شکنجه و عذاب. (آنندراج). کاهش تن کردن از باعث غم و اندوه، و در بهار عجم بمعنی شکنجه و عذاب. (غیاث اللغات) : از تنومندی اشجار خزان در تنه خواری و از برومندی شاخسار بهار در برخورداری. (ظهوری از آنندراج)
عهدگسل و پیمان شکن را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). کنایه از عهدشکن... (انجمن آرا) (آنندراج). پیمان شکن. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). زینهارخوار. (فرهنگ فارسی معین). غدار. ناقض عهد. بی وفا. پیمان شکن. عهدشکن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از دل بهر نگار شکاری همی کند تا خوش بود بر آن دل زنهارخوار او. فرخی. ور بی بهانه رفتن خواهی همی بی مهر گشت خواهی و زنهارخوار. فرخی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مباش از جملۀ زنهارخواران که یزدان هست با زنهارداران. (ویس و رامین). نبیند ز من لاجرم جز که خواری نه دنیا نه فرزند زنهارخوارش. ناصرخسرو. چو دادم کسی را به خود زینهار نگشتم بر آن گفته زنهارخوار. نظامی. به خیل هر که می آیم به زنهار نمی بینم بجز زنهارخواران. سعدی. باوی گفت ای مرد زنهارخوار، از بس که خون ناحق ریختی. (رشیدی)
عهدگسل و پیمان شکن را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). کنایه از عهدشکن... (انجمن آرا) (آنندراج). پیمان شکن. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). زینهارخوار. (فرهنگ فارسی معین). غدار. ناقض عهد. بی وفا. پیمان شکن. عهدشکن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از دل بهر نگار شکاری همی کند تا خوش بود بر آن دل زنهارخوار او. فرخی. ور بی بهانه رفتن خواهی همی بی مهر گشت خواهی و زنهارخوار. فرخی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مباش از جملۀ زنهارخواران که یزدان هست با زنهارداران. (ویس و رامین). نبیند ز من لاجرم جز که خواری نه دنیا نه فرزند زنهارخوارش. ناصرخسرو. چو دادم کسی را به خود زینهار نگشتم بر آن گفته زنهارخوار. نظامی. به خیل هر که می آیم به زنهار نمی بینم بجز زنهارخواران. سعدی. باوی گفت ای مرد زنهارخوار، از بس که خون ناحق ریختی. (رشیدی)