جدول جو
جدول جو

معنی تنه - جستجوی لغت در جدول جو

تنه
قسمت اصلی یک چیز مثلاً تنۀ هواپیما، بخش اصلی بدن انسان و جانوران، جسم درخت، از روی زمین تا جای روییدن شاخه ها
بافته شده، تنیده، تفته، تفنه، تنته، تنسته، تینه، برای مثال چند پری چون مگس از بهر قوت / در دهن این تنۀ عنکبوت (نظامی۱ - ۵۶)
تصویری از تنه
تصویر تنه
فرهنگ فارسی عمید
تنه
(تُنْ نَ / نِ)
یک نوع ماهی که تن نیز گویند. (ناظم الاطباء). اوماطاریخن. تن. قسمی ماهی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تن شود
لغت نامه دهخدا
تنه
(تَ نَ / نِ)
جثه را گویند. (برهان) (فرهنگ رشیدی). تن و ترکیب و جثه. (انجمن آرا) (آنندراج). بدن و تن و جسم و جثه. (ناظم الاطباء). از: تن + ه (پسوند نسبت و مانندگی). (حاشیۀ برهان چ معین). تن. بدن (انسان و حیوان). (فرهنگ فارسی معین) :
خسرو تنه ملک بود او دلۀ ملک
ملکت چو قران او چو معانی ّ قران است.
منوچهری.
- نیم تنه، کت. روپوشی است غالباً مردان راکه دامن آن کوتاه باشد و نیمی از تن را پوشد و با شلوار پوشند، چون کت و شلوار که معادل است با نیم تنه و شلوار. رجوع به سایه روشن صادق هدایت ص 15 شود.
- یک تنه، منفرد. تنها. بی همراه:
بفرمود تا لشکرش با بنه
براند، نماند کسی یک تنه.
فردوسی.
سواری بشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه.
فردوسی.
این رمۀ گوسفندسخت کلانست
یک تنه تنها بدین حظیره شبانست.
منوچهری.
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
با یک تنه تن خود چون پس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی.
ناصرخسرو.
هرکه چو پروانه دمی خوش زند
یک تنه بر لشکر آتش زند.
نظامی.
، ظاهراً در دو بیت زیر از فردوسی بمعنی نهایت بهم پیوسته و متحد، آمده است:
سوی طیسفون رفت گنج و بنه
سپاهی براند از یلان یک تنه.
فردوسی.
فریبرز و کاوس بر میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.
فردوسی.
، فرهنگستان ایران این کلمه را معادل بدنۀ هواپیما پذیرفته است، یعنی آن قسمت از هواپیما که ماننددوک بسیار بزرگی است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود، جرم در کواکب: تنه ماه گرد است چون گوی و نه روشن. (التفهیم). و آنگاه تنه ستاره راست بدیدار سوی مغرب باشد. (التفهیم)، در بیت زیر بمعنی درون و داخل آمده است:
باد سردم بکشد شمع فلک
شمع جان در تنه پیرهن است.
خاقانی.
، ساقۀ درخت. (فرهنگ فارسی معین). ساق درخت. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). بیخ درخت از بالای زمین تا محل روئیدن شاخها. (غیاث اللغات) :
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
نخستین گیاهی نمایددرخت
تنه گیرد آنگه کند بیخ سخت.
اسدی.
درختان رده کرده بر گرد رود
تنه لعل گون شاخه هاشان کبود.
اسدی.
، تنیدۀ عنکبوت را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از: تن (تنیدن) + ه (پسوند پدیدآورندۀ اسم از فعل). (حاشیۀ برهان چ معین). تنیدۀ عنکبوت. (فرهنگ فارسی معین) :
چند پری چون مگس ازبهر قوت
در دهن این تنه عنکبوت ؟
نظامی.
قصب لعاب ریزم تنه ایست عنکبوتی
حلل عیارسنجم قفسی است استخوانی.
نظامی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بر گذر منجنیق مورچه با حزم او
از تنه عنکبوت حصن برآرد حصین.
سیف اسفرنگ (از فرهنگ رشیدی).
، کرباسه وپارچه. (ناظم الاطباء)، بمعنی قبول و رضا هم هست، چه تنه شدن، قبول کردن و راضی شدن باشد. (برهان). و در مصطلحات بمعنی رام و مطیع نیز نوشته ودر بهار عجم برای (این معنی) به ضمتین است. (غیاث اللغات). رجوع به تنه شدن شود
لغت نامه دهخدا
تنه
تن و بدن انسان یا چیز دیگر
تصویری از تنه
تصویر تنه
فرهنگ لغت هوشیار
تنه
تار عنکبوت
تصویری از تنه
تصویر تنه
فرهنگ فارسی معین
تنه
((تَ نِ))
تن، بدن، ساقه درخت
تصویری از تنه
تصویر تنه
فرهنگ فارسی معین
تنه
جثه
تصویری از تنه
تصویر تنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تنه
اندام، بدن، بدنه، تن، تنه، جسم، هیکل
متضاد: سر، ساقه، ساقه اصلی درخت، کنده، نون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تنه
بدنه، شرکت در دامداری به طور مساوی، دسته، گروه تیم، تار الیاف، مال تو، برای تو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنها
تصویر تنها
تک، یگانه، یکه، کسی که همدم و هم صحبت نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
از مفرد بودن باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). فرد و تک و منفرد و یگانه و مجرد. (ناظم الاطباء). فرید. وحید. بی هیچکس. منفرد. یکه.واحد. احد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
با صدهزار مردم، تنهایی
بی صدهزار مردم، تنهایی.
رودکی.
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم، تنها من و این باهو.
رودکی.
بیزارم از پیاله، وز ارغنون و لاله
ما و خروش ناله، کنجی گرفته تنها.
کسائی.
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود.
فردوسی.
مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید ازین پیرو تنها برفت.
فردوسی.
مر او را به رامش همی داشتند
به زندانش تنها بنگذاشتند.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن.
فردوسی.
دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشۀ تنها کند.
منوچهری.
به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخجیر شیر.
اسدی.
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها.
ناصرخسرو.
چون یار موافق نبود، تنها بهتر
تنها به، صد بار چو نادانت همتا.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیار خویش.
ناصرخسرو.
عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده، تنها به گور تنگ.
عمعق.
او به تنها صد جهانست از هنر
یک جهانش جان به تنهایی فرست.
خاقانی.
ز هرچه زیب جهان است و هرکه زاهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.
خاقانی.
جویم که رصدگه زمین را
تنها روی آن زمان ببینم.
خاقانی.
از آنجا رفت جان و دل پرامّید
بماند آن ماه راتنها چو خورشید.
نظامی.
ساکن گوشۀ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهائی.
عطار.
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود به شب ازتشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان).
- به تنها تن، به تنی تنها، یک تنه. بی هیچکس:
به تنها تن خویش جنگ آورم
خدای جهان را به چنگ آورم.
فردوسی.
به تنی تنها صد لشکرجنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین.
فرخی.
- امثال:
تنها به داور (قاضی) رفته است، نظیر: هرکه تنها به قاضی شد راضی بازآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). تنها به حاکم شده است:
زیرا که سرخ روی برون آید
هرکو به پیش حاکم تنها شد.
ناصرخسرو.
به فیروزی خود دلاور شده ست
همانا که تنها به داور شده ست.
نظامی (ازامثال و حکم دهخدا ایضاً).
تنها تو خیار نو به بازار نیاورده ای:
به ز تو بسیار هشته و بهلد نیز
نو نه تو آری همی خیار به بازار.
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554).
تنهاخوار برادر شیطانست، نظیر: تزاحم الایدی فی الطعام برکه. (امثال و حکم ایضاً).
تنها مانی چو یار بسیار کشی. (از امثال و حکم ایضاً).
،
{{اسم}} بمعنی اجسام نیز آمده است چه تن بمعنی جسم است. (برهان). و جمع (تن) تنها که اجسام باشد نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). جمع واژۀ تن. (ناظم الاطباء) :
این نشاطی است که از دلها بیرون نرود
وین جمالیست که از تنها تنها نشود.
منوچهری.
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم.
سعدی.
خوش می روی بتنها، تنها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت.
سعدی.
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.
حافظ.
ای بلبل جان چونی، اندر قفس تنها
تا چند در این تنها مانی تو تن تنها؟
محمد شیرین مغربی (از انجمن آرا).
ز تنها گر کسی تنها نشیند
نشیند با خدا هر جا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
ز تنها گر تنی تنها نشیند.
ملا علی نوری (ایضاً).
،
{{صفت}} بمعنی خالی نیز آمده. (غیاث اللغات) مجرد:
بپرست خدای را و خود بشناس
او باصفت و ز بی صفت تنها.
ناصرخسرو.
، جدا. دور. محروم:
ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی.
فردوسی.
،
{{قید}} فقط. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و غالباً با ’نه’ یا ’نی’ آید:
تو تنها بجای پدر بودیم
همان از پدر بیشتر بودیم.
فردوسی.
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت.
نظامی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
(بوستان).
خور و خواب تنها طریق دد است
بر آن بودن آیین نابخرد است.
(بوستان).
ولیکن خزانه نه تنها مراست.
(بوستان).
سعدی به عشقبازی خوبان علم نشد
تنها در این مدینه که در هر مدینه ای.
سعدی.
که نه تنها منم ربودۀ عشق
هر گلی بلبل غزلخوان داشت.
سعدی.
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ این سیاه ندارد؟
حافظ.
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک، شیوۀ او پرده دری بود.
حافظ.
جلوه گاه رخ او دیدۀ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنها
تصویر تنها
فرد تک و منفرد و یگانه و مجرد، یکه، واحد، احد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنها
تصویر تنها
((تَ))
یگانه، بدون همراه و همدم، فقط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنها
تصویر تنها
وحيدٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تنها
تصویر تنها
Alone, Single, Lonely, Sole, Solitarily, Solitary, Unaccompanied
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تنها
تصویر تنها
seul, solitaire, unique, solitairement, non accompagné
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تنها
تصویر تنها
अकेला , अकेला , एकल , अकेले , बिना साथी के
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تنها
تصویر تنها
اکیلا , تنہا , اکیلا , واحد , تنہا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تنها
تصویر تنها
একা , একাকী , একক , একাকীভাবে , একা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تنها
تصویر تنها
peke, pekee, moja, peke yake, bila msaidizi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تنها
تصویر تنها
yalnız, tek, yalnızca
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از تنها
تصویر تنها
혼자의 , 외로운 , 단일의 , 유일한 , 혼자서 , 고독한 , 동반 없는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تنها
تصویر تنها
一人で , 孤独な , 単一の , 唯一の , 孤独に , 同伴なし
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تنها
تصویر تنها
בודד , בָּדוּד , בבדידות , ללא מלווה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تنها
تصویر تنها
คนเดียว , เหงา , เดี่ยว , เดียว , อย่างโดดเดี่ยว , โดดเดี่ยว , ไม่มีเพื่อน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تنها
تصویر تنها
sendiri, kesepian, tunggal, secara soliter, soliter, tanpa teman
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تنها
تصویر تنها
alleen, eenzaam, enkel, enig, onbegeleid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تنها
تصویر تنها
solo, solitario, único, solitariamente, no acompañado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تنها
تصویر تنها
solo, solitario, singolo, unico, solitariamenta, non accompagnato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تنها
تصویر تنها
sozinho, solitário, único, solitariamente, não acompanhado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تنها
تصویر تنها
samotny, pojedynczy, jedyny, samotnie, bez towarzysza
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تنها
تصویر تنها
одинокий , єдиний , самотньо , без супроводу
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تنها
تصویر تنها
allein, einsam, einzeln, einzig, unbegleitet
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تنها
تصویر تنها
одинокий , единственный , одиночно , без сопровождения
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تنها
تصویر تنها
孤独的 , 单一的 , 唯一的 , 孤独地 , 无人陪伴的
دیکشنری فارسی به چینی