جدول جو
جدول جو

معنی تنقب - جستجوی لغت در جدول جو

تنقب
(تَ مُ)
نقاب بربستن. (تاج المصادر بیهقی). نقاب انداختن زن بر روی خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مبالغت در فحص. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تنقب
نقاب بستن
تصویری از تنقب
تصویر تنقب
فرهنگ لغت هوشیار
تنقب
((تَ نَ قُّ))
روبند بستن
تصویری از تنقب
تصویر تنقب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترقب
تصویر ترقب
مراقب بودن، انتظار داشتن، انتظار، چشمداشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنقل
تصویر تنقل
مزه خوردن، آجیل خوردن، هر گونه آجیل، خشکبار، شیرینی، میوه و امثال آن، از جایی به جایی رفتن، جا به جا شدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَیْ یی)
بچهل رسیدن اسبان و مقنب شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: قنبوا نحو العدو و تقنبوااذا تجمعوا و صاروا مقنباً. (اقرب الموارد) ، داخل شدن در خانه خود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَقْ قِ)
نقاب بسته و روی بندزده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
با لقب شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لقب یافتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سوراخ دار گردیدن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوراخ شدن. (آنندراج) ، سوراخ دار کردن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوراخ کردن (آنندراج). لازم و متعدی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برافروختن آتش را. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نوعی تباه شدن پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به لغت رومی نام درختی است در کوههای روم که قطران را از بیخ آن گیرند و آن را به عربی صنوبر صغیر خوانند، چه مانند صنوبر است لیکن کوچکتر از آن باشد. (برهان) (آنندراج). قسمی از درخت صنوبر. (ناظم الاطباء). رجوع به لکلرک ج 1 ص 320 و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَنْ نو)
نوعی از درخت بزرگ در روم که قطران را از بیخ آن گیرند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
بیخ برآوردن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
از پی درآمدن و کسی را به گناه وی بگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). مؤاخذه نمودن کسی را بر گناهی که داشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از چیزی پرسیدن. (تاج المصادر بیهقی). دوباره پرسیدن خبر را جهت شک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، پایان رای خود را به سوی تنگی یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پایان رای کسی را نیک یافتن. (از اقرب الموارد) ، عورت و شکوخه خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). طلب کردن از کسی عورت یا لغزش او را. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ ثِ)
گوش داشتن. (تاج المصادر بیهقی). چشم داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). چشم داشت. (غیاث اللغات) (آنندراج). انتظار داشتن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : از آب برآمدند و در بارگاه افتادند و او از ترقب و ترصد حساد مکار غافل. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنقث
تصویر تنقث
دلداری و مهربانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنقب
تصویر شنقب
نوک دراز از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تثقب
تصویر تثقب
سفتن، برافروختن افروختن آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقذ
تصویر تنقذ
رهایی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسب
تصویر تنسب
خویش نمایی خود را خویش کسی جا زدن خود را به کسی بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقب
تصویر ترقب
گوش داشتن، چشم داشتن کسی را، چشم داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعقب
تصویر تعقب
دنبال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلقب
تصویر تلقب
دارای لقب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبب
تصویر تنبب
روان شدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوب
تصویر تنوب
ترازک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنصب
تصویر تنصب
برپای خاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقد
تصویر تنقد
سره یابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقیب
تصویر تنقیب
کاوش، زمین کاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقل
تصویر تنقل
جابجا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقط
تصویر تنقط
پندگی (پنده نقطه) خجک داری (خجک خال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقص
تصویر تنقص
نقص کردن کسیرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقر
تصویر تنقر
کندگی باز کاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعقب
تصویر تعقب
((تَ عَ قُّ))
تتبع کردن، مؤاخذه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلقب
تصویر تلقب
((تَ لَ قُّ))
لقب یافتن، دارای لقب گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترقب
تصویر ترقب
((تَ رَ قُّ))
چشم داشتن، انتظار داشتن، مراقب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنقل
تصویر تنقل
((تَ نَ قُّ))
از جایی رفتن، نقل و آجیل خوردن
فرهنگ فارسی معین