جدول جو
جدول جو

معنی تندخ - جستجوی لغت در جدول جو

تندخ
(تَ دَ دُ)
به تکلف سیر نمودن خود را از آنچه ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تندر
تصویر تندر
(دخترانه)
تن (فارسی) + در (عربی) آنکه بدنی سفید و درخشان چون در دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تندخو
تصویر تندخو
بدخلق، خشمگین، سرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندر
تصویر تندر
رعد، هر چیز غرّنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنده
تصویر تنده
غنچه، برگی که تازه از بغل شاخۀ درخت روییده باشد، سر از خاک درآوردن گیاه، تنزه، تژ، تز، تژه، تیج
سراشیبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندو
تصویر تندو
تنندو، عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند، تارتن، تارتنک، کاربافک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، مگس گیر، تننده، کراتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندس
تصویر تندس
تندیس، مجسمه، پیکر، کالبد، تمثال، تصویر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندم
تصویر تندم
نادم شدن، پشیمان شدن، توبه و پشیمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسخ
تصویر تنسخ
هر چیز نفیس و کمیاب، تنسق
فرهنگ فارسی عمید
(تُ)
تندخوی. آنکه به سهل چیز، ناخوش و بی دماغ شود. (بهار عجم) (آنندراج). تیزمزاج و سرکش. (ناظم الاطباء) :
فلک تندخویست با هر کسی
تو با او مکن تندخوئی بسی.
فردوسی.
با تو خو کردم و، خو باز همی باید کرد
از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان.
فرخی.
رو به آتش کرد کای شه تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
مولوی.
در میان روز گفتن روز کو
خویش رسوا کردن است ای تندخو.
مولوی.
به شیرین زبانی توان برد گوی
که پیوسته تلخی برد تندخوی.
سعدی (بوستان).
عقد نکاحش بستند با جوانی تندخوی و ترشروی. (گلستان).
امرد آنگه که خوبروی بود
تلخ گفتار و تندخوی بود.
سعدی (گلستان).
زهرم مده بدست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشتر است.
سعدی.
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش.
حافظ.
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز اینقدر که رفیقان تندخو داری.
حافظ.
پشمینه پوش تندخو، از عشق نشنیده ست بو
از مستیش رمزی بگو، تا ترک هشیاری کند.
حافظ.
رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تندخویی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَدْ دِ)
به تکلف سیر نماینده خود را از آنچه ندارد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به تکلف و دروغ خود را سیر میکند. رجوع به تندخ شود، مغرور و خودبین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تندر
تصویر تندر
بانگ رعد، صدا پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فندخ
تصویر فندخ
در تداول ارسباران به درخت فندق گفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبدخ
تصویر تبدخ
گردنکشی کردن، بزرگی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنفخ
تصویر تنفخ
پرباد شدن، آماس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندس
تصویر تندس
صورت تصویر تمثال، مجسمه، پیکر جثه، کالبد قالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنده
تصویر تنده
سرازیر، سراشیب غنچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندی
تصویر تندی
درشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسخ
تصویر تنسخ
هر چیز نفیس و کمیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوخ
تصویر تنوخ
بر جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمدخ
تصویر تمدخ
ماروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندخ
تصویر اندخ
گول (احمق)، کم سخن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندم
تصویر تندم
پشیمان بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندم
تصویر تندم
((تَ نَ دُّ))
پشیمان شدن، پشیمانی خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندر
تصویر تندر
((تُ دَ))
رعد، آسمان غرش، تندور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندس
تصویر تندس
((تَ دِ))
صورت، تصویر، مجسمه، تندیس، تندسه، تندیسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندی
تصویر تندی
((تُ))
تیزی، برندگی، چابکی، چالاکی، ترش رویی، بدخلقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنده
تصویر تنده
((تُ دَ))
برگ نورسته، غنچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنده
تصویر تنده
((تُ دِ))
سرازیری، سراشیبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندخو
تصویر تندخو
بدخلق، خشمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندر
تصویر تندر
رعد
فرهنگ واژه فارسی سره
آشفته خو، آتش مزاج، آتشی مزاج، بداخلاق، بدخلق، بدخو، تندخلق، تندمزاج، خشمگین، خشمناک، زشت خو، عصبانی، عصبی، غضبناک، کج خلق
متضاد: سلیم، سلیم النفس، خوش خلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از تندی
تصویر تندی
Spiciness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تندی
تصویر تندی
острота
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تندی
تصویر تندی
Schärfe
دیکشنری فارسی به آلمانی