شخص قوی جثۀ تنومند و فربه را گویند. (برهان). تنومند یعنی صاحب جثه و قوی تن. (فرهنگ رشیدی). بمعنی قوی جثه و پهلوان و آن را تنومند نیز گونید و هرچیز بزرگ را که عظیم الجثه است تناور خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). فربه و سطبر... قوی جثه و این مرکب است از تن و لفظ آور که کلمه نسبت است. (غیاث اللغات). از تن + آور (نده). (حاشیۀ برهان چ معین). تنومند و فربه و قوی جثه. (ناظم الاطباء). پرزور. قوی. (ازفهرست ولف). ضخم. (دهار) (مجمل اللغه) : بهی تناور گرفته بدست دژم خفته بر جایگاه نشست. فردوسی. تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. گردان دلاور چو درختان تناور لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال. فرخی. ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه بدان تناور صحرانورد کوه گذار. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاور آتش و آب. مسعودسعد. عمر رضی اﷲ عنه مردی بود بلند قامت و تناور. (مجمل التواریخ و القصص). به هیکل بسان تناور درخت ولیکن فرومانده بی برگ سخت. سعدی (از انجمن آرا). شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند زدانۀ خرما. سعدی
شخص قوی جثۀ تنومند و فربه را گویند. (برهان). تنومند یعنی صاحب جثه و قوی تن. (فرهنگ رشیدی). بمعنی قوی جثه و پهلوان و آن را تنومند نیز گونید و هرچیز بزرگ را که عظیم الجثه است تناور خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). فربه و سطبر... قوی جثه و این مرکب است از تن و لفظ آور که کلمه نسبت است. (غیاث اللغات). از تن + آور (نده). (حاشیۀ برهان چ معین). تنومند و فربه و قوی جثه. (ناظم الاطباء). پرزور. قوی. (ازفهرست ولف). ضخم. (دهار) (مجمل اللغه) : بهی تناور گرفته بدست دژم خفته بر جایگاه نشست. فردوسی. تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. گردان دلاور چو درختان تناور لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال. فرخی. ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه بدان تناور صحرانورد کوه گذار. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاور آتش و آب. مسعودسعد. عمر رضی اﷲ عنه مردی بود بلند قامت و تناور. (مجمل التواریخ و القصص). به هیکل بسان تناور درخت ولیکن فرومانده بی برگ سخت. سعدی (از انجمن آرا). شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند زدانۀ خرما. سعدی