جدول جو
جدول جو

معنی تمغاچی - جستجوی لغت در جدول جو

تمغاچی
در دورۀ ایلخانان مغول، مامور وصول باج و خراج که کالایی را پس از گرفتن باج و خراج آن مهر و علامت مخصوص می زد
تصویری از تمغاچی
تصویر تمغاچی
فرهنگ فارسی عمید
تمغاچی
(تَ)
آنکه محصول راهداری ستاند. (آنندراج). کسی که از اجناس باج گرفته و بر آنها مهر زند. محصل باج و خراج. باج گیر. (ناظم الاطباء). کسی که از جانب کوتوال براجناس مهر کرده محصول و باج آن گیرد. (غیاث اللغات) : روزی عجوزی، درمی چند از خانه تمغاچی آورد که معاملت حضرت خواجه است. (انیس الطالبین بخاری).
ز تمغاچی پسر داغ غلامی برجبین دارم
تلف شد نقد جان و حاصل و باقی همین دارم.
سیفی (از آنندراج).
رجوع به تمغا و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تمغاچی
مامور وصول باج و خراج در دوره مغول
تصویری از تمغاچی
تصویر تمغاچی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تماشاچی
تصویر تماشاچی
کسی که بازی و نمایش یا مسابقه و امثال آن ها را تماشا می کند، تماشاگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامغاچی
تصویر دامغاچی
تمغاچی، در دورۀ ایلخانان مغول، مامور وصول باج و خراج که کالایی را پس از گرفتن باج و خراج آن مهر و علامت مخصوص می زد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
از ’غ ل و’، گوشت ناقه که نزار گردد و رود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوشت لاغر و نزارشده. (ناظم الاطباء) ، گیاه بلند و گوالیده و درهم و انبوه شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نرخ گران شده، حریف در تیراندازی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغالی شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
حاج میرزا محمدحسن آشتیانی، از علما و مجتهدین و اصولیین قرن چهاردهم هجری است. حاشیۀ بسیار مفصل و مبسوطی بر فرائد الاصول مشهور به مسائل تألیف شیخ مرتضی انصاری دارد که چاپ شده است. مرحوم علامۀ قزوینی می نویسد: راقم سطور در سه چهار سال اخیر عمر آن مرحوم در مجالس دروس خارج او که همین فرائدالاصول را برای جمعیت کثیری از طلاب در منزل خود در طهران تقریر میکرد حاضر میشدم. نام آن مرحوم در مسئلۀ دادن امتیاز توتون و تنباکو به انگلستان و مقاومتی که او با ناصرالدین شاه در خصوص ابطال انحصار آن به خرج داده و بالاخره در 16 جمادی الاولی 1316 هجری قمری شاه مجبوراً آن امتیاز را ملغی نمود در تمام اقطار مشهور شد. وفات او در روز بیست و هشتم جمادی الاولی سنه هزار و سیصدونوزده هجری قمری در طهران روی داد. سنش قریب به هفتاد بود. (از یادداشتهای علامۀ قزوینی مندرج در شمارۀ چهارسال سوم مجلۀ یادگار ص 16)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
غفلت ورزنده. (آنندراج). غافل و بی خبر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغابی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
فریادخواه. کلمه ای متداول ولی ناصواب است، چرا که این را از ثلاثی مزید ناقص می دانند و حال آن که مصدری که به جهت این معنی است اجوف است. صحیح به جای آن مستغاثی است به معنی دادخواه، بدو وجه: یکی آن که مستغاث صیغۀ اسم مفعول است بمعنی کسی که از او دادرسی خواهند، چنانکه مستعان و یای تحتانی در آخر برای نسبت است یعنی منسوب به مستغاث و آن دادخواه باشد دیگر آن که مستغاث صیغۀ مصدر میمی نیز میتواند باشد چرا که مصدر میمی بروزن صیغۀ اسم مفعول و ظرف می آید و یاء تحتانی برای نسبت یعنی منسوب به استغاثه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
بی خبری نماینده و تغافل کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غافل و بی خبر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تغاضی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
بی نیاز گردنده از همدیگر. (آنندراج). بی نیاز از همدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
گردآینده به بدی و بیراهی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرد آمدۀ از محل های مختلف جهت ارتکاب فتنه و فساد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تغاوی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
منسوب به لمغان. موضع و ناحیتی است در جبال غزنه. (سمعانی ورق 496)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
این کلمه صورتی از تمغاچی است که زنندۀ تمغا بر فرمانها یا بارها و عدلها باشد و ظاهراً وقتی معنی مجازی نیز گرفته است بمعنی شوخ و عیار و فریبنده در صفت معشوقه:
ساقیان نادره گویندۀ شیرین ادا
مطربان چابک طمغاجی حاضرجواب.
مختاری غزنوی.
و کلمه مرکب از دو کلمه طمغا (تمغا) و چی حرف نسبت ترکی، و این نوع نقل در تداول ترکی و فارسی معمولست چنانکه گویند فلان قاطرچی است، یعنی سخت بی ادب و خشن است و شاید طمغاچیان به صفت تقلب و اختلاس و مانند آن موصوف بوده اند چنانکه گمرکچیان، و شایدتأیید میکند این حدس را بیتی که در آنندراج برای تمغاچی شاهد آمده است:
ز تمغاچی پسر داغ غلامی برجبین دارم
تلف شد نقد جان و حاصل و باقی همین دارم.
سیفی.
رجوع به تمغا و تمغاچی شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی از دهستان انگوت است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَنْ نا)
شاعری است حروفی و براثر سخنان کفرآمیز با چندتن دیگر محکوم به قتل و سوختن گردید (در زمان سلطان بایزید اول). رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف برون ترجمه حکمت ص 400 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نگرنده و آنکه در جایی برای تمتع بردن نظر می آید. (ناظم الاطباء). نظارگیان. بازی بین. ج، تماشاچیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تمغاچی، مهر و نشانه دار قبوض و اسناد دولتی:
گاه دزدیم و گهی شحنه و گه دامغاچی
گاه رهدار و گهی رهزن و گه طراریم،
مولوی،
رجوع به تمغاچی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تغاوی
تصویر تغاوی
بیراهگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمامی
تصویر تمامی
همگی، همه، سرتاسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشی
تصویر تماشی
همراهی، همروشی با هم راه رفتن با یکدیگر قدم برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماسی
تصویر تماسی
پاره پاره گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمادی
تصویر تمادی
یکدیگر را ستودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماری
تصویر تماری
همگمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغابی
تصویر تغابی
فرو گذاشت فرناسیدن (فرناس غافل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغانی
تصویر تغانی
بی نیازی از هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توغچی
تصویر توغچی
ترکی درفشدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشاچی
تصویر تماشاچی
تماشاگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشاچی
تصویر تماشاچی
کسی که نمایش، بازی یا مسابقه ای را تماشا کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمغاجی
تصویر تمغاجی
((تَ))
مأمور گرفتن باج و خراج در زمان ایلخانان مغول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغاکی
تصویر مغاکی
آبیسال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تمامی
تصویر تمامی
همگی
فرهنگ واژه فارسی سره
بیننده، تماشاگر، شاهد، ناظر، نظاره گر، نظارگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دختر عمه، عمه
فرهنگ گویش مازندرانی
پسر عمه
فرهنگ گویش مازندرانی