جدول جو
جدول جو

معنی تمضح - جستجوی لغت در جدول جو

تمضح(تَ لُ)
چکیدن و تراویدن. (ناظم الاطباء). رجوع به مضح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمدح
تصویر تمدح
ستودن، تکلف کردن در ستایش خود، فخر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مُ)
بگذشتن. (تاج المصادر بیهقی). درگذشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفتن فرمودن کسی را. قال لضیفه ، تمض فان الحی قریب، معناه اذهب عنی الی الحی. (از اقرب الموارد) ، درگذرانیدن کاری را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ ضِ)
از ’وض ح’، پیدا شونده و پیدا. (آنندراج). هویدا وآشکار و ظاهر و واضح و روشن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتضاح شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ لُ)
جوشیدن آب چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، دور گردیدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انتقاء و تنصل. (اقرب الموارد). رجوع به تنصل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بجای آوردن و هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). هویدا شدن. (دهار). واضح و روشن و آشکار شدن. (از اقرب الموارد). پیدا و آشکار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برآسودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآسودن شتر بر دستهای خود در رفتار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَحَکْ کُ)
بزرگ منشی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر و افتخار کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَمْ مُ)
ستودگی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). ستودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدح کردن. (از اقرب الموارد) ، ستایش خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). تکلف کردن در ستایش خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فخر کردن و به تکلف سیر نمودن خود را از آنچه که ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). فخر کردن و بسیار ستودن خود را در چیزهایی که ندارد. (ناظم الاطباء) ، فراخ و گشاده شدن زمین و تهیگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
میمنت گرفتن به چیزی به جهت بزرگی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبرک به چیزی به جهت فضل آن و گویند: فلان یتمسح بثوبه، یعنی لباس وی را به بدنها می مالند و بدان بخدا نزدیکی می جویند. (از اقرب الموارد) ، دست بدست مالیدن: فلان یتمسح، یعنی، چیز نداردگویا مسح میکند دست را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دست مالیدن و مسح کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن را در چیزی مالیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، غسل کردن به آب. (از اقرب الموارد) ، و در حدیث آمده است: تمسحوا بالارض فانها بکم بره، یعنی بزمین تیمم کنید و گفته اند مقصود مالیدن پیشانی است برخاک زمین در سجود بدون حایلی. (از اقرب الموارد) ، وضو گرفتن برای نماز (از اقرب الموارد)
خشن و اثر ناپذیر شدن مانند تمساح (زیرا این حیوان از پشیزهای سخت پوشیده شده است). (از دزی ج 1 ص 152). این مصدر در کتب لغت دیگر دیده نشده است
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
بر مضریان خشم گرفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن را بمضر مانند کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خویشتن را به مضریان مانند کردن یا نسبت نمودن به آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فربه شدن مال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
به تکلف خاییدن گوشت را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مکیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، تهی گاه برآمدن از سیری. (تاج المصادر بیهقی). آماسیدن و برآمدن تهیگاه از سیرابی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال: شرب حتی تمذحت خاصرتاه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
بلند و بسیار گردیدن آب رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ خُ)
فربه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). فربه شدن شتر و عباره الاساس: والشاه تملحت و ملحت اخذت شیئاً من الشحم. (از اقرب الموارد). اندک فربه شدن. یقال: تملحت الجزور تملحاً. (ناظم الاطباء) ، توشه از نمک برداشتن یا تجارت کردن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دیگری را خورانیدن. و منه حدیث ام زرع: آکل فاتمنح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناوناوان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: مر فلان یتمیح، ای یتکفا و معناه یتبختر و ینظر فی ظله. (اقرب الموارد) ، به چپ و راست مایل شدن شاخه و مست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
کوفته شدن. (تاج المصادر بیهقی). ریزه ریزه شدن سفال خرما و جز آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تکسر. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
زشت و معیوب گردانیدن ناموس کسی را، راندن و بازداشتن، منتشر گردیدن شعاع آفتاب، پراکنده شدن شتران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تراویدن توشه دان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمضی
تصویر تمضی
در گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توضح
تصویر توضح
بجای آوردن و هویدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمجح
تصویر تمجح
بزرگ منشی کردن، تکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمدح
تصویر تمدح
ستودگی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمسح
تصویر تمسح
مسح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمسح
تصویر تمسح
((تَ مَ سُّ))
دست مالیدن به چیزی، مسح کردن، روغن مالی کردن بدن
فرهنگ فارسی معین