جدول جو
جدول جو

معنی تمسلم - جستجوی لغت در جدول جو

تمسلم(تَ تُ)
مسلمان گویانیدن. یقال: کان یسمی محمداً ثم تمسلم ای یسمی بمسلم. نخست نامش محمد بوده و سپس به مسلم موسوم گردید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و این مأخوذ از مسلم است چنانکه تمسکن از مسکین. (از اقرب الموارد). مسلم شدن و دین اسلام قبول کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسلم
تصویر مسلم
(پسرانه)
پیرو دین اسلام، مسلمان، نام پسر عقیل و برادرزاده علی (ع)، فرستاده امام حسین به سوی کوفیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تسلم
تصویر تسلم
پذیرفتن، چیزی را دریافت کردن، اسلام آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلم
تصویر مسلم
مسلمان، پیرو دین اسلام، آنکه دین اسلام دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلم
تصویر مسلم
قبول شده، پذیرفته
آسان مثلاً مفت و مسلّم
حقیقی، سزاوار، شایسته
ممکن
سالم
فرهنگ فارسی عمید
(تَ لَ)
کلمه ای است که همیشه مضاف ’ذی’ واقع شود و معنی آن ’به سلامت’ می باشد، یقال اذهب بذی تسلم اذهبا بذی تسلمان و اذهبوا بذی تسلمون، یعنی بروید به سلامت. و لا بذی تسلم ماکان کذا و کذا و در مثنی لا بذی تسلمان و در جمع لا بذی تسلمون و در مؤنث لا بذی تسلمین و در جمع لا بذی تسلمن ای لا واﷲ الذی یسلمت ما کان کذا و کذا و سلامتک ماکان کذا. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لِ)
کسی که صحیح و سالم نگاه می دارد، کسی که حمایت میکند رهائی و آزادی را، آن که می سپارد چیزی را به کسی، آن که تسلیم میشود و گردن می نهد به عدالت دیگری، کسی که سلام میکند و ادای دعا و تهنیت می نماید، آن که به خوبی و خوشی یاد میکند مرده و فوت شده را و علیه السلام میگوید، جارچی صلح، نایب حاکم جدید که تا ورود آن حاکم به مقر حکومت خود از وی نیابت میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
نعت مفعولی از سلم. سلف شده و پیش خریده شده. و رجوع به سلم شود.
- مسلم اًلیه، (اصطلاح فقه) بایع در بیع سلم.
- مسلم فیه، (اصطلاح فقه) مبیع در بیع سلم
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
نهر مسلم، شعبه ای از نهر جهانگیری است و نهر جهانگیری منشعب است از رود جراحی. و رود جراحی در خوزستان جاری است و ازمرتفعات شرقی این ایالت سرچشمه میگیرد و به باتلاقهای دورق (فلاحیه) میریزد. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
کسی که متدین به دین اسلام باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مسلمان. (مهذب الاسماء) (دهار). آن که اسلام دارد. (آنندراج). اسلام آورده. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مسلمون، مسلمین، کسی که مردم از دست و زبان وی آسوده باشند. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح فقه) مشتری در بیع سلم
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
فاپذیرفتن. (تاج المصادر بیهقی). پذیرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاستدن. (زوزنی). گرفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، اسلام آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در اسلام. (از متن اللغه). اسلام آوردن و مسلمان شدن: تسلم فلان، اسلم یقال کان ’وثنیاً ثم تسلّم’، ای صار مسلماً کما یقال کان بدویاً فتحضر. (از اقرب الموارد). مسلمان شدن. (از المنجد) ، راه سپردن و خطا ناکردن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تسلم الطریق، اذا رکبه و لم یخطی ٔ. (منتهی الارب) ، تبری کردن. (از المنجد). دور بودن از کسی چنانکه رابطۀ خیر و شری میان آنان نباشد: تسلم منه تبراء لا خیر بینهما و لا شر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
سپرده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از دهار) ، راضی شده به حکم قضا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تمام کرده. (دهار) ، حواله شده، امانت داده شده. (ناظم الاطباء) ، درست کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). باورداشته شده. (غیاث) (آنندراج). مورد قبول. پذیرفته:
امام امم ناصرالدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم.
خاقانی.
- ملای مسلم، ملای درست کاری که همه کس او را قبول داشته باشد. (ناظم الاطباء).
، محقق. (ناظم الاطباء). قطعی: هیچ کس را از مخلوقات بقاء جاودانه و عمر بی کرانه مسلم نیست. (قصص الانبیاء ص 229).
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریده ام.
عطار.
، معاف شده از تکالیف عرفی. معاف شده. (ناظم الاطباء). معاف. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، معاف از حقوق دیوانی: من به نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد و آنقدر باجی که به من می رسید از من معاف داشت و نخواست، چنانکه از دروازه مسلم گذر کردم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 118). قم را مساحت کرد به سه هزارهزار درهم و کسری و رفع آن بنوشت، پس از آن که حصصی معافه و مسلمه که در دستهای مردم بود که آن را مساحت نمیکردند وضع کرد و معاف و مسلم داشت. (تاریخ قم ص 105) ، رهائی یافته. (ناظم الاطباء). رها: حالی ذات او از مشقت فاقه... مسلم گردد. (کلیله و دمنه) ، سلامت داشته شده. (آنندراج) (غیاث). کامل و صحیح و سالم و تندرست و درست و بی عیب. (ناظم الاطباء). ایمن. سالم. (یادداشت مرحوم دهخدا) : هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند... سخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم ماند. (کلیله و دمنه).
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند.
نظامی.
خط به جهان درکش و بی غم بزی
دور شو از دور مسلم بزی.
نظامی.
خردی گزین که خردی ز آفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را.
وحید قزوینی.
، تسلیم شده. گردن نهاده. مطیع. منقاد. (یادداشت مرحوم دهخدا). تصرف شده. ضبطشده. به تصرف درآمده:
امروزمرا مسلم آمد
در ملک سخن خدایگانی.
خاقانی.
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
خاقانی.
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی تو را مسلم باد.
؟ (سندبادنامه ص 11).
صلاح آن است که به قهستان که اقطاع قدیم آل سیمجور است مقام افتد تا من به ملک فرستم و ولایت هرات و ایالت آن نواحی مقرر و مسلم گردانم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 197). چون... ولایت خوارزم و جرجانیه او را مسلم شد خواهر سلطان را در نکاح آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 403).
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است.
ناصر بخاری.
هارون الرشید را چو ملک و دیار مصر مسلم شد گفتا... (گلستان).
تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند.
سعدی.
، خاص. در اختیار. بی منازع:
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم.
فرخی.
بر خلق جهان تفاخر امروز
خاقانی را مسلم آمد.
امام مجدالدین خلیل.
ملک علام می فرماید یا داود ملک عالم بر تو مسلم گردانیدم. (قصص الانبیاء ص 53) ، خاص. اختصاصاً. مخصوص: پدر گفت: ای پسر! منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست... (گلستان سعدی).
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت به دست.
سعدی (گلستان).
خدای راست مسلم بزرگواری و لطف
که جرم بیند و نان برقرار می دارد.
سعدی (گلستان).
، آماده. مهیا:
هر آنچ این را بود آن را مهیا
هر آنچ آن را بود این را مسلم.
سعدی (هزلیات).
، مجاز. مشروع. جایز. روا:
در حرم هرکس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار.
سنائی.
نیم شب پنهان به کوی دوست گمنامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن.
خاقانی.
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمۀ نشاط به صحرای غم زند.
خاقانی.
خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی). نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد یا امید زر. (گلستان).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
سعدی.
- مسلم الانصاف، نگاهدارندۀ عدالت و انصاف. (ناظم الاطباء).
- مسلم الثبوت، کاملاً قطعی و محقق.
- مسلم بودن، قطعی بودن. محقق بودن:
دعوی گریه مسلم نبود بر تو اگر
غوطه در قطرۀ اشکی ندهی دریا را.
محمدیوسف.
- مسلم داشتن، تخصیص دادن. واگذاردن: زکریا را هیچ فرزند نبود مریم را به وی مسلم داشتند. (قصص الانبیاء ص 180).
- ، پذیرفتن. امری را قبول کردن: همگان بیعت کردند با یوسانوس و شاپور او را مسلم داشت بعد مال و خزانه و اسباب للیانوس بستد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 71).
- ، باور داشتن:
وگر گوئی که میل خاطرم هست
من این دعوی نمی دارم مسلم.
سعدی.
نوح را معجزه آن وقت مسلم دارند
که ز دریای محبت به کران می آید.
زمانی یزدی (از آنندراج).
- ، حجت دانستن کسی را.
- مسلم شدن، محقق شدن و به راستی ثابت گشتن. (ناظم الاطباء) :
خوبیت مسلم است و ما را
صبر ازتو نمیشود مسلم.
سعدی (ترجیعات).
از دو حرف قالبی کزدیگران آموخته ست
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود.
صائب.
- ، ثابت شدن. قطعی شدن:
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی پیدا.
ناصرخسرو.
- ، حاصل شدن. به دست آمدن:
سعدی اینک به قدم رفت و به سر بازآمد
مفتی ملت اصحاب نظر بازآمد.
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدائی به در اهل هنر بازآمد.
سعدی (قصائد).
- ، مختص گشتن:
ترحم را عنان گیر ای محبت شرم دار از دل
مکن مشق ستم کاین شیوه بر گردون مسلم شد.
طالب آملی (ازآنندراج).
- مسلم کردن، محقق کردن. (ناظم الاطباء) :
تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم
جنت دربسته را بر خود مسلم کرده ایم.
صائب (دیوان چ قهرمان ص 2632).
- ، ثابت نمودن. (ناظم الاطباء).
- ، معافی بخشیدن. (ناظم الاطباء) :
مسلم کردشهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را.
نظامی.
- مسلم گرداندن، مسلم گردانیدن. ثابت کردن. قطعی کردن.
- ، محفوظ داشتن. مصون داشتن: به صلاح حال و مال تو آن لایق تر که به گناه اقرار کنی و به توبت و انابت خود را از تبعت آخر مسلم گردانی و بازرهی. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 150).
- مسلم گردانیدن. رجوع به ترکیب مسلم کردن شود.
- مسلم گردیدن، مسلم گشتن. مسلم شدن. رجوع به ترکیب مسلم شدن شود.
- مسلم گشتن، مسلم گردیدن. مسلم شدن.
- ، مطیع شدن: ملک و لشکر و رعیت او را مسلم گشت. (سلجوقنامه ص 30). و رجوع به ترکیب مسلم شدن در معنی دوم شود.
- مسلم ماندن، قطعی شدن. ثابت ماندن.
- ، محفوظ ماندن. مصون گردیدن: من واثقم که اگر تفحص به سزا رود از بأس ملک مسلم مانم. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
پذیرفتۀ چیزی. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می گیرد هر چیز بخشیده شده را و آن را در ملکیت خود نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) ، کسی که اسلام آورده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آن که راه می پیماید بدون خطا کردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تسلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لَ)
تسلیم شده و پذیرفته شده و تفویض شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تسلم
تصویر تسلم
پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
باور کرده، تسلیم شده، پذیرفته کسی که متدین به دین اسلام باشد، مسلمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلم
تصویر مسلم
((مُ سَ لَّ))
باور کرده شده، تسلیم شده، حتمی، قطعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلم
تصویر مسلم
((مُ لِ))
مسلمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلم
تصویر مسلم
گردن نهاده، بیگمان، روشن
فرهنگ واژه فارسی سره