جدول جو
جدول جو

معنی تمبره - جستجوی لغت در جدول جو

تمبره
نام نوعی ساز، تنبور، تنه، بدنه ی انسان غیر از سر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تکۀ کاغذ کوچک چهارگوشه که روی آن عکس شخص یا چیزی و نرخ معیّنی چاپ شده و در پست خانه روی پاکت ها می چسبانند یا در ادارات دیگر روی نامه ها و اسناد چسبانده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمبره
تصویر خمبره
خم کوچک، خمره، خمچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توبره
تصویر توبره
کیسۀ بزرگ، کیسه ای که شکارچی یا مسافر ابزار کار یا توشۀ خود را در آن می گذارد، کیسۀ بنددار که در آن کاه و جو می ریزند و به سر اسب یا الاغ می بندند
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
دشتی است در فریژی، آنجایی که کورش کبیر در سال 548 قبل از میلاد کرازوس را مغلوب ساخت. (از لاروس). رجوع به تیم برارا و قاموس الاعلام ترکی ذیل تیمبریا شود
لغت نامه دهخدا
(تُمْ مَ رَ)
ترند که مرغی است کوچکتر از گنجشک. ج، تمامیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عصفورالسیاح، از انواع پرندگان خرد. (دزی ج 1 ص 3)
لغت نامه دهخدا
(تُ رَ)
پی باریک سوفار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
نفس تمره، نفس خوش و طیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
یکی تمر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یک خرما. (غیاث اللغات). ج، تمرات. رجوع به تمر و تمرات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تمر. کاغذ کوچک چهارگوش که بر آن نشان پستخانه چاپ می شود و در پستخانه بر پاکت و غیر آن چسبانده می شود که نشان ادای کرایۀ پست است و نیز در ادارات دولتی نشان ادای حق دولت است که بر کاغذها چسبانده می شود. این لفظ، مأخوذ از فرانسوی است که در تکلم مبدل به تمر میشود. (فرهنگ نظام). در لاتینی آن را تمپانوم گوئید. برگه ای کوچک که ادارات پست طبع و در مقابل اخذ حق حمل و نقل نامه ها و غیره به محمول الصاق کنند. (حاشیۀ برهان چ معین). کاغذی خرد و چهارگوش که بر آن نقشی طبع کرده اند با ذکر بها و قیمت آن که مقابل وجهی آن را به نامه ها و اسناد و غیره چسبانند. اولین تمبر پستی ایران برطبق کاتالگ شامپیون به سال 1868 میلادی مطابق با 1285 هجری قمری طبع شده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تمر. رجوع به تمر شود، شاخه ای زرد رنگ است که از آن خوشۀ خرما بیرون می آید (تک جندغ) در این صورت فارسی است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تُ رَ / رِ)
مخفف توبره: العلیقه، تبره که بر ستور کنند. (مهذب الاسماء) :
بسته بر آخور او استر من جو میخورد
تبره افشاند بمن گفت مرا میدانی.
حافظ.
رجوع به توبره شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ رِ)
دشتی در فری ژی که کورش کبیر در آنجا بسال 548 قبل از میلاد کرازس را مغلوب کرد
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ رَ)
غذا. ضیافت. (از دزی ج 1 ص 152)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بمعنی کیسه که در آن دانه انداخته بخورد اسپان دهند و به عربی آن را مخلاه گویند و به فارسی تبره به حذف واو نیز آمده. (از آنندراج). معروف است. (شرفنامۀ منیری). کیسه و خریطۀ شکارچی و کیسۀ بندداری که بر سر اسب و استر و خر زنند مانند توبرۀ کاه خوری و توبرۀ جوخوری. (ناظم الاطباء). مخلاه. (دهار) (نصاب). علیقه. (نصاب). پلاس آخر. کیسه ای که کاه یا جز آن در آن کنند و خوردن را بر ستور آویزند. کیسۀ بزرگ. کیسه ای که در آن علوفه ریزند و بر سراسبان کنند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت ایضاً).
یاد نیاری به هر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی به سماروغ.
منجیک (از یادداشت ایضاً).
آلت کفش دوزان از توبره بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
من زرق او خریدم و خوردم بروی او
زاد عزیز خویش و تهی کرده توبره.
ناصرخسرو.
کی ریزم آبروی چو تو بی خرد
بر طمع آنکه توبره پرنان کنم ؟
ناصرخسرو.
و در هر فرسخی صدهزار سوار را بازمی گردانید تا تنها ماند. به غاری درشد و توبرۀ اسب در گردن انداخت. (قصص الانبیاء). و من از آن سنگهایم که بر اصحاب... باریدم هر دو رابرداشت و در توبره نهاد. (قصص الانبیاء).
توبه تباه کردم و گفتم مرا بده
یک بوسه پیش از آنکه کنی ریش توبره.
سوزنی.
ازبهر مرکب تو که نعلش سزد هلال
شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره.
ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
تاج توافسوس که از سر به است
جل ز سگ و توبره از خر به است.
نظامی.
شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه را که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جو بر گردن آویز و... بیرون شو. (تذکره الاولیاء عطار).
فریاد از این خران که ندارد به نزدشان
صد کیسه شعر، رونق یک توبره شعیر.
کمال اسماعیل (از شرفنامۀ منیری).
وآنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل به دامان دهد و زر به جوال.
کمال اسماعیل.
- توبرۀ ابزار، توبره ای که افزارهای خود چون ماله و تیشه و شاقول و تراز و ریسمان کار خود را بنایان، و اره و رنده و مانند آن را نجاران در آن نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- توبرۀ شبان (شتربان) ، صفن. صفنه. که زاد و اسباب خود در وی نهند.
- توبرۀ شکارچی، مقنب. که صیاد صید در وی اندازد.
- توبره کش، آنکه توبره حمل کند: قاطر پیشاهنگ آخرش توبره کش میشود.
- توبرۀ گدایی، کیسۀ گدائی که در آن هر چیز یافت شود.
رجوع به تبره شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ رَ / رِ)
نوعی از انگور است. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از انگور است، و آنرا تربک با اول مضموم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). تربک. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تربک شود. در گنابادخراسان تربرّه به انگوری گویند که در فصل پائیز میرسد و رنگ دانه های آن برخی سرخ مایل بسیاهی و پاره ای سفید مایل به سرخی، یعنی دانه های آن دورنگه است
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ رَ / رِ)
خم کوچک. خمچه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). خنبره. (یادداشت بخط مؤلف) : و در خمبره کنند (گل و شکر مالیده را گاه ساختن گل شکر) و سر آن به کرباس ببندند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
کیسه برزگ، کیسه ای که مسافران و شکارچیان لوازم کار و توشه خود را در آن گذارند، کیسه ای که دارای بند است و در آن کاه و جو ریزند و بگردن چارپایان بندند تا از آن بخورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزبره
تصویر تزبره
خط و کتابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توبره
تصویر توبره
کیسه ای که کاه یا جز آن در آن گذارند و بر ستور آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پیکه برگه ای کوچک که ادارات پست طبع و در مقابل اخذ حق حمل و نقل نامه ها و غیره نامه و محمول الصاق کنند
فرهنگ لغت هوشیار
((رِ))
کیسه ای که مسافران و شکارچیان ابزار کار و خوراک خود را در آن گذارند، کیسه ای بنددار که در آن کاه و جو ریزند و به گردن چارپایان بندند تا از آن بخورند
فرهنگ فارسی معین
((تَ))
تکه کاغذی کوچک و چسبناک که اداره پست چاپ و در مقابل اخذ حق حمل و نقل نامه ها و غیره به نامه و محمول الصاق کند
فرهنگ فارسی معین
خرجین، کیسه بزرگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توبره در خواب خیر و برکت و منفعت است، خاصه که نو بود. اگر بیننده توبره داشت یاکسی به وی داد، دلیل که از کسی خیر و منفعت بدو رسد. اگر بیند توبره های زیاد او ضایع شد، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تنه، بدنه ی انسان غیر از سر، بدنه ی هرچیز
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در حوزه ی کارمزد آلاشت سوادکوه، راهی باریک در
فرهنگ گویش مازندرانی
چنبره، کمان، سر در گم شدن، کلاف شدن، پیچیدن، در محاصره قرار گرفتنپیچیدن مار به دور طعمه
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه ی گهواره که ادرار و مدفوع در آن جمع شود، تنبله
فرهنگ گویش مازندرانی
اسکلت، پیکره، جسم، هیکل
فرهنگ گویش مازندرانی
غذای رژیمی، بدون خورشت
فرهنگ گویش مازندرانی
فلزی که سنگ آسیا در وسط آن قرار گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی