در بدیع اشاره کردن شاعر در شعر خود به قصه یا مثلی معروف یا آوردن اصطلاح بعضی علوم در شعر، مانند، برای مثال سحر سخنم در همه آفاق برفته ست / لیکن چه کند با «ید بیضا» که تو داری (سعدی۲ - ۵۷۸)، نگاه کردن و اشاره کردن به سوی چیزی، نگاه گذار کردن به سوی چیزی
در بدیع اشاره کردن شاعر در شعر خود به قصه یا مثلی معروف یا آوردن اصطلاح بعضی علوم در شعر، مانند، برای مِثال سِحر سخنم در همه آفاق برفته ست / لیکن چه کند با «ید بیضا» که تو داری (سعدی۲ - ۵۷۸)، نگاه کردن و اشاره کردن به سوی چیزی، نگاه گذار کردن به سوی چیزی
نمودن و آشکار کردن. (ناظم الاطباء). نگاه سبک کردن بسوی چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کردن به چیزی. (از اقرب الموارد) ، نگاه و نظر، خیال و تصور. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح علم بدیع) اشارت کردن در کلام به قصه یا آوردن اصطلاحات نجوم و موسیقی و غیره، یا در کلام خود آوردن آیات قرآن مجید یا احادیث، امثله، آوردن قصه. ظهوری گفته: خریدن از نمکینان بروزگار تو باز همان معاملۀ آب شور و اعرابی است. شیخ علی نقی کمره: هست عشق دل شاد آن نشنیدی که چه دید پادشاهی ز غلامی پدری از پسری. تلمیح است به قصۀ محمود و ایاز و یعقوب ویوسف. مثال مثل فیلان. عمری است که گامی نزدی سوی شهیدان دیر آی و درست آی که حق است قیامت. طاهر غنی: ز تار خستۀ گیسوی دلبران ترسد چنانکه مارگزیده ز ریسمان ترسد. ایضاً: ربود دل ز من و شد رقیب بیدل ازین چه خوش بود که برآید بیک کرشمه دو کار. خواجه عبداﷲ سامی: دل چو رفت ازپی دلدار مخواهیدش باز سفری از پی آوازنمی باید کرد. این مثل مشهور هند وقتی درست است که زبانزد اهل فارس باشد و الا فلا. شیخ علینقی کمره: ترک سر می گویم و می خواهم از لعل تو بوسی هر که دست از جان بشوید هرچه می خواهد بگوید. مثال تلمیح شعر عطایی اشاره نموده به بیت مشهور خواجه حافظ شیرازی: پیش من حاصل کونین بود چون یک جو مزرع چرخ چرا بینم و داس مه نو. (از مطلع السعدین بنقل آنندراج) (از غیاث اللغات). اشاره کردن به قصه یا شعر در فحوای کلام بدون تصریح. (از تعریفات جرجانی). نزد بلغاء عبارت است از اینکه در اثناء سخن به سوی افسانه ای یا شعری یا مثلی سائر اشارتی رود بی آنکه از کیفیات مشارالیها ذکری بمیان آورند. پس اقسام تلمیح بر شش وجه باشد زیرا تلمیح یا در اثناء سخن منثور آورند و یا در ضمن گفتار منظوم و در هریک از این دو گونه یا اشاره به افسانه و یا اشاره به شعر و یا اشاره به مثل سائر کنند. اما تلمیح در اثناء سخن منثور مانند قول حریری در مقامات: ’فبت بلیله نابغیه و احزان یعقوبیه’ که در این جمله نخست به شعر نابغه اشاره نموده که گفته است: فبت کأنی ساورتنی ضئیله من الرقش فی انیابها السم نافع. و سپس به اندوه حضرت یعقوب در فراق پسر اشارت کرده... (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که الفاظ اندک بر معانی بسیاردلالت کند و لمح، جستن برق باشد و لمحه یک نظر بود وچون شاعر چنان سازد که الفاظ اندک او بر معانی بسیار دلالت کند آن را تلمیح خوانند و آن صنعت به نزدیک بلغا پسندیده تر از اطناب است و معنی بلاغت آن است که آنچه در ضمیر باشد به لفظی اندک بی آنکه به تمام معنی آن اخلالی راه یابد بیان کند و در آنچه به بسط سخن احتیاج افتد از قدر حاجت درنگذراند و بحد ملال نرساند... (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 279). رجوع به مطول و نفایس الفنون علم بدیع ص 44 شود
نمودن و آشکار کردن. (ناظم الاطباء). نگاه سبک کردن بسوی چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کردن به چیزی. (از اقرب الموارد) ، نگاه و نظر، خیال و تصور. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح علم بدیع) اشارت کردن در کلام به قصه یا آوردن اصطلاحات نجوم و موسیقی و غیره، یا در کلام خود آوردن آیات قرآن مجید یا احادیث، امثله، آوردن قصه. ظهوری گفته: خریدن از نمکینان بروزگار تو باز همان معاملۀ آب شور و اعرابی است. شیخ علی نقی کمره: هست عشق دل شاد آن نشنیدی که چه دید پادشاهی ز غلامی پدری از پسری. تلمیح است به قصۀ محمود و ایاز و یعقوب ویوسف. مثال ِ مثل فیلان. عمری است که گامی نزدی سوی شهیدان دیر آی و درست آی که حق است قیامت. طاهر غنی: ز تار خستۀ گیسوی دلبران ترسد چنانکه مارگزیده ز ریسمان ترسد. ایضاً: ربود دل ز من و شد رقیب بیدل ازین چه خوش بود که برآید بیک کرشمه دو کار. خواجه عبداﷲ سامی: دل چو رفت ازپی دلدار مخواهیدش باز سفری از پی آوازنمی باید کرد. این مثل مشهور هند وقتی درست است که زبانزد اهل فارس باشد و الا فلا. شیخ علینقی کمره: ترک سر می گویم و می خواهم از لعل تو بوسی هر که دست از جان بشوید هرچه می خواهد بگوید. مثال تلمیح شعر عطایی اشاره نموده به بیت مشهور خواجه حافظ شیرازی: پیش من حاصل کونین بود چون یک جو مزرع چرخ چرا بینم و داس مه نو. (از مطلع السعدین بنقل آنندراج) (از غیاث اللغات). اشاره کردن به قصه یا شعر در فحوای کلام بدون تصریح. (از تعریفات جرجانی). نزد بلغاء عبارت است از اینکه در اثناء سخن به سوی افسانه ای یا شعری یا مثلی سائر اشارتی رود بی آنکه از کیفیات مشارالیها ذکری بمیان آورند. پس اقسام تلمیح بر شش وجه باشد زیرا تلمیح یا در اثناء سخن منثور آورند و یا در ضمن گفتار منظوم و در هریک از این دو گونه یا اشاره به افسانه و یا اشاره به شعر و یا اشاره به مثل سائر کنند. اما تلمیح در اثناء سخن منثور مانند قول حریری در مقامات: ’فبت بلیله نابغیه و احزان یعقوبیه’ که در این جمله نخست به شعر نابغه اشاره نموده که گفته است: فبت کأنی ساورتنی ضئیله من الرقش فی انیابها السم نافع. و سپس به اندوه حضرت یعقوب در فراق پسر اشارت کرده... (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که الفاظ اندک بر معانی بسیاردلالت کند و لمح، جستن برق باشد و لمحه یک نظر بود وچون شاعر چنان سازد که الفاظ اندک او بر معانی بسیار دلالت کند آن را تلمیح خوانند و آن صنعت به نزدیک بلغا پسندیده تر از اطناب است و معنی بلاغت آن است که آنچه در ضمیر باشد به لفظی اندک بی آنکه به تمام معنی آن اخلالی راه یابد بیان کند و در آنچه به بسط سخن احتیاج افتد از قدر حاجت درنگذراند و بحد ملال نرساند... (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 279). رجوع به مطول و نفایس الفنون علم بدیع ص 44 شود
داخل کردن ویروس یا میکروب ضعیف شدۀ یک مرض واگیردار به بدن از طریق خراش دادن پوست برای تولید بیماری خفیف به منظور ایجاد ایمنی در برابر همان مرض مانند داخل کردن مایۀ آبله به بدن برای جلوگیری از مبتلا شدن به آن، مایه کوبی، مایۀ درخت خرمای نر به درخت خرمای ماده داخل کردن برای بارور شدن آن تلقیح مصنوعی: داخل کردن منی در مهبل به وسیله ای غیر از مقاربت، برای باردار کردن
داخل کردن ویروس یا میکروب ضعیف شدۀ یک مرض واگیردار به بدن از طریق خراش دادن پوست برای تولید بیماری خفیف به منظور ایجاد ایمنی در برابر همان مرض مانند داخل کردن مایۀ آبله به بدن برای جلوگیری از مبتلا شدن به آن، مایه کوبی، مایۀ درخت خرمای نر به درخت خرمای ماده داخل کردن برای بارور شدن آن تلقیح مصنوعی: داخل کردن منی در مهبل به وسیله ای غیر از مقاربت، برای باردار کردن
صاحب انجمن آرااز لغت دساتیر آرد: تلمیس و جلمیس به پارس قدیم سریانی نام دو پسر گلشاه یعنی آدم بوده که به عربی قابیل و هابیل خوانده اند و دو دختر را یکی هکیسار و یکی اکیمار نام داشته بدین دو برادر داد و اکیمار که به تلمیس رسید خوبتر از آن بود که به جلمیس داده شد. بنابراین جلمیس از راه غرض نفس در وقتی که تلمیس بخواب رفته بود سنگی بر سر برادر زده او را بکشت و آدم بزبان سریانی شعروار مرثیتی فرموده و مضمون او را یعرب بن قحطان به عربی ترجمه کرده مشهور است و می شاید که این چهار نام سریانی باشد. (انجمن آرا) (آنندراج)
صاحب انجمن آرااز لغت دساتیر آرد: تلمیس و جلمیس به پارس قدیم سریانی نام دو پسر گلشاه یعنی آدم بوده که به عربی قابیل و هابیل خوانده اند و دو دختر را یکی هکیسار و یکی اکیمار نام داشته بدین دو برادر داد و اکیمار که به تلمیس رسید خوبتر از آن بود که به جلمیس داده شد. بنابراین جلمیس از راه غرض نفس در وقتی که تلمیس بخواب رفته بود سنگی بر سر برادر زده او را بکشت و آدم بزبان سریانی شعروار مرثیتی فرموده و مضمون او را یعرب بن قحطان به عربی ترجمه کرده مشهور است و می شاید که این چهار نام سریانی باشد. (انجمن آرا) (آنندراج)
گرم کردن چیزی به آتش. (تاج المصادر بیهقی). گرم گردانیدن به آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بگردانیدن آفتاب و آتش، گونۀ چیزی را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سوختن آفتاب رنگ روی کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سپید کردن پیری موی کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، قوت بقدر حاجت دادن، یقال: لوح الصبی، یعنی خورش بده بقدری که نگاه دارد او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پرنگ دادن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برداشتن و حرکت دادن جامه را تا بیننده آن را ببیند. (از اقرب الموارد) ، بلند کردن و حرکت دادن گردۀ نان برای جلب نظر کردن سگ. (از اقرب الموارد) ، شمشیردرخشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بلند کردن و زدن به عصا و شمشیر و تازیانه و نعل. (از اقرب الموارد) ، گونه برگردانیدن سفر و تشنگی مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اشارت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کردن از دور به چیزی. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون) : به تعریض و تلویح نقش آن معنی را در دل دیگر پسران کالنقش فی الحجر می نگاشت. (جهانگشای جوینی) ، کنایۀ کثیرهالوسایط را تلویح نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به کنایه و کشاف اصطلاحات الفنون شود، تلویح در فن بلاغت آن است که شاعر اتمام مقدمه به مسئلۀ علمی یا حکمی عرفی کند. مثال در نعت: هرکس که سر بخدمت تو داشت برکشید کافر بود که حکم کنندش به ارتداد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، از عیب های خلقیۀ اسب است و آن چنان است که چون اسب را بزنی دم بجنباند و آن در ماده از عیوب فاحش است که بسا شود که بشاشد و به صاحب خ__ود ب-پراکند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 26)
گرم کردن چیزی به آتش. (تاج المصادر بیهقی). گرم گردانیدن به آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بگردانیدن آفتاب و آتش، گونۀ چیزی را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سوختن آفتاب رنگ روی کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سپید کردن پیری موی کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، قوت بقدر حاجت دادن، یقال: لوح الصبی، یعنی خورش بده بقدری که نگاه دارد او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پرنگ دادن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برداشتن و حرکت دادن جامه را تا بیننده آن را ببیند. (از اقرب الموارد) ، بلند کردن و حرکت دادن گردۀ نان برای جلب نظر کردن سگ. (از اقرب الموارد) ، شمشیردرخشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بلند کردن و زدن به عصا و شمشیر و تازیانه و نعل. (از اقرب الموارد) ، گونه برگردانیدن سفر و تشنگی مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اشارت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کردن از دور به چیزی. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون) : به تعریض و تلویح نقش آن معنی را در دل دیگر پسران کالنقش فی الحجر می نگاشت. (جهانگشای جوینی) ، کنایۀ کثیرهالوسایط را تلویح نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به کنایه و کشاف اصطلاحات الفنون شود، تلویح در فن بلاغت آن است که شاعر اتمام مقدمه به مسئلۀ علمی یا حکمی عرفی کند. مثال در نعت: هرکس که سر بخدمت تو داشت برکشید کافر بود که حکم کنندش به ارتداد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، از عیب های خلقیۀ اسب است و آن چنان است که چون اسب را بزنی دم بجنباند و آن در ماده از عیوب فاحش است که بسا شود که بشاشد و به صاحب خ__ود ب-پراکند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 26)
فربه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نمک بسیار در دیگ کردن تا تباه نشود. (تاج المصادر بیهقی). نمک کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نمک بسیار در دیگ کردن و قرار دادن در آن چیزی از پیه. (از اقرب الموارد) ، شور کردن طعام را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قدید کردن ماهی و نمک سود کردن آن، نمک پاشیدن برچیزی، سودن نمک بر حنک چارپا. (از اقرب الموارد) ، سخن خوش و نمکین آوردن شاعر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آوردن شیئی ملیح. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اندک فربه شدن شتر کشتنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
فربه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نمک بسیار در دیگ کردن تا تباه نشود. (تاج المصادر بیهقی). نمک کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نمک بسیار در دیگ کردن و قرار دادن در آن چیزی از پیه. (از اقرب الموارد) ، شور کردن طعام را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قدید کردن ماهی و نمک سود کردن آن، نمک پاشیدن برچیزی، سودن نمک بر حنک چارپا. (از اقرب الموارد) ، سخن خوش و نمکین آوردن شاعر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آوردن شیئی ملیح. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اندک فربه شدن شتر کشتنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
شاگرد. و این معرب تلمیذ است که بفتح باشد. (غیاث اللغات). شاگرد و محصل. (ناظم الاطباء). شاگرد و تلامذه جمع و ظاهراً فارسی است و عربی فصیح نیست و لهذا صاحب قاموس نیاورده... (آنندراج). شاگرد. ج، تلام، تلامی، تلامیذ، تلامذه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شاگرد و این اسم مولد است. (از بحر الجواهر). متعلم و خادم و گویند کسی است که خود را تسلیم معلمی کند تا او را هنری بیاموزد، علم بود یا نه، پس مدتی او را خدمت کند تا آن را از او بیاموزد. (از اقرب الموارد). صاحب نشوءاللغه این کلمه را در ذیل اعجمیات معروف یا مشهور آورده و معادل آن را ذیل عربیات فراموش شده و مجهول ’خریج’ ذکر کرده است. رجوع به همین کتاب ص 94 شود: عطارد تلمیذ افادت او بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 255). تلمیذ بی ارادت، عاشق بی زر است. (گلستان)
شاگرد. و این معرب تلمیذ است که بفتح باشد. (غیاث اللغات). شاگرد و محصل. (ناظم الاطباء). شاگرد و تلامذه جمع و ظاهراً فارسی است و عربی فصیح نیست و لهذا صاحب قاموس نیاورده... (آنندراج). شاگرد. ج، تلام، تلامی، تلامیذ، تلامذه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شاگرد و این اسم مولد است. (از بحر الجواهر). متعلم و خادم و گویند کسی است که خود را تسلیم معلمی کند تا او را هنری بیاموزد، علم بود یا نه، پس مدتی او را خدمت کند تا آن را از او بیاموزد. (از اقرب الموارد). صاحب نشوءاللغه این کلمه را در ذیل اعجمیات معروف یا مشهور آورده و معادل آن را ذیل عربیات فراموش شده و مجهول ’خریج’ ذکر کرده است. رجوع به همین کتاب ص 94 شود: عطارد تلمیذ افادت او بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 255). تلمیذ بی ارادت، عاشق بی زر است. (گلستان)
گشن دادن، مایه زدن گشت دادن مایه خرمای نر را بدرخت خرمای ماده داخل کردن تا بارور گردد، داخل کردن مایه آبله در بدن برای جلوگیری کردن از سرایت آن (اختصاصا)، مایه زدن واکسن زدن (مطلقا)، مایه کوبی، جمع تلقیحات
گشن دادن، مایه زدن گشت دادن مایه خرمای نر را بدرخت خرمای ماده داخل کردن تا بارور گردد، داخل کردن مایه آبله در بدن برای جلوگیری کردن از سرایت آن (اختصاصا)، مایه زدن واکسن زدن (مطلقا)، مایه کوبی، جمع تلقیحات