جدول جو
جدول جو

معنی تلختن - جستجوی لغت در جدول جو

تلختن
کمین کردن، پشیمان شدن، ستم کردن، پنهان شدن، خود را مخفی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توختن
تصویر توختن
دوختن، فرو کردن، فرو کردن از طرفی و بیرون کشیدن از طرف دیگر
کشیدن
جستن، خواستن، حاصل کردن، اندوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاختن
تصویر تاختن
دویدن، با شتاب رفتن، تند رفتن، رفتن با شتاب و سرعت، چرویدن، تکیدن، پو گرفتن، پوییدن
دواندن، به تاخت درآوردن، اسب دواندن
حمله بردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
پست. سویق. (بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَاَ تَ)
توزیدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). این لغت از اضداد است. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). خواستن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج). جستن. (برهان). خواستن و آرزو کردن و جستن و جستجو نمودن. (ناظم الاطباء). مصدر دوم آن توزش است. توختم، توز: کین توختن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یکایک همه نام و کین توختیم
همه شهر آباد او سوختیم.
فردوسی.
چو تو ساز گیری به کین توختن
سپاهت کند غارت و سوختن.
فردوسی.
به رهّام فرمود پس پهلوان
که ای تاج و تخت و خرد راروان
برو با سواران سوی میسره
بکردار نوروز هور از بره
بدان آبگون خنجر نیوسوز
چو شیر ژیان از یلان رزم توز.
فردوسی.
مظفری که به اندیشه کین تواند توخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای.
فرخی.
چون چنان گشت که در دست عنان تاند داشت
کینه توزد به گه جنگ ز هر کینه وری.
فرخی.
چنان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ.
فرخی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینۀ دیرینه ازو کینه نتوزد.
منوچهری.
اگر بخشائی از من بستر و گاه
چرا گیری ازو مشتی جو و کاه
بمشتی کاه وی را میهمان کن
به جان توزی دلم را شادمان کن.
(ویس و رامین).
اگرچه دلش بر رامین همی سوخت
ز رشک رفته در دل کین همی توخت.
(ویس و رامین).
زمانی ز کین پدر توختن
نیاسودی از غارت و سوختن.
(گرشاسبنامه).
به تیغ و سنان هر کجا کینه توخت
گهی دل درید و گهی سینه سوخت.
(گرشاسبنامه).
همه یاد دار آنچت آموختم
که من کین بدین چاره ها توختم.
(گرشاسبنامه).
شاه رومی چون هزیمت شد ز ما
شاه زنگی کینه خواهد توختن.
ناصرخسرو.
گفت از افراسیاب ترک، کینۀ پدر خواهیم توخت. (فارسنامۀ ابن البلخی). به قوت و پادشاهی تو کینه از افراسیاب بتوزیم. (فارسنامۀ ابن البلخی). مرغان... عزیمت بر توختن کین مصمم گردانیدند. (کلیله و دمنه).
زمانه بادز اعدای دولتت کین توز
که تا به دولت تو کین محنتم توزم.
سوزنی.
به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق
کس مباد از پی وصل تو کین توز پدر.
سوزنی.
خواه اسب جفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خواه تیغ جفا آخته کن کین ز رهی توز.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از پی کین توختن از خصم تو
آب زره دارد و آتش سنان.
خاقانی.
از دود جگر سلاح کردم
تا کین دل از فلک بتوزم.
خاقانی.
ای شاه زخصم ملک کین باید توخت
وین قاعده زآفتاب باید آموخت.
؟ (از جهانگشای جوینی).
- جان توختن، جان خواستن. خواهانی.
- جنگ توختن، جنگ جستن. جنگ خواستن.
- رزم توختن، رزم خواستن. جنگ توختن.
- کین توختن، کینه توختن.
- کینه توختن، کینه جستن. کینه خواستن.
، گزاردن. (اوبهی). گزاردن وام و جز آن... (فرهنگ رشیدی). گزاردن و واپس دادن چیزی به صاحب اعم از اینکه قرض و وام باشد یا امانت. (برهان). ادا کردن و واگزاردن. (آنندراج). ادا کردن. (از انجمن آرا). ادا نمودن. (از غیاث اللغات). چیزی که از کسی رسیده باشد باز بدو رسانیدن. (شرفنامۀمنیری). واپس دادن و ادا کردن وام... (ناظم الاطباء). قضا کردن. گزاردن وامی را. پرداختن. ادا کردن. گذاشتن، پرداختن دین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بجمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی.
رودکی.
نز شره گنج خواسته توزی
بل کز آن وام سائلان توزی.
شاکر بخاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بتوزیم وام کسی کش درم
نباشد دل خویش دارد به غم.
فردوسی.
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز وام خرد توختم.
فردوسی.
چنین گفت از هرکه آموختم
همی وام جان و خرد توختم.
فردوسی.
چوگوئی که وام خرد توختم
همه هرچه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار.
فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دل بر تمام توختن وام، سخت کن
با این دو وام دار، ترا کی رود دلام ؟
ناصرخسرو (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تا زیم، وام بر او توزم
به دعائی که بی ریا باشد.
ابوالفرج رونی.
ز وام شاهی تو صد یکی نتوخت از آنک
بر این مزور فیروزه فام، داری فام.
مسعودسعد.
این نه از وام توختن باشد
بی نیازی فروختن باشد.
سنائی.
عقل حقش نتوخت، گرچه بتافت
عجز در راه او شناخت شناخت.
سنائی.
چند باشی روز و شب دلسوز و بدساز ای پسر
فام شادی توز و اسب بی غمی تاز ای پسر.
ادیب صابر.
خاقانی وام غم نتوزد چه کند
چون گفت بلاست بس ندوزد چه کند
شمع از تن و سر، درنفروزد چه کند
جان آتش و دل پنبه، نسوزد چه کند؟
خاقانی.
ایا ستوده بزرگی که وام شکر ترا
زبان بندۀ تو، توختن نمی داند.
رضی الدین (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ما به کدام آبرو ذکر وصالت کنیم
شکر وصالت هنوز می نتوان توختن.
سعدی.
، فروکردن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
چاهیست در رهت که پدرت اندر او فتاد
تا توختی در او چو پدر، تو مکابره.
ناصرخسرو.
خلق اگر در تو توخت ناگه خار
تو گل خویش ازو دریغ مدار.
سنائی (از فرهنگ جهانگیری).
، کشیدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء) :
فرائین چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی کش آمد بیاد
همی گفت شاهی کنی یک زمان
نشینی بر تخت زر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
پراکنده گنج و برآورده یال.
فردوسی.
به جلالت، عنان دولت توز
به سعادت، بساط فخر سپر.
مسعودسعد.
، جمع نمودن و اندوختن و حاصل کردن. (برهان). جمع کردن. (آنندراج) (ازغیاث اللغات). اندوختن و یافتن و فراهم کردن بتدریج. (ناظم الاطباء). حاصل کردن. (آنندراج). جمع نمودن. (انجمن آرا). اندوختن. گرد کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، دوختن. (برهان) (ناظم الاطباء). بخیه کردن، نمودن و آشکار کردن و گستردن. (ناظم الاطباء) ، معین در حاشیۀ برهان آرد: پهلوی ’توختن’ (کفاره دادن) ، اوستایی ’چی’ (کفاره دادن) ، توجشن (مجازات، کفاره) ، ارمنی ’تویژ’ (ضرر، کفاره) ، ’توگن’، ’توژم’ (مجازات کردن) ، ’توژیم’ (پرداختن، کفاره دادن). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گِ گِ رِ تَ)
این لفظ در پهلوی هم تاختن و در اوستا ’تک’ و ’تچ’، در سنسکریت هم تچ است که اکنون در زبان ولایتی مازندران موجود است با تبدیل ’چ’ به جیم... (فرهنگ نظام) ... پهلوی تاختن از اوستا ’تچ’ (دویدن) ... (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دواندن. راندن. (از ولف صص 231- 232). مصدر دیگرآن تاز و تازش است. بسرعت راندن. تند راندن. بسرعت رفتن. اسب را بشدتی هرچه تمامتر دوانیدن. سخت دویدن.سخت دوانیدن: صلت، تاختن اسب. عبط الفرس، اسب را تاختن چندانکه عرق آورد. (از منتهی الارب) :
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
از این تاختن رنجه شد اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر.
فردوسی.
ابا گوی و چوگان بمیدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم.
فردوسی.
بگفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند.
فردوسی.
بیفکند برگستوان و بتاخت
بگرد سپه چرمه اندرنشاخت.
فردوسی.
برون تاخت زآنجای مانند گرد
درفشی پس پشت او لاجورد.
فردوسی.
بگفت این وز آن پس برانگیخت اسب
پس او همی تاخت ایزدگشسب.
فردوسی.
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
فردوسی.
بگفت این و برکند از جای اسب
همی تاخت برسان آذرگشسب.
فردوسی.
بفرمود کز نامداران روم
کسی کو بتازد به بر و به بوم.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او تاختند
بر رودسازانش بنشاختند.
فردوسی.
بغار و بکوه و بهامون بتاخت
به تیر و به شمشیر و نیزه بساخت.
فردوسی.
بهر سو، ز باران همی تاختند
بدشت اندرون خیمه ها ساختند.
فردوسی.
به بستور فرمود تا برنشست
میان یلی، تاختن را ببست.
فردوسی.
بدستوری شاه پیروزبخت
بتازم پس ترک بدخواه سخت.
فردوسی.
بفرمود و گفت ای گو سرفراز
یکی تا بر شاه ترکان بتاز.
فردوسی.
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم.
فردوسی.
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه.
فردوسی.
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست.
فردوسی.
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
بتازیم تا کاخ سرو سهی.
فردوسی.
جوان با کنیزک چو باد دمان
نپرداخت از تاختن یک زمان.
فردوسی.
چو از خون آن کشته بدنام شد
همی تاخت تا پیش بهرام شد.
فردوسی.
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند چمانش بخوی درنشاخت.
فردوسی.
چو اسب و تن از تاختن گشت سست
فرودآمدن را همی جای جست.
فردوسی.
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی بهنگام کین آختن.
فردوسی.
دلیران ایران بکردار شیر
همی تاختند از پس او دلیر.
فردوسی.
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز.
فردوسی.
سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخت با این سه بیدارتفت.
فردوسی.
سواران جنگی و مردان کار
بسی تاختند اندر آن کوهسار.
فردوسی.
سگالش بدینسان درانداختند
بپرداختند و برون تاختند.
فردوسی.
که نزد من آمد زریر از نخست
بدینسان همی تاخت باره درست.
فردوسی.
کنون زود برتاز و برکش میان
بر شیر بگشای و جنگ کیان.
فردوسی.
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
فردوسی.
متازید و این کشتگان مسپرید
بگردید و آن خستگان بشمرید.
فردوسی.
نشست از برتازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
وز این روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا نزد شاه جهان.
فردوسی.
وز آن پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست.
فردوسی.
همی تاخت چون باد تا تیسفون
سپاهی همه دست شسته بخون.
فردوسی.
همی تاز تا آذرآبادگان
بجای بزرگان و آزادگان.
فردوسی.
همی تاختی تا دماوند کوه.
فردوسی.
یکی اسب مر هر یکی را بساخت
از آمل سوی زابلستان بتاخت.
فردوسی.
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز.
فرخی.
مرا ز نو شدن مه غرض همه گنه است
چو مه ببینی بشتاب و روزگار مبر
بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آواز ده که باده بخور.
فرخی.
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشصت شبانروز همی تاخت براه.
فرخی.
هر زمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری
هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی.
منوچهری.
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیان همی گذار.
منوچهری.
گاه اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو، گاه بازی برنشیند بر رسن.
منوچهری.
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژخران.
عسجدی.
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
... و نقیبان تاختند سوی احمد و ساقه سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352) .... آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت. (تاریخ بیهقی) .... سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد... که جنگ اینجا خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351) .... وی معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 65) .... امیر گفت عمم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد و فرمود نقیبی دو را که پذیرۀ وی روند. بتاختند روی بمشعل دررسیدند و بازپس بتاختند و گفتند زندگانی خداوند دراز باد امیر یوسف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251).
چنان تاخت ارغون پولادسم
که در گنبد از گرد شد ماه گم.
اسدی.
بسی هدیۀ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
اسدی.
چند درین بادیۀ خوب و زشت
تشنه بتازی به امید سراب ؟
ناصرخسرو.
بر راه امام خویش می تازد
او را مپذیر و نه امامش را.
ناصرخسرو.
تا زنده زمان چو دیو می تازد
تو از پس دیو خیره می تازی.
ناصرخسرو.
ای سپاهی کز سر خاور بود
هر شبی تا باخترتان تاختن.
ناصرخسرو.
وین تاختن شب از پی روز
چون از پی نقره خنگ ادهم.
ناصرخسرو.
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پس این جهان عناست.
ناصرخسرو.
دایم بشکار در همی تازی
وآگاه نئی که مانده در دامی.
ناصرخسرو.
جز بهوای دل من تاختن
شام و سحرگاه نبودی هواش.
ناصرخسرو.
من برین مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.
ناصرخسرو.
و از شام بتاختن به همدان آمد بنزدیک دو هفته کمتر. (مجمل التواریخ).
آهسته تر ای سوار چالاک
بر دیدۀ ما متاز چندین.
خاقانی.
چو یک مه در آن بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند.
نظامی.
در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت
که خسرو را ز شیرین بازنشناخت.
نظامی.
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز.
نظامی.
بر در هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمساز.
نظامی.
در آن صحراکه او خواهد، بتازید
بهشتی روی را، قصری بسازید.
نظامی.
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دواسبه تاخت.
مولوی (مثنوی).
چه خبر دارد از پیاده سوار
او همی می رود تو می تازی.
سعدی.
، تازاندن. بتاخت بردن:
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
فردوسی.
دژم گردد و تیغ را برکشد
بتازد بسی اسب و مردم کشد.
فردوسی.
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی.
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت.
فردوسی.
زمانی به نخجیرتازیم اسب
زمانی نوان پیش آذرگشسب.
فردوسی.
سیاوش سپه را بدینسان بتاخت
تو گفتی که اسبش به آتش بساخت.
فردوسی.
گو شیردل کار او را بساخت
فرستادگان را بهر سو بتاخت.
فردوسی.
همی خورد باده همی تاخت اسب
بیامد سوی خان آذرگشسب.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزدگشسب.
فردوسی.
همی تاختش تا براو رسید
چو او را بدان خاک کشته بدید.
فردوسی.
همی تاختش تا بدیشان رسید
سر جادوان چون مر اورا بدید.
فردوسی.
همان تیغ زهرآب داده به دست
همی تازد او باره چون پیل مست.
فردوسی.
هیونی بتازید تا رزمگاه
بنزدیکی آن درفش سیاه.
فردوسی.
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستادگان پیش او تاختند.
فردوسی.
ز بیگانه خانه بپرداختند
فرستاده را پیش او تاختند.
فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
هم آنگه بر پیلتن تاختش.
فردوسی.
بزرگان لشکر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند.
فردوسی.
مر آن بچه را پیش او تاختند
بسان سپهری برافراختند.
فردوسی.
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.
فردوسی.
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش بر پادشا.
فردوسی.
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان.
فردوسی.
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار
وز آن پس هنرها چو کردی بکار
همی تاختندی بر شهریار.
فردوسی.
[راشدی] بیرون شد و محمد بن واصل را بر آن جمله بگرفت و سوار تاخت نزدیک عزیز بن عبداﷲ و او را آگاه کرد. (تاریخ سیستان). امیر نقیبان تاخت سوی قلب که هشیارباشید که معظم لشکر خصمان روی بشما دارند. (تاریخ بیهقی). احمد گفت اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی). من وکیل در را بتاختم در ساعت بونصر بیامد. (تاریخ بیهقی).
کرّه ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
بجوانی و بزور و هنر خویش مناز.
ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
ز یک روز دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی.
بسان درفشی برافراختش
به پیش صف هندوان تاختش.
(گرشاسبنامه).
ز زین برربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش.
(گرشاسبنامه).
بعمدا همی تاختندش براه
به اندک زمان پای وی شد تباه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر، گرفتار.
ناصرخسرو.
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی
تازیت زبهر علم دین باشد
بی علم یکیست تازی و رازی.
ناصرخسرو.
کاروانی دید که می گذشتند حاجب را بتاخت تا از ایشان صورت حالی و استخباری واجب دارد. (تاریخ بیهق).
بودم از عجز چون خران در گل
بر جهان اسب تاختم چون برف.
خاقانی.
بشیرین گفت هین تا رخش تازیم
برین پهنه زمانی گوی بازیم.
نظامی.
نه هر جای مرکب توان تاختن.
سعدی (بوستان).
چو نتوان بدریا فرس تاختن
بباید دگر چاره ای ساختن.
امیرخسرو.
، حمله کردن. حمله آوردن. حمله بردن. هجوم کردن. حمله ور شدن. هجوم آوردن:
ز قلب آن چنان سوی لشکر بتاخت
که از هول او شیر نر آب تاخت.
رودکی.
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.
رودکی.
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر بر نهادش یکی تیره ترگ.
فردوسی.
بگفت و بدو تاخت برسان باد
دو زاغ کمان را بزه برنهاد.
فردوسی.
برآراست از هر سویی تاختن
نبود ایچ هنگام پرداختن.
فردوسی.
پر از خیمه آن دشت و خرگاه بود
از آن تاختن خود که آگاه بود؟
فردوسی.
سواران ز دژ یکسره تاختند
بگردون سر نیزه افراختند.
فردوسی.
سواران جنگی همی تاختند
بکالا گرفتن نپرداختند.
فردوسی.
سواران چین پیش او تاختند
برافکندنش را همی ساختند.
فردوسی.
سپهدار ترکان چو شب درگذشت
میان با سپه تاختن را ببست.
فردوسی.
که پیش از بد و غارت و تاختن
ز هر گونه ای باید انداختن.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند، فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان که اند
وز این تاختن ساخته بر چه اند.
فردوسی.
من امشب سگالیده ام تاختن
سپه را بجنگ اندر انداختن.
فردوسی.
نگه کن که این رزمجویان که اند
در این تاختن ساخته بر چه اند.
فردوسی.
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن.
فردوسی.
وز آن گرزداران و نیزه وران
که می تاختندی بر این و بر آن.
فردوسی.
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه.
فردوسی.
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه.
فردوسی.
همه تاختن را بیاراستند
بتاراج و بیداد برخاستند.
فردوسی.
همه مردی آموختی و شجاعت
جهان گشتن و تاختن چون سکندر.
فرخی.
راست گفتی همی بمجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر.
فرخی.
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
هم چنان تازد پیوسته که کسری به غباد.
فرخی.
ز دو پادشا بستدی بر دو معدن
بیک تاختن هفتصد پیل منکر.
فرخی.
بر لشکر زمستان نوروزنامدار
کرده ست رای تاختن و قصد کارزار.
منوچهری.
گفتا برو بنزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین
ور همی تاختن آری، بسوی خوبان تاز.
منوچهری.
گهی بتازد بر من، گهی بدو تازم
بساعتی در، گه آشتی و گاهی جنگ.
منوچهری.
از ستمکاران بگیر و با نکوکاران بخور
با جهان خواران بغلت و بر جهانداران بتاز.
منوچهری.
... حمزه بتاختن حرب بن عبیده رفت و حرب کردند و یک جایگاه از یاران حرب بن عبیده بیست واندهزار مرد بکشت. (تاریخ سیستان) .... و مردم سیستان را همی نیازردند مگر سپاهی اگر بر ایشان حرب کردی و بتاختن ایشان شدی بکشتندی. (تاریخ سیستان). امیر محمود از بست تاختن آورد. (تاریخ بیهقی). صواب باشد مگر خداوند این تاختن نکند و اینجا به راون مقام کند تا رسول پورتکین برسد. (تاریخ بیهقی). خوارزمشاه چون بشنید ده سرهنگ با خیل سوی بخارا تاختن آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348).
در بستر بدیار و من از دوستی او
گاهی به سرین تاختم و گاه بپائین.
؟ (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 379).
بنوک سنان بر مه افراختش
نهانی ز هر سو همی تاختش.
اسدی (گرشاسبنامه).
شب این تیرها را وی انداخته ست
همین تاختن ناگه او ساخته ست.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان فربهان لاغران تاختند
بخوردندشان پاک و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
باید همیت ناگه یک تاختن بر ایشان
تا زآن سگان بشمشیر از دل برون کنی کین.
ناصرخسرو.
چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم.
ناصرخسرو.
از نیشابور در زمانی اندک بجرجان تاخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 60). خاطر از کار او بپرداخت پس عنان بدیشان تافت و ناگاه بر سر ایشان تاخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266). ، حمله. هجوم: [امیر خلف] پس از آنکه دشمنان قهر کرد و حج کرد و خدمت امیرالمؤمنین کرد و لوا و عهد آورد و عهد و منشور و حصارها گرفت و بستد و حربها کرد و خون پدر بازآورد و تاختن ها کرد. (تاریخ سیستان). و سپاه از بس تاختنهای او، ستوه شدند ورنجیدند. (مجمل التواریخ). ، این لفظ مجازاً در معنی غارت و تاراج استعمال میشود. (فرهنگ نظام). مؤلف آنندراج در لفظ تاخت و تاختن چنین آرد: دویدن بر سر کسی بقصد جنگ یا غارت، و با لفظ بردن و کردن مستعمل است - انتهی: و خلیجان مردمانی جنگی اند و تاختن برنده. (حدود العالم).
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
فردوسی.
نه آیین شاهان بود تاختن
چنین با بداندیشگان ساختن.
فردوسی.
وی همچنین خبر یافت که رومیان بشهر پارسیان سپاه خواهند آورد بتاختن، نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ والقصص). و ایشان ملاحی دانستندی و در آب بیامدندی بتاختن میدیان. (مجمل التواریخ والقصص). و آن نواحی را نیز بقتل و تاختن و کندن و سوختن پاک کرد. (جهانگشای جوینی). تاختن بردن قومی یا جایی را، غارت کردن. بر سر قومی تاختن، بی خبر با جماعتی بغارت یا جنگ آنان شدن.چپاول. بغارتیدن. غارت کردن. اغاره، استغاره، تاراج نمودن و تاختن. (منتهی الارب). ، فراری ساختن. راندن. بیرون کردن. گریزاندن. گریزانیدن. دور ساختن. تاراندن. کشانیدن:
راست گفتی که صیدگاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
بکمرهای کوه مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 103).
... و رستم چهارده ساله بود و کیقباد را بیاورد و میان لشکر ترکان رفت و بازآمد و مردیها کرد و افراسیاب را بتاختند و جهان بآرام کرد. (تاریخ سیستان) .... و به اثر وی احمد بن طاهر اندرآمد... چون خواست که بشهر اندر آید فوجی از یاران حمزۀ خارجی بتاختن او آمدند و او را اندر شهر نگذاشتند. (تاریخ سیستان).
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون می همی این را بتازد.
(ویس و رامین).
نامه باید کرد هم بوالی چغانیان و هم به پسران علی تکین که عقد و عهد بستند تا دم وی گیرند و حشم وی را بتازند تا همکاری برآید. (تاریخ بیهقی). غلامی را از آن خویش با فوجی کرد و عرب بتاختن گروهی از ترکمانان فرستاد بی بصیرت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 527). در اول اسلام... چون عجم را بزدند و از مدائن بتاختند و یزدگرد بگریخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115). بوعلی چغانی و پدرش مدتی در آنجا میرفتند و ری و جبال گرفتند و باز آل بویه ساخته می آمدند و ایشان را میتاختند. (تاریخ بیهقی). ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخانکوه بتاختند. (تاریخ بیهقی).
بلند آتش مهرگانی بساخت
که تفّش بچرخ اختران را بتاخت.
(گرشاسبنامه).
آمد برخم تیرگی و تور برون تاخت
تا زنده شب تیره پس روز منور.
ناصرخسرو.
تازوبن طهماسب پدیدآمد از نژاد منوچهر و افراسیاب را بتاخت و بر اثر او میرفت تا از آب جیحون بگذشت. (فارسنامۀ ابن بلخی). بیوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه درآمد و او را [جمشید را] بتاخت و مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند بزمین هندوستان گریخت. (نوروزنامه). سپاه پرویز از هرقل ملک روم بهزیمت بازآمدند و ایرانیان را تا مداین بتاختند. (مجمل التواریخ والقصص). و رستم با وی حرب کرد و سوی ترکستان تاختش. (مجمل التواریخ و القصص). چون در این بودند خصم برسید جنگ آغاز کردند بر حشم اصفهبد چیره شدند و ایشان را تا بقلعۀ کوزا بتاختند. (تاریخ طبرستان). احمد بن اسماعیل سامانی محمد بن عبداﷲ عزیز را بطبرستان فرستاد چهل روز مقام کرد ناصر او را بتاخت و جملۀ طبرستان دشت و کوه بتصرف گرفت. (تاریخ طبرستان). و چون اورا [بای توز را] از آن ناحیت بتاختند ابوالفتح ازو بازماند و در شهر متواری شد. (ترجمه تاریخ یمینی). ما را نیشابور باید رفتن و محمود را از آن نواحی بیرون تاختن و ولایت با تصرف گرفتن. (ترجمه تاریخ یمینی).
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون حسنت این راند.
عطار.
، فرستادن، چنانکه نامه یا خبری را:
بتور و بسلم آگهی تاختند
که ایرانیان جنگ را ساختند.
فردوسی.
بسلم و بتور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
فردوسی.
به کاوس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی.
فردوسی.
بی اندازه هر کس خورش آزمون
همی تاخت از پیش او گونه گون.
(گرشاسبنامه).
همه کس بد از بیم فرمانبرش
خورشها همی تاختندی برش.
(گرشاسبنامه).
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شد نامه ای تاخت زود.
(گرشاسبنامه).
، پیش رفتن. آمدن. نزدیک کسی شدن:
همی تاختندی بدرگاه ما
نپیچید گردن کس از راه ما.
فردوسی.
که ای کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخجیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی
تو از چاکرانی نه پیونداوی.
فردوسی.
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
نظامی.
- تاختن آراستن، هجوم کردن. حمله بردن:
ز پیش جهانجوی برخاستند
همه تاختن را بیاراستند.
فردوسی.
- تاختن آوردن، هجوم کردن. حمله بردن:
تا حسین طاهر تاختن آوردی ایشان باز بر حصار شدندی. (تاریخ سیستان). ابوموسی هر وقت از بصره تاختن آوردی به اعمال و غزا کردی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114). تاش فراش تاختن آورد و ایشان را بغارتید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 165). اصفهبد چون رستم رااز مدد و معاونت نصر خالی یافت بر سر او تاختن آوردو او را از ولایت بیرون کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230).
تاختن آورده پری زادگان
همچو پری بر دل آزادگان.
نظامی.
تو آورده ای سوی من تاختن
مرا باتو کفر است کین ساختن.
نظامی.
بهر منزلی کآوری تاختن
نشاید در او خوابگه ساختن.
نظامی.
نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود. (گلستان).
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند، ولی تاختن نهان آری.
سعدی.
گر تاختن به لشکر سیاره آورد
از هم بیوفتند ثریا و فرقدان.
سعدی.
گر شب هجران اجل تاختن آرد مرا
روز قیامت زنم، خیمه بپهلوی دوست.
سعدی.
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن.
سعدی (بوستان).
- آب تاختن، گاه معنی جاری ساختن آب، روان کردن آب، سیلان دادن آب دهد:
به پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی آبی بدانجا بتاخت.
اسدی.
کجا خنجر از زخم بفراختی
بر الماس آب بقم تاختی.
(گرشاسبنامه).
و چهرۀ مینایی بمی لعل فام می آلود، گفتی بر نیلوفر آب بقم تاخته اند. (تاج المآثر).
- ، گاه بمعنی ادرار، بول، شاشیدن، جاری ساختن بول آید:
ز قلب آنچنان سوی لشکر بتاخت
که از هول او شیر نر آب تاخت.
رودکی.
ادرارالبول، و آن خلطهایی که اندر رگها بود، به آب تاختن براند (افسنتین). (الابنیه عن حقائق الادویه) .... و از مفردات آنچه ماده را لطیف کند خداوند این علت را سود دارد و مثانه را پاک کند و سنگ را بشکند و به آب تاختن بیرون آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به آب تاختن شود.
- بتاختن فرستادن، برای حمله و هجوم فرستادن سپاه.
- ، برای غارت فرستادن لشکریان: اندر ماه ذوالحجه پیغامبر علیه السلام بعمرهالقضا رفت... و پیش از این غزو وادی القری بود و آن چهار سپاه که بتاختن فرستاد بجایها اندر ذی القعده بود. (مجمل التواریخ و القصص).
- تاختن بردن، بسرعت بردن. تازاندن:
چنان تاختن بر که اسبان ز کار
نباشند سست ار بود کارزار.
اسدی.
- ، هجوم بردن. حمله آوردن:
ببایدکنون چاره ای ساختن
بناگاه بردن یکی تاختن.
فردوسی.
بفرمود تا تاختنها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
فردوسی.
ببردیم بر دشمنان تاختن
نیارست کس گردن افراختن.
فردوسی.
ببر زد در این کار گشواد دست
بر آن تاختن بر میان را ببست.
فردوسی.
همی برد بر هر سویی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن.
فردوسی.
شه گیتی ز قزوین تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
عنصری.
و یک هزار سوار مردانه هر یکی دو جنیبت می کشیدند و تاختن برد تا بعرب رسید که سرحدها پارس و خوزستان داشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 68).
ور بکشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد ولوله و زلزله اندر کشمیر.
امیرمعزی (از آنندراج).
ناگاه تاختنی بجانب قصدار برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336).
عشق تو به سینه تاختن برد
آرام و قرار مرد و زن برد.
عطار.
- تاختن فرستادن، فرستادن سپاهیان به حمله و هجوم: و همچنین کرد که فرمان بود و بیامد به توج و آنجا مقام کرد و پیوسته تاختن به اعمال و بلاد پارس می فرستاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114).
- تاختن کردن، هجوم کردن. حمله کردن:
یکی تاختن کرد با صدهزار
سواران گردنکش و نیزه دار.
فردوسی.
فتح تاختن کرد بر ایشان. (تاریخ سیستان). از این ناحیت تا جروس قصدی و تاختنی نکرد (تاریخ بیهقی). و برادرش را [بهمن بن اسفندیار را] بکشت و تاختن برومیه کرد با لشکرهای بی اندازه. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 43). از آنجا بقلعۀ منج که قلعۀ براهمه می خواندند تاختن کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415).
من نتوانم به عشق پنجه درانداختن
قوت او می کند بر سر ما تاختن.
سعدی.
تویی یا رب که خواب آلوده بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می بینم.
سعدی.
لشکر اشک ز راه مژۀ دریابار
دمبدم برطرف روم کند تاختنی.
سلمان (از آنندراج).
، با کلمه های خون و خوی و اشک و گلاب و غیره ترکیب شود بمعنی خون ریختن، عرق ریختن و اشک ریختن و گلاب پاشیدن...:
ره و رایشان رزم و کین ساختن
هوی ریزش خون و خوی تاختن.
(گرشاسبنامه).
همی تاخت اشک و گلاب و عبیر
به صحرای سیمین ز دریای قیر.
(گرشاسبنامه).
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه شب بیکبار بگداختی.
(گرشاسبنامه).
- گوز تاختن، گوزیدن. گوز دادن:
از این تاختن گوز و ریدن براه
نه دانگ و نه عزّ و نه نام و نه گاه.
طیان.
، با مزید مقدم
{{پیشوند}} اندر و در، بصورت اندرتاختن و درتاختن آید بمعنی نفوذ کردن، چنانکه اندر سر تاختن بمعنی در سر دویدن، در سر نفوذ کردن، بمغز اثر کردن باشد:
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده بتارک اندر تاخت.
رودکی.
- ، تازاندن. به تاخت بردن. مجازاً به معنی فرصت غنیمت دانستن:
اسب درتاز تا جهان طرب
بسر تازیانه بستانیم.
خاقانی.
گر او شبرنگ درتازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان بکف گیرد تو همچون گوی غلطان شو.
خاقانی.
، دوری کردن:
مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی.
مولوی (مثنوی چ علأالدوله ص 56).
رجوع به تاخت و ترکیبات آن و تازیدن و تاخته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از توختن
تصویر توختن
جستجو نمودن، آروز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاختن
تصویر تاختن
حمله بردن، تند رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاختن
تصویر تاختن
((تَ))
تند رفتن، دویدن، هجوم کردن، غارت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توختن
تصویر توختن
دو تکه پارچه را به وسیله سوزن و نخ به هم پیوستن، با تیر یا نیزه درع و زره را به بدن دشمن پیوستن، دوختن، توزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توختن
تصویر توختن
((تَ))
جستن، خواستن، گزاردن، ادا کردن، به دست آوردن، اندوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاختن
تصویر تاختن
حمله، حمله کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از توختن
تصویر توختن
جبران کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
دویدن، تازیدن، راندن، حمله بردن، حمله کردن، هجوم بردن، به یغما بردن، تاراج کردن، چپاول کردن، غارت کردن، لاشیدن، دواندن، تازاندن، قدرت نمایی کردن، گریزاندن، فراری دادن، به سرعت دواندن، تاخت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترخون، سبزی خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
کوتاه قد، شکم گنده، خوف کردن، پنهان شدن از ترس، شکمو
فرهنگ گویش مازندرانی