- تقطع
- پاره پاره شدن، بخش بخش گردیدن
معنی تقطع - جستجوی لغت در جدول جو
- تقطع
- بریده شدن، پاره پاره شدن، بخش بخش شدن
- تقطع ((تَ قَ طُّ))
- بریده شدن، از هم بریدن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
پاره پاره و بخش بخش گردیده
برشگاه، چهار راه
قطعاً، یقیناً، بالقطع
پلکان، برش، پایه
مرد دست بریده
خمیده رفتن
قناعت کردن، قناعت نمودن
بر گزینی گزینش بهین، تنها نشستن، سرگشتگی
بر کندگی
قطعه قطعه کردن
چکیده شدن، بر پهلو افتادن
وادلی دلبازی
از یکدیگر بریدن
ژرف نگری، شیوا سخنی، زیرکی، سیری
بریده شده، چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند
کوتاه، مقابل موصل
در ادبیات در فن بدیع مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن ها را سرهم نوشت، منفصل الحروف
کوتاه، مقابل موصل
در ادبیات در فن بدیع مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن ها را سرهم نوشت، منفصل الحروف
قطره قطره چکیدن، چکه چکه ریختن آب یا مایع دیگر
محل قطع، جای بریدن، محل جدایی
پایان سخن
در علوم ادبی بیت آخر غزل یا قصیده
پایان سخن
در علوم ادبی بیت آخر غزل یا قصیده
بریدن، قطع و برش بریده شده
((تَ))
فرهنگ فارسی معین
پاره پاره کردن، تجزیه کردن شعر به اجزا و ارکان عروضی برای معین کردن موزون یا ناموزون بود شعر، کنایه از پیمودن
در علم عروض سنجیدن و تجزیه کردن شعر به اجزای عروض و گذاردن هر جزء در برابر جزئی از افاعیل که در وزن با آن برابر باشد تا موزونی یا ناموزونی شعر آشکار شود، قطعه قطعه کردن، پاره پاره کردن
چهارراه، در ریاضیات نقطه ای که در آن دو یا چند خط یکدیگر را قطع کنند، از هم بریدن و جدا شدن، یکدیگر را قطع کردن
کسی که پادشاه یا خلیفه اقطاع به او می داده تا از درآمد آن زندگانی کند
Hyphenation
Intersection, Junction
расстановка дефисов
перекрёсток
Silbentrennung