جدول جو
جدول جو

معنی تقرفع - جستجوی لغت در جدول جو

تقرفع
(تَ)
ترنجیدن و گرفته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقبض، مانند تقرعف. (از اقرب الموارد). رجوع به تقرعف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تقریع
تصویر تقریع
سخت ملامت کردن، سرزنش کردن، سرکوفت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترفع
تصویر ترفع
بلندی جستن، به بلندی گراییدن، خود را از دیگران برتر دانستن، بلند شدن، بلندمرتبه شدن، سربلندی، غرور، تکبر
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَ ضُ)
از جایی برکندن قوم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درشتی کردن. (از اقرب الموارد) ، مضطرب و بی آرام ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیقراری. (غیاث اللغات) ، تر کردن شیرده سر بچۀ خود را از سر پستان دیگر و ذلک، اذا کانت کثیرهاللبن فاذا اضع الفصیل خلفاً قطر اللبن من خلف الاخر فقرع رأسه قرعاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ملامت صعب کردن. (تاج المصادر بیهقی). سرزنش کردن و ملامت نمودن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بد گفتن و ملامت نمودن. (غیاث اللغات) : اگر نه جزع و فزع و تشنیع و تقریع بنده بودی... قصد آن کرده بود که ذیل عفاف ملطخ گرداند. (سندبادنامه ص 77) ، علاج کردن شتربچۀ قریع را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برجهانیدن گشن را بر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کوفتن و برگشتن از پهلو به پهلو. (غیاث اللغات) ، بگاز وربریدن موی را. (از اقرب الموارد) ، نهادن چیزی در قرع و آتش افروختن زیر آن تا آب آن بصورت بخار به انبیق رود و در آنجا فراهم گردد. (ازبحر الجواهر). تصعید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به جامه در پیچیده شدن پیر زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تزمل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَطْ طُ)
درترنجیدن و گرفته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقبض (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراهم آمدن، برافراشته شدن موی بز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
برتری نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برتری کردن. (دهار). بلندی گرفتن و بالا شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بلندی جستن و کنایه از غرور و تکبر. (غیاث اللغات) (آنندراج) : ترفعت بی همتی عن کذا. (از المنجد) : تا کاروی (بوسهل) بدان درجه رسید که از وزارت ترفع می نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). و اوج دولت آن خاندان ایام ملک او (نصر بن احمد سامانی) بود و اسباب تمنع و علل ترفع در غایت ساختگی. (چهارمقاله ص 31).
این فروع است و اصولش آن بود
که ترفع شرکت یزدان بود.
مولوی.
پس اعوذ ازبهر چه باشد چو سگ
گشته باشد از ترفع تیزتگ.
مولوی.
، بلند کردن مرد چیزی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَطْ طُ)
پوست واشدن ریش. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تازه شدن سر ریش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ رُ)
برگشتن از پهلو به پهلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: بت اتقرع، ای اتقلب و لاانام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درترنجیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقبض. (اقرب الموارد). رجوع به تقبض شود
لغت نامه دهخدا
سرزنش کردن پیغاره سرزنش کردن ملامت کردن، سرزنش بیغاره، جمع تقریعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفع
تصویر ترفع
برتری نمودن، بلندی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقریع
تصویر تقریع
((تَ))
سرزنش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترفع
تصویر ترفع
((تَ رَ فُّ))
برتری نمودن، بلندی جستن، سربلندی، غرور
فرهنگ فارسی معین
برتری جستن، خودرا برتر پنداشتن، خود را برتر گرفتن، برتری داشتن، برتر بودن، سر بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد