جدول جو
جدول جو

معنی تفوز - جستجوی لغت در جدول جو

تفوز
(تَ)
بمعنی تفور است که گل باشد. (برهان). همان تفور است... (شرفنامۀ منیری). تفور و گل و طین و سفال. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تموز
تصویر تموز
ماه دهم از ماه های رومی برابر مرداد، ماه هفتم از سال شمسی کشورهای عربی، بین حزیران و آب، مطابق با ژوئیه، دارای ۳۱ روز، کنایه از تابستان، موسم گرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتفوز
تصویر بتفوز
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، بتپوز، فوز، بنفوز، پتفوز، برفوز، پوز، فرنج برای مثال نهاده اند زن و بچۀ من از سرما / به سان سگ بچه بتفوز بر در سوارخ (سوزنی- مجمع الفرس - بتفوز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پتفوز
تصویر پتفوز
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، پوز، فوز، برفوز، بتپوز، بتفوز، بنفوز، فرنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنوز
تصویر تنوز
چاک، شکاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفوق
تصویر تفوق
برتری جستن، برتری یافتن، برتر و بالاتر شدن، برتری و بالایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفوه
تصویر تفوه
سخن گفتن، به سخن آمدن، حرف زدن، لب به سخن گشودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجوز
تصویر تجوز
آسان گرفتن، تحمل کردن، چشم پوشی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ)
گرد آمدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آسان فاگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). آسان فراگرفتن. (زوزنی). آسان فراگرفتن چیزی را و چشم پوشی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، عفو کردن گناه کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، قبول کردن درم های مغشوش. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، سبک گزاردن نماز را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و در حدیث: اسمع بکاء الصبی فاتجوز فی صلاتی. (اقرب الموارد) ، سخن بمجاز گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فاهم آمدن و بر خویشتن پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). با هم آمدن و بر خویشتن پیچیدن. (زوزنی). بر خویشتن پیچیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بر خود پیچیدن مار. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و برخی آنرا مطلق گرفته اند و مخصوص مار ندانسته اند. (اقرب الموارد) ، از آن سوی که باشی بر دیگر سوی گردیدن در جنگ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). یک سو رفتن و گوشه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنحی مرد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : دخل علیه فماتحوز له عن فراشه، ای ماتنحی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصحف بتفوز و پتفوز. (حاشیۀ برهان چ معین). مردم و چارپا را پیرامون و گرداگرد دهان... باشد. (برهان). بمعنی گرداگرد دهان. مرقوم شده اما بتقدیم باء اصح است. (انجمن آرا) (آنندراج). پیرامون و گرداگرد دهان آدمی و چارپایان. (ناظم الاطباء) ، مرغان را منقار باشد و بجای فا قاف هم بنظر آمده است. (برهان). منقار مرغان. (ناظم الاطباء). تبفوز، منقار مرغ است و در تحفهالاحباب تمفوز آمده. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 277 ب). رجوع به بتفوز شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چاک و شکاف باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). تنوزه. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تنوزه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بتفور. بتپوز. گرداگرد دهان. (ناظم الاطباء). پوز. (شرفنامۀ منیری). پیش آمدگی و برجستگی. فک اعلی و اسفل و بالتبع بینی و دهان چارپایان چون گوسفند و اسب و آهو. چهارپایان را بیرون دهن باشد. گرداگرد دهن. (آنندراج). پتفوز. بتپوز. پوزه. (انجمن آرای ناصری). فرطوسه. (یادداشت مؤلف). بدفوز. بدپوس. پیرامون دهان. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ اسدی). اطراف دهن انسان و حیوان. بدپوش. (فرهنگ نظام) :
دم سگ بینی تو با بتفوز سگ
گشن کرده کش نجنبدهیچ رگ.
رودکی.
خشک شد... سگ و بتفوز سگ
آنچنان کو را نجنبد ایچ رگ.
رودکی.
چو رستم بدان اژدهای دژم
بدان یال و بتفوز و آن تیزدم.
فردوسی.
که چنگ و یشک بپوشد به پنجه و بتفوز
ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزۀ نر.
مسعودسعد.
دست آذر مه از کمان هوا
تیرها زد چو ناوک دلدوز
بند پولاد بر دهان یابد
آهو ار بر شمر نهدبتفوز.
ازرقی.
دو کس را حق حرمت دارد و بس
درد آن دیگران را یال و بتفوز
یکی آن را که دارد آب انگور
یکی آن را که دارد هیزم گوز.
سوزنی.
عاریت داد بدو سبلت و ریش و بتفوز
به بخارا شده هنگام صبی علم آموز.
سوزنی.
دایه ای کو طفل شیرآموز را
تا به نعمت خو کند بتفوز را.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(پَ)
گرداگرد دهان ومنقار مرغان. (برهان). پوزه. معرب آن فطیسه است: مستطعم الفرس، پتفوز اسب. (منتهی الارب) :
عاریت داده بدو سبلت و ریش و پتفوز
ببخارا شده هنگام صبا علم آموز.
سوزنی.
بشعر عذب دل افروز من نگر، منگر
بریش و سبلت و پتفوز و رنگ موزۀ من.
سوزنی.
و بدین معنی بجای حرف اول تای قرشت هم آمده است، گرداگرد کلاه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تبفوز. (ناظم الاطباء). رجوع به تبفوز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفخز
تصویر تفخز
بزرگ نمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحوز
تصویر تحوز
بر خویش پیچیدن، گوشه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
گرداگرد دهان و منقار مرغان و حیوانات پوزه بتفوز بدفوز، گرداگرد کلاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفوه
تصویر تفوه
سخن گفتن، حرف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
بابلی رومی ماه دهم در سال رومی، گرمای سخت داغی گرمای سخت، نام ماه اول تابستان و ماه دهم از سال رومیان، تابستان فصل گرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تروز
تصویر تروز
سخت شدن، غلیظ و سخت شدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقوز
تصویر تقوز
شادمانی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجوز
تصویر تجوز
تحمل کردن، چشم پوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوز
تصویر تنوز
چاک و شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتفوز
تصویر بتفوز
پیرامون دهان انسان و حیوان، منقار مرغان نوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفوق
تصویر تفوق
فراخی نمودن در عیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفول
تصویر تفول
فال گرفتن، فال نیک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تموز
تصویر تموز
((تَ))
گرمای سخت، زمان بودن خورشید در برج سرطان، نام ماه اول تابستان و ماه دهم از ماه های رومیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفوه
تصویر تفوه
((تَ فَ وُّ))
سخن گفتن، لب به سخن باز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفوق
تصویر تفوق
((تَ فَ وُّ))
برتری یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنوز
تصویر تنوز
((تَ نُ))
شکاف، چاک، تنوزه هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پتفوز
تصویر پتفوز
((پَ))
گرداگرد دهان انسان و حیوان، پوز، پوزه، بتفوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بتفوز
تصویر بتفوز
((بَ))
گرداگرد دهان انسان و حیوان، پوز، پوزه، پتفوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجوز
تصویر تجوز
((تَ جَ وُّ))
آسان گرفتن، آسان فراگرفتن، عفو کردن (گناه را)، سخنی به مجاز گفتن، سبک گزاردن (نماز را)، جمع تجوزات
فرهنگ فارسی معین