بچۀ زیرک آوردن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقرب الموارد آرد: فرهه الناقه و افرهت اذا کانت تنتج الفره. و فره جمع فاره است و در معنی فاره آرد: الحاذق بالشی ٔ و الملیح النشیط. و ظاهراً معنی دوم در این مورد مناسب است کفانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بریدن و شکافتن. (از اقرب الموارد)
بچۀ زیرک آوردن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقرب الموارد آرد: فرهه الناقه و افرهت اذا کانت تنتج الفره. و فره جمع فاره است و در معنی فاره آرد: الحاذق بالشی ٔ و الملیح النشیط. و ظاهراً معنی دوم در این مورد مناسب است کفانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بریدن و شکافتن. (از اقرب الموارد)
گیاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع گیاهی. (ناظم الاطباء) ، سبزه نودمیده و گیاه ریزه که زیر درخت روید یا گیاه ریزه که مواشی چریدنش نتواند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
گیاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع گیاهی. (ناظم الاطباء) ، سبزه نودمیده و گیاه ریزه که زیر درخت روید یا گیاه ریزه که مواشی چریدنش نتواند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
مغاکچۀ لب بالایین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقره ای بر وسط لب بالا. (از اقرب الموارد). دایره ای که زیر بینی، در وسط لب زبرین است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
مغاکچۀ لب بالایین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقره ای بر وسط لب بالا. (از اقرب الموارد). دایره ای که زیر بینی، در وسط لب زبرین است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
رهایی از غم و اندوه. (منتهی الارب). تفصی از هم و غم وخلاص از دشواری: هو لک فرجه، أی فرج. (اقرب الموارد). از تنگی و دشواری بیرون شدن. (غیاث) : بلکه بهر میهمانان و کهان که به فرجه وارهند از اندهان. مولوی
رهایی از غم و اندوه. (منتهی الارب). تفصی از هم و غم وخلاص از دشواری: هو لک فرجه، أی فرج. (اقرب الموارد). از تنگی و دشواری بیرون شدن. (غیاث) : بلکه بهر میهمانان و کهان که به فرجه وارهند از اندهان. مولوی
رخنه و شکاف و منه: فرجهالحائط. (منتهی الارب). در دیوار و مانند آن شکاف، هر جای ترسناک، جایی که مردم در مجلس وموقف باز می کنند. (از اقرب الموارد) ، میانۀ انگشتان. (زمخشری) ، انفراج. (منتهی الارب). هر گشادگی بین دو چیز. (اقرب الموارد) ، فرصت. مهلت. (ناظم الاطباء) : سخن در فرجه ای پرور که فرجام ز واگفتن تو را نیکو شود نام. نظامی. - بی فرجه، بی مهلت. بی مدت. (ناظم الاطباء)
رخنه و شکاف و منه: فرجهالحائط. (منتهی الارب). در دیوار و مانند آن شکاف، هر جای ترسناک، جایی که مردم در مجلس وموقف باز می کنند. (از اقرب الموارد) ، میانۀ انگشتان. (زمخشری) ، انفراج. (منتهی الارب). هر گشادگی بین دو چیز. (اقرب الموارد) ، فرصت. مهلت. (ناظم الاطباء) : سخن در فرجه ای پرور که فرجام ز واگفتن تو را نیکو شود نام. نظامی. - بی فرجه، بی مهلت. بی مدت. (ناظم الاطباء)
پراکنده کردن. (دهار) پراکنده شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پراکنده و جدا جدا کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدایی. پراکندگی. (ناظم الاطباء)
پراکنده کردن. (دهار) پراکنده شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پراکنده و جدا جدا کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدایی. پراکندگی. (ناظم الاطباء)
تفرقه. تفرقت. جدایی. پراکندگی. پریشانی و اختلاف: با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آنرا در معرض تفرقه آرد. (کلیله و دمنه). ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک. خاقانی. بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن. خاقانی. ندارم دل جمعیت، تفرقه به ببین تا چه بیند مه از اجتماعی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 440). تا نرسد تفرقۀ راه پیش تفرقه کن حاصل معلوم خویش. نظامی. جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است تو چرا در تفرقه هر دم بصد عالم شوی. عطار. حقا که مرا دنیا بی دوست نمی باید با تفرقۀ خاطر دنیا به چه کار آید. سعدی. دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت. سعدی. ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع بحکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد. حافظ. لشکر انعام نادیده ببانگی تفرقه است دفتر شیرازه ناکرده ببادی ابتر است. جامی. ، هلاکت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود. (سندبادنامه ص 272) ، بخش کردن. قسمت کردن: و بر دارالمرضی و فارقهای ثمین و انواع ادویه و معاجین و تفرقۀ آن بر فقرا و مساکین اطلاع یافته داند که علو همت او... تا چه حد بوده است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 22) ، فرق کردن میان دو چیز یا چند چیز. (غیاث اللغات) (از آنندراج). جدا کردن. امتیاز کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تشخیص. تمیز: در نوادر الاصول مذکور است که تفرقه میان حق و باطل مخصوص علماء باطن است. (انیس الطالبین بخاری ص 9) ، به اصطلاح سالکان تفرقه عبارت از آن است که دل را بواسطۀ تعلق به امور متعدد پراگنده سازی و جمع وجمعیت آنکه از همه بمشاهدۀ واحد پردازی و بعضی گفته اند که این وجود پیدای تو تفرقۀ تو شده است که ’وجودک ذنب لایقاس بها ذنب’ را اشارت از آن است و سیدحسینی در معنی تفرقه و جمع چه خوش فرموده است: یک دل و صد آرزو بس مشکل است یک مرادت بس بود چون یک دل است تفرقه ز افعال تو آمد پدید جمع شد آنکو به اوصافش رسید. (آنندراج). پراکندگی خاطر، بخاطر اشتغال از عالم غیب بهر طریق که باشد. (از تعریفات جرجانی). تفرقه عبارت است از وجود مباینت و اثبات عبودیت و ربوبیت وفرق حق از خلق. پس جمع بی تفرقه عین زندقه بود و تفرقه بی جمع عین تعطیل و جمع باتفرقه حق صریح و اعتقاد صحیح. پس سالک باید که پیوسته بروح که محل مشاهده است در عین جمع بود و به قالب که آلت مجاهده است در مقام تفرقه. (از نفایس الفنون در فن تصوف). لفظ تفرقه اشارت است بوجود مباینت و اثبات عبودیت و ربوبیت و فرق خلق از حق و جمع بی تفرقه عین زندقه بود و تفرقه بی جمع محض تعطیل و جمع حق بود و اگر در طاعت بکسب خود نگرد در مقام تفرقه باشد و اگر بفضل حق نگرد، در مقام جمع بود. و هرکه از خود و اعمال خود بکلی فانی شوددر مقام جمع الجمع بود. (مصباح الهدایه ص 98). صاحب لمع گوید: تفرقه لفظ مجملی است و جمع و تفرقه دو اصلند که هیچیک از دیگری بی نیاز نیست و کسی که اشاره کند به تفرقه بدون جمع خدای را منکر است و کسی که اشاره کند به جمع بدون تفرقه قدرت خدای را منکر است و کسی که جمع کند میان آن دو موحد است. هجویری گوید: تفرقه در حکم افعال خداوند است که جملۀ مردم در حکم متفرقند یکی را حکم وجود است و یکی را حکم عدم که ممکن الوجود باشد. و یکی را حکم بقاست و یکی را حکم فنا یعنی گویند ’جمع’ علم توحید است و تفرقه علم احکام وگاه مراد از تفرقه مکاسب است و از ’جمع’ مواهب یعنی مجاهدت و مشاهدت. پس آنچه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد جمله تفرقه باشد و آنچه صرف عنایت و هدایت حق باشد جمع بود. جامی گوید: تفرقه عبارت از آنست که دل را بواسطۀ تعلق به امور متعدد پراکنده سازی و جمعیت، آنکه از همه بمشاهدۀ واحد پردازی. شاعر گوید: ای در دل تو هزار مشکل ز همه مشکل شود آسوده ترا دل ز همه دل را بیکی سپار و بگذر ز همه چون تفرقۀ دلست حاصل ز همه (فرهنگ مصطلحات عرفاء صص 112 -113). گفت جمع عین حق است. آنکه جملۀ اشیاء بدو قائم بود و تفرقه صفت حق است از باطل یعنی هرچه دون حق است باطل است به نسبت با حق. و هر صفت که باطل کند حق را، آن تفرقه بود. (تذکرهالاولیاء عطار). جمع آن است که بقلم داد آدم از اسماء و تفرقه آن است که از آن پراکنده شد و منتشر گشت درباب او. (تذکره الاولیاء عطار)
تفرقه. تفرقت. جدایی. پراکندگی. پریشانی و اختلاف: با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آنرا در معرض تفرقه آرد. (کلیله و دمنه). ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک. خاقانی. بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن. خاقانی. ندارم دل جمعیت، تفرقه به ببین تا چه بیند مه از اجتماعی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 440). تا نرسد تفرقۀ راه پیش تفرقه کن حاصل معلوم خویش. نظامی. جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است تو چرا در تفرقه هر دم بصد عالم شوی. عطار. حقا که مرا دنیا بی دوست نمی باید با تفرقۀ خاطر دنیا به چه کار آید. سعدی. دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت. سعدی. ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع بحکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد. حافظ. لشکر انعام نادیده ببانگی تفرقه است دفتر شیرازه ناکرده ببادی ابتر است. جامی. ، هلاکت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود. (سندبادنامه ص 272) ، بخش کردن. قسمت کردن: و بر دارالمرضی و فارقهای ثمین و انواع ادویه و معاجین و تفرقۀ آن بر فقرا و مساکین اطلاع یافته داند که علو همت او... تا چه حد بوده است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 22) ، فرق کردن میان دو چیز یا چند چیز. (غیاث اللغات) (از آنندراج). جدا کردن. امتیاز کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تشخیص. تمیز: در نوادر الاصول مذکور است که تفرقه میان حق و باطل مخصوص علماء باطن است. (انیس الطالبین بخاری ص 9) ، به اصطلاح سالکان تفرقه عبارت از آن است که دل را بواسطۀ تعلق به امور متعدد پراگنده سازی و جمع وجمعیت آنکه از همه بمشاهدۀ واحد پردازی و بعضی گفته اند که این وجود پیدای تو تفرقۀ تو شده است که ’وجودک ذنب لایقاس بها ذنب’ را اشارت از آن است و سیدحسینی در معنی تفرقه و جمع چه خوش فرموده است: یک دل و صد آرزو بس مشکل است یک مرادت بس بود چون یک دل است تفرقه ز افعال تو آمد پدید جمع شد آنکو به اوصافش رسید. (آنندراج). پراکندگی خاطر، بخاطر اشتغال از عالم غیب بهر طریق که باشد. (از تعریفات جرجانی). تفرقه عبارت است از وجود مباینت و اثبات عبودیت و ربوبیت وفرق حق از خلق. پس جمع بی تفرقه عین زندقه بود و تفرقه بی جمع عین تعطیل و جمع باتفرقه حق صریح و اعتقاد صحیح. پس سالک باید که پیوسته بروح که محل مشاهده است در عین جمع بود و به قالب که آلت مجاهده است در مقام تفرقه. (از نفایس الفنون در فن تصوف). لفظ تفرقه اشارت است بوجود مباینت و اثبات عبودیت و ربوبیت و فرق خلق از حق و جمع بی تفرقه عین زندقه بود و تفرقه بی جمع محض تعطیل و جمع حق بود و اگر در طاعت بکسب خود نگرد در مقام تفرقه باشد و اگر بفضل حق نگرد، در مقام جمع بود. و هرکه از خود و اعمال خود بکلی فانی شوددر مقام جمع الجمع بود. (مصباح الهدایه ص 98). صاحب لمع گوید: تفرقه لفظ مجملی است و جمع و تفرقه دو اصلند که هیچیک از دیگری بی نیاز نیست و کسی که اشاره کند به تفرقه بدون جمع خدای را منکر است و کسی که اشاره کند به جمع بدون تفرقه قدرت خدای را منکر است و کسی که جمع کند میان آن دو موحد است. هجویری گوید: تفرقه در حکم افعال خداوند است که جملۀ مردم در حکم متفرقند یکی را حکم وجود است و یکی را حکم عدم که ممکن الوجود باشد. و یکی را حکم بقاست و یکی را حکم فنا یعنی گویند ’جمع’ علم توحید است و تفرقه علم احکام وگاه مراد از تفرقه مکاسب است و از ’جمع’ مواهب یعنی مجاهدت و مشاهدت. پس آنچه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد جمله تفرقه باشد و آنچه صرف عنایت و هدایت حق باشد جمع بود. جامی گوید: تفرقه عبارت از آنست که دل را بواسطۀ تعلق به امور متعدد پراکنده سازی و جمعیت، آنکه از همه بمشاهدۀ واحد پردازی. شاعر گوید: ای در دل تو هزار مشکل ز همه مشکل شود آسوده ترا دل ز همه دل را بیکی سپار و بگذر ز همه چون تفرقۀ دلست حاصل ز همه (فرهنگ مصطلحات عرفاء صص 112 -113). گفت جمع عین حق است. آنکه جملۀ اشیاء بدو قائم بود و تفرقه صفت حق است از باطل یعنی هرچه دون حق است باطل است به نسبت با حق. و هر صفت که باطل کند حق را، آن تفرقه بود. (تذکرهالاولیاء عطار). جمع آن است که بقلم داد آدم از اسماء و تفرقه آن است که از آن پراکنده شد و منتشر گشت درباب او. (تذکره الاولیاء عطار)
طرّاز. شهری است به اسپانیا (غرناطه) (ایالت مالقه) که 5000 تن سکنه و باغهای انگور بسیار نیکو دارد. تجارت آنجا مشروبات الکلی و میوه است و کارخانه های پارچه بافی دارد
طُرّاز. شهری است به اسپانیا (غرناطه) (ایالت مالقه) که 5000 تن سکنه و باغهای انگور بسیار نیکو دارد. تجارت آنجا مشروبات الکلی و میوه است و کارخانه های پارچه بافی دارد
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در سه هزارگزی خاور سنندج و کنار شوسۀ سنندج به همدان. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 20 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در سه هزارگزی خاور سنندج و کنار شوسۀ سنندج به همدان. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 20 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
انس جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گشایش یافتن و از تنگی و دشواری بیرون آمدن و خوشحالی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). تکشف غم. (اقرب الموارد) ، در استعمال فارسی مجازاً بمعنی سیر و تماشا... و در ’خیابان’ نوشته که تفرج در لغت بمعنی گشادگی گرفتن است و فارسیان اکثر بمعنی سیر و تماشا استعمال کنند چراکه سیر موجب گشادگی گرفتن خاطر تنگدلان است. (غیاث اللغات). سیر و تماشا و خوشحالی و گشادگی خاطر تنگدل. (ناظم الاطباء) : خوشاتفرج نوروز خاصه در شیراز که برکند دل مرد مسافر از وطنش. سعدی. باری بحکم تفرج، با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت. (گلستان). پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان و مجاورت خلدان. (گلستان). دیدۀ ما چو به امید تو دریاست چرا به تفرج گذری بر لب دریا نکنی. حافظ. برکنار رود خانه قم سراها و کوشکها بودند که بجهت نزهت و تفرج و ترفیه خاطر در آن می نشستند. (تاریخ قم ص 35)
انس جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گشایش یافتن و از تنگی و دشواری بیرون آمدن و خوشحالی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). تکشف غم. (اقرب الموارد) ، در استعمال فارسی مجازاً بمعنی سیر و تماشا... و در ’خیابان’ نوشته که تفرج در لغت بمعنی گشادگی گرفتن است و فارسیان اکثر بمعنی سیر و تماشا استعمال کنند چراکه سیر موجب گشادگی گرفتن خاطر تنگدلان است. (غیاث اللغات). سیر و تماشا و خوشحالی و گشادگی خاطر تنگدل. (ناظم الاطباء) : خوشاتفرج نوروز خاصه در شیراز که برکند دل مرد مسافر از وطنش. سعدی. باری بحکم تفرج، با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت. (گلستان). پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان و مجاورت خلدان. (گلستان). دیدۀ ما چو به امید تو دریاست چرا به تفرج گذری بر لب دریا نکنی. حافظ. برکنار رود خانه قم سراها و کوشکها بودند که بجهت نزهت و تفرج و ترفیه خاطر در آن می نشستند. (تاریخ قم ص 35)