جدول جو
جدول جو

معنی تعکش - جستجوی لغت در جدول جو

تعکش(بَ)
دشوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراهم آوردن تننده پایهای خود را جهت بافتن تارها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، با هم درآمده و درکشیده شده چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پیچیده گردیدن موی و بر هم نشستن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تعکش
دشوار گردیدن
تصویری از تعکش
تصویر تعکش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تعطش
تصویر تعطش
اظهار عطش کردن، خود را به تشنگی زدن، اظهار اشتیاق کردن به کسی یا چیزی مانند اشتیاق تشنه به آب
فرهنگ فارسی عمید
قطعاتی از گلوله و خمپاره و مانند این ها که بر اثر انفجار پراکنده می شود، کیسه یا جعبه که در قدیم تیرهای کمان را در آن می گذاشتند و به پهلوی خود آویزان می کردند، تیردان، شغا، شکار، کیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعیش
تصویر تعیش
زندگی کردن، خوش گذراندن، اسباب معیشت ساختن، کوشش برای آماده کردن وسایل زندگانی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
در هم پیچیدن موی و بر هم نشستن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
باشکنج شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نوردناک گردیدن شکم و توبرتو شدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کره برآوردن نان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکرج نان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع کردن از تمام وجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
پاییدن و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثباب ورزیدن به مکان. (از اقرب الموارد) ، ملازم کار گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ)
تیردان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 218). مخفف تیرکش است که تیردان باشد. (برهان). در اصل تیرکش بود بمعنی جای تیرکشیدن بجهت کثرت استعمال کسره برای تخفیف بفتح بدل شده و یا را حذف کردند. (غیاث اللغات) (آنندراج). بمعنی تیردان است و آن را مخفف تیرکش دانسته اند و آنرا شغاوشگا، به کاف فارسی نیز گفته اند. (انجمن آرا). تیردان و تیرکش. (ناظم الاطباء). ظرفی است که تیرها و پیکانها را در آن گذارند. (قاموس کتاب مقدس). کیش. فضه. جعبه. خوله:
گر کوک ترکشت ریخته شد
من دیده بترکشت برنشانم.
عماره.
بفرمای تااسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ.
فردوسی.
پیاده بکردار آتش بدند
سپرداربا تیرو ترکش بدند.
فردوسی.
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار.
فردوسی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت، بردست بت رویان سوار.
فرخی.
گر ملک تیر و کمان در خور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکشگر
از بر و بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر.
فرخی.
ترکش ای ترک بیکسو فکن و جامۀ جنگ
چنگ برگیر و بنه درعه و شمشیر از چنگ.
فرخی.
هوا رزمگه کوهش این ابرش است
درخشش کمان آسمان ترکش است.
اسدی.
چنان دست زی تیغ و ترکش کشید
که یارد بنزدیک تیغش چخید.
اسدی.
از بر جود تو پر تیری
که بر آرد زمانه از ترکش.
سوزنی.
امیدم باندازۀ دل رسیده ست
خدنگم ببالای ترکش فتاده ست.
خاقانی.
وز فم الحوت نهادی دندان
بر سر ترکش ترکان اسد.
خاقانی.
ترکش خیری تهی از تیر خار
گاه سپر خواسته گه زینهار.
نظامی.
تیر اندازد بسوی سایه او
ترکشش خالی شود در جستجو.
مولوی.
چون به ترکش بنگرید آن بی نظیر
دید کم از ترکشش یک چوب تیر.
مولوی.
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت.
مولوی.
- آخرین تیر ترکش، آخرین چاره. آخرین وسیله.
- ترکش انداختن، دو وجه می تواند باشد یا از جهت خالی شدن ترکش ازتیر بسبب تیراندازی یا از جهت حمله بر دشمن زیرا که وقت جنگ هر چه بدست آید بر دشمن انداخته شود. (از آنندراج). حمله کردن از روی خشم. (ناظم الاطباء) :
سواران همه تیر پرداخته
گهی تیر و گه ترکش انداخته.
نظامی.
- ، احتمال دارد که ترکش انداختن بمعنی انداختن کیش فدا بود و آن چنانست که امرا وسلاطین ترکش مرصعی با خود دارند تا اگر حریف قصد ایشان بکند و ایشان بر او دست نیابند و بگریزند ترکش مزبور را در راه بیندازند تا دشمن مشغول گرفتن آن شود و آنها در این فرصت از چنگ دشمن رهایی یابند. (از آنندراج).
- ترکش بستن، آماده جنگ و خونریزی شدن:
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست.
(بوستان).
- ، فارغ شدن ازجنگ و پیکار. (ناظم الاطباء).
- ، بیزار شدن از زندگانی. (از ناظم الاطباء).
- ترکش جوزا، ستاره هایی را گویند در برج جوزا که بصورت ترکش واقع شده اند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
ز کیش ماست که پر تیر ترکش جوزاست
ز آس ماست که شد آسمان بمه انور.
نظام قاری.
- ، تارهای روی سازها را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- ترکش دوز،آنکه ترکش می سازد و ترکش مرمت می کند. (ناظم الاطباء) :
ماه ترکش دوز قربان شد دل زارم از او
سینه همچون ترکش قیمه است افکارم از او.
سیفی (از آنندراج).
- ترکش ریختن، مغلوب گشتن و تسلیم شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به تیر ترکش ریختن در پایان این ترکیبها شود.
- ترکش سهم الغیب، آفت ناگهان. (ناظم الاطباء). کنایه از بلای ناگهانی. (آنندراج) :
کیست کز غمزۀ تو تیر نهانی نخورد
صف مژگان کجت ترکش سهم الغیب است.
تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به سهم الغیب شود.
- ترکش کش، کسی که ترکش می بندد. (ناظم الاطباء).
- ، کسی که ترکش پر تیررا با امیران و سواران و دلیران برد تا در هنگام حاجت بدان دسترسی یابند:
چو گیرد تک باد و ابر، ابرشم
سزد گر شود ماه ترکش کشم.
(گرشاسب نامه).
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش و تیرزن.
(بوستان).
- ترکشگر، که ترکش همراه سرداران و شاهان برد:
گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکشگر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 150).
- ترکش نهادن، گذاشتن ترکش را از پیش خود باراده، آنگه من بعد جنگ نکنند. (آنندراج). پرهیز کردن از جنگی که پس از این واقع گردد. (ناظم الاطباء). تسلیم شدن. دست از جنگ کشیدن:
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست برکش نهاد.
(بوستان).
- تیر ترکش ریختن، تسلیم شدن. دست از مبارزه بداشتن. مغلوب شدن. غلبۀ خصم را بر خود پذیرفتن:
چو دانست کز خصم نتوان گریخت
همان جایگه تیر ترکش بریخت.
(بوستان).
و رجوع به ترکش انداختن و ترکش ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ)
دهی است از دهستان منگور واقع در بخش حومه شهرستان مهاباد و 54 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و چهل و پنج هزار و پانصدگزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت. کوهستانی و سردسیر است و 222 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه بادین آباد و چشمه است. محصول آنجا غله و توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
به رفتار مار رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). به رفتار افعی راه رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
زفتی نمودن به چیزی بر کسی: تعکص به علی، زفتی نمود به آن بر من و نداد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پیچیده و دشوار شدن کار و سخت گردیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازداشتن و مانع شدن. (از اقرب الموارد) ، دشوار گردیدن سفر بر کسی و دور شدنش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خود را در بند داشتن قوم تا فکر و تأمل در کاری نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اجتماع و ازدحام کردن در جایی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بر چوبدستی آهن دار تکیه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکیه کردن بر عکاز. (از اقرب الموارد). رجوع به عکّاز شود
لغت نامه دهخدا
(بَع ع)
درآویختن شاخ با خار درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ ووْ)
پیش آمدن اندوه بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
تشنه نمودن بتکلف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تشنگی نمودن بی تشنگی. (از اقرب الموارد) ، تشنگی و تشنه شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
به حیلت زیستن. (تاج المصادر بیهقی) ، بتکلف اسباب معیشت ساختن و طلب کردن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکلف اسباب زندگی. (از اقرب الموارد). اسباب معیشت ساختن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دعوی باطل کردن بر کسی:تعبشنی بدعوی باطل، ادعاها علی ّ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَکْ کِ)
موی پیچیده گردنده و بر هم نشیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موی تافته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعکش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
خود را بند کردن و بازداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اعتکاف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تعیش
تصویر تعیش
زندگی کردن، خوش گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعکس
تصویر تعکس
مارخویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعکن
تصویر تعکن
تو در تویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعطش
تصویر تعطش
تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکش
تصویر ترکش
تیر کش _ تیردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعکف
تصویر تعکف
((تُ عَ کُّ))
گوشه گرفتن، خلوت گزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعیش
تصویر تعیش
((تَ عَ یُّ))
خوش زیستن، خوش گذراندن، گذران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکش
تصویر ترکش
((تَ کَ یا کِ))
تیردان، جعبه یا کیسه ای که در آن تیرهای کمان را جا می دادند و به پهلو می آویختند، هر تکه ای از نارنجک، خمپاره یا بمب که در اثر انفجار از آن جدا شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تیردان، جعبه، جوله، کیش، پاره گلوله، پاره خمپاره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش گذرانی، شادخواری، گذران، معیشت، خوش گذرانی کردن، خوش زیستن، زندگی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
کشمکش
فرهنگ گویش مازندرانی