شیرۀ درخت، یا گیاهی است که بدان رنگ کنند، یا آن وسمه است و نیل. (منتهی الارب). نیل. (مهذب الاسماء). درخت نیل. (الفاظ الادویه). عصارۀ درختی است که لون او سبز تیره رنگ بود، و گویند وسمۀ تر است و در زمین عرب بسیار باشد و از او نیل سازند. (تذکرۀ ضریر انطاکی). درخت نیل است و نیل عصارۀ وی است و آن را وسمه خوانند و کتم نیز گویند. (اختیارات بدیعی). درخت نیل را گویند و نیل عصارۀ آن است و وسمه که زنان بر ابرو می نهند برگ آن است. (برهان). گیاه وسمه است که به فارسی نیل نامند و گفته اند قطلب است. (مخزن الادویه) (از تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که بدان رنگ کنند. (از اقرب الموارد). وگویند آن خطمی است و برخی آن را رنگی سرخ دانند. (از اقرب الموارد به نقل از تاج) ، شب تاریک. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). وآن تشبیه به ’عظلم’ گیاه است. (از اقرب الموارد)
شیرۀ درخت، یا گیاهی است که بدان رنگ کنند، یا آن وسمه است و نیل. (منتهی الارب). نیل. (مهذب الاسماء). درخت نیل. (الفاظ الادویه). عصارۀ درختی است که لون او سبز تیره رنگ بود، و گویند وسمۀ تر است و در زمین عرب بسیار باشد و از او نیل سازند. (تذکرۀ ضریر انطاکی). درخت نیل است و نیل عصارۀ وی است و آن را وسمه خوانند و کتم نیز گویند. (اختیارات بدیعی). درخت نیل را گویند و نیل عصارۀ آن است و وسمه که زنان بر ابرو می نهند برگ آن است. (برهان). گیاه وسمه است که به فارسی نیل نامند و گفته اند قطلب است. (مخزن الادویه) (از تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که بدان رنگ کنند. (از اقرب الموارد). وگویند آن خطمی است و برخی آن را رنگی سرخ دانند. (از اقرب الموارد به نقل از تاج) ، شب تاریک. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). وآن تشبیه به ’عظلم’ گیاه است. (از اقرب الموارد)
از بیدادی کسی بنالیدن. (تاج المصادر بیهقی). بنالیدن از بیدادی کسی. (زوزنی) (دهار). شکایت نمودن از ظلم کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فریاد کردن و نالیدن از بیداد کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج). و با لفظ کردن و زدن و برآوردن مستعمل. (آنندراج). شکایت از ظلم و ستم و دادخواهی. (از ناظم الاطباء). از بیداد کسی نالیدن. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) : اگر به تظلم پیش تو آیندحواله بمن باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). شبروان بار ز منزل به سحر بربندند من سربار تظلم به سحر باز کنم. خاقانی. تا کی از هجر او تظلم ما عمر ما در سر تظلم شد. خاقانی. شد زبانم موی وشد مویم زبان از تظلم این چه بیداد است باز. خاقانی. داد کن از همت مردم بترس نیمشب از تیر تظلم بترس. نظامی. و رجوع به ترکیبهای این کلمه شود، کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حواله کردن ظلم را بر خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احاله کردن ظلم بر نفس خود. (از اقرب الموارد)
از بیدادی کسی بنالیدن. (تاج المصادر بیهقی). بنالیدن از بیدادی کسی. (زوزنی) (دهار). شکایت نمودن از ظلم کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فریاد کردن و نالیدن از بیداد کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج). و با لفظ کردن و زدن و برآوردن مستعمل. (آنندراج). شکایت از ظلم و ستم و دادخواهی. (از ناظم الاطباء). از بیداد کسی نالیدن. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) : اگر به تظلم پیش تو آیندحواله بمن باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). شبروان بار ز منزل به سحر بربندند من سربار تظلم به سحر باز کنم. خاقانی. تا کی از هجر او تظلم ما عمر ما در سر تظلم شد. خاقانی. شد زبانم موی وشد مویم زبان از تظلم این چه بیداد است باز. خاقانی. داد کن از همت مردم بترس نیمشب از تیر تظلم بترس. نظامی. و رجوع به ترکیبهای این کلمه شود، کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حواله کردن ظلم را بر خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احاله کردن ظلم بر نفس خود. (از اقرب الموارد)
گرد آمدن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع شدن قوم بر کسی و گفته اند گرد آمدن بر کسی برای مضروب ساختن وی. (از اقرب الموارد)
گرد آمدن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع شدن قوم بر کسی و گفته اند گرد آمدن بر کسی برای مضروب ساختن وی. (از اقرب الموارد)
بیاموختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). آموختن و دانستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از کسی آموختن. (غیاث اللغات) (آنندراج). مطاوعه تعلیم است، گویند علمته فتعلم. (از اقرب الموارد) : و چون ایام رضاع به آخر رسید در مشقت تعلم و تأدب افتد. (کلیله و دمنه). و چندانکه اندک مایۀ وقوف افتاد... به رغبتی صادق و حرصی غالب درتعلم آن میکوشیدم. (کلیله و دمنه). و رنج تعلم هرچه فراوانتر تحمل نیفتد در سخن که شرف آدمی بر دیگر جانوران بدانست این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). و رجوع به تعلیم و اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 344 شود، استوار کردن کار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: تعلّم بلفظ الامر بمعنی اعلم و اذا قیل لک اعلم ان زیداً خارج قل علمت و اذا قیل تعلم لاتقل تعلمت و هی من النواسخ قال تعلم شفاء النفس قهر عدوها فبالغ بلطف فی التحیل و المکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هو فی موضعاعلم و هو مختص بالامر کقوله: تعلم انه لا طیر الاعلی متطیر و هو الثبور. (اقرب الموارد). و به فتح اول وثانی و لام مشدد مفتوح در این صورت صیغۀ امر است بمعنی بیاموز از باب تفعل. (غیاث اللغات) (آنندراج)
بیاموختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). آموختن و دانستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از کسی آموختن. (غیاث اللغات) (آنندراج). مطاوعه تعلیم است، گویند علمته فتعلم. (از اقرب الموارد) : و چون ایام رضاع به آخر رسید در مشقت تعلم و تأدب افتد. (کلیله و دمنه). و چندانکه اندک مایۀ وقوف افتاد... به رغبتی صادق و حرصی غالب درتعلم آن میکوشیدم. (کلیله و دمنه). و رنج تعلم هرچه فراوانتر تحمل نیفتد در سخن که شرف آدمی بر دیگر جانوران بدانست این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). و رجوع به تعلیم و اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 344 شود، استوار کردن کار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: تَعَلَّم بلفظ الامر بمعنی اعلم و اذا قیل لک اعلم ان زیداً خارج قل علمت و اذا قیل تعلم لاتقل تعلمت ُ و هی من النواسخ قال تعلم شفاء النفس قهر عدوها فبالغ بلطف فی التحیل و المکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هو فی موضعاعلم و هو مختص بالامر کقوله: تعلم انه ُ لا طیر الاعلی متطیر و هو الثبور. (اقرب الموارد). و به فتح اول وثانی و لام مشدد مفتوح در این صورت صیغۀ امر است بمعنی بیاموز از باب تفعل. (غیاث اللغات) (آنندراج)
بزرگ داشتن و بزرگ گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بزرگ داشتن و بزرگ کردن. (زوزنی). بزرگ داشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بزرگ کردن و بزرگ داشتن و به بزرگی صفت نمودن و بزرگ شمردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توقیر و احترام و حرمت و تکریم و ادب و سلوک متواضعانه و کرنش. (ناظم الاطباء). تفخیم و تکبیر و تبجیل. (اقرب الموارد). بزرگداشت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شادمان باد و بر هر مهی او را تبجیل کامران باد و بر هر شهی او را تعظیم. فرخی. چون به مجلس خان حاضر شوی سلام ما (مسعود) بر سبیل تعظیم و توقیر به وی رسانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). حاجیان آمدند با تعظیم شاکر از رحمت خدای رحیم. ناصرخسرو. هنراز رای او برد تعظیم خرد از طبع او کند تلقین. مسعودسعد. درآن جانب هیبت او به رعایت رسانیده ام و شرطتعظیم... هرچه تمامتر بجای آورده. (کلیله و دمنه). همتی دارد چنان کافلاک با لوح قلم کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او. خاقانی. بی فر او چه سنجد تعظیم سنجری بی پادشاه این چه بود پادشای خاک. خاقانی. تو خسرو خاوری وز امرت تعظیم به خاوران ببینم. خاقانی. توقیر من بتحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد. (سندبادنامه ص 72). بسوزند و ریزند یکسر بچاه ندارند تعظیم نعمت نگاه. نظامی. تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب کاین مدح آفتاب بتعظیم شأن تست. سعدی. این قدر تعظیم دینشان را خرید کز مری آن دست و پاهاشان برید. مولوی. نشست شعله ام از پا و سوختن برخاست نفس گداخته را رنگ میدهد تعظیم. میرزا بیدل (از آنندراج). و رجوع به ترکیبهای این کلمه شود، در تداول فارسی امروز دوتا شدن چون راکعی به نشانۀ خضوع و تکریم در برابر بزرگی. دوتا شدن در مقابل شاهی یا امیری به قصد زمین بوسی و تکریم و با ’کردن’ صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، در فرهنگ مصطلحات عرفا آرد: تعظیم عبارت از تواضع و تذلل در پیشگاه ذات احدیت است و معرفت عظمت حق است و آن مرکب از دو رکن است یکی علم و دیگری حال و موقعی که معرفت به عظمت چیزی حاصل شد، نفس مذعن بدان شده و منقاد شده و ذلیل شده و خاشع شود و مستکین عظمت آن گردد و اول مرحله تعظیم عبارت از تعظیم امر و نهی است که اصل است. دوم آنکه از حق وعدالت منحرف نشده و از حکمت بالغه عدول نکند. سوم آن که غیر از خدا را ملجاء خود نداند و بر خود حقی نبیند. (شرح منازل ص 136 بنقل فرهنگ مصطلحات تألیف دکتر سجادی)، استخوان استخوان بریدن گوسفند را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، در امر بزرگ درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
بزرگ داشتن و بزرگ گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بزرگ داشتن و بزرگ کردن. (زوزنی). بزرگ داشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بزرگ کردن و بزرگ داشتن و به بزرگی صفت نمودن و بزرگ شمردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توقیر و احترام و حرمت و تکریم و ادب و سلوک متواضعانه و کرنش. (ناظم الاطباء). تفخیم و تکبیر و تبجیل. (اقرب الموارد). بزرگداشت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شادمان باد و بر هر مهی او را تبجیل کامران باد و بر هر شهی او را تعظیم. فرخی. چون به مجلس خان حاضر شوی سلام ما (مسعود) بر سبیل تعظیم و توقیر به وی رسانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). حاجیان آمدند با تعظیم شاکر از رحمت خدای رحیم. ناصرخسرو. هنراز رای او برد تعظیم خرد از طبع او کند تلقین. مسعودسعد. درآن جانب هیبت او به رعایت رسانیده ام و شرطتعظیم... هرچه تمامتر بجای آورده. (کلیله و دمنه). همتی دارد چنان کافلاک با لوح قلم کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او. خاقانی. بی فر او چه سنجد تعظیم سنجری بی پادشاه این چه بود پادشای خاک. خاقانی. تو خسرو خاوری وز امرت تعظیم به خاوران ببینم. خاقانی. توقیر من بتحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد. (سندبادنامه ص 72). بسوزند و ریزند یکسر بچاه ندارند تعظیم نعمت نگاه. نظامی. تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب کاین مدح آفتاب بتعظیم شأن تست. سعدی. این قدر تعظیم دینشان را خرید کز مری آن دست و پاهاشان برید. مولوی. نشست شعله ام از پا و سوختن برخاست نفس گداخته را رنگ میدهد تعظیم. میرزا بیدل (از آنندراج). و رجوع به ترکیبهای این کلمه شود، در تداول فارسی امروز دوتا شدن چون راکعی به نشانۀ خضوع و تکریم در برابر بزرگی. دوتا شدن در مقابل شاهی یا امیری به قصد زمین بوسی و تکریم و با ’کردن’ صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، در فرهنگ مصطلحات عرفا آرد: تعظیم عبارت از تواضع و تذلل در پیشگاه ذات احدیت است و معرفت عظمت حق است و آن مرکب از دو رکن است یکی علم و دیگری حال و موقعی که معرفت به عظمت چیزی حاصل شد، نفس مذعن بدان شده و منقاد شده و ذلیل شده و خاشع شود و مستکین عظمت آن گردد و اول مرحله تعظیم عبارت از تعظیم امر و نهی است که اصل است. دوم آنکه از حق وعدالت منحرف نشده و از حکمت بالغه عدول نکند. سوم آن که غیر از خدا را ملجاء خود نداند و بر خود حقی نبیند. (شرح منازل ص 136 بنقل فرهنگ مصطلحات تألیف دکتر سجادی)، استخوان استخوان بریدن گوسفند را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، در امر بزرگ درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)