جدول جو
جدول جو

معنی تعبیٔ - جستجوی لغت در جدول جو

تعبیٔ
(بُ)
تعبئه. (منتهی الارب). آماده و ساخته کردن سامان لشکررا. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعبئه و تعبیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تعبیر
تصویر تعبیر
مطلبی را بیان کردن، منظور و مقصود خود را به عبارتی بیان کردن، معنی و تفسیر خواب را گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعبیه
تصویر تعبیه
ساختن و آراستن، آماده کردن، بسیج کردن سپاه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ هََ)
تعبئه. (اقرب الموارد). لشکر بترتیب بداشتن جنگ را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تعبّی. (منتهی الارب) .آراستن و آماده کردن لشکر و سامان آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آراستن. (غیاث اللغات). تعبیه. آرایش جنگی:
پیرایۀ عالم تویی، فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی، در کار جنگ و تعبیه.
منوچهری.
خوارزمشاه چون بشنید، ده سرهنگ با خیل سوی بخارا تاختن آورد وخود به تعبیه رفت و راه ها از چپ و از راست بگرفت تااز کمین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعۀ علی تکین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند با تعبیۀ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیک وی و تعبیه ها بر حال خویش. گفت ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت... پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 351). و بسیجیدۀ آن شده که بر این تعبیه در صحرای مباسطت آیم. (کلیله و دمنه). ابوعلی هم بر آن منوال تعبیۀ لشکر بیاراست. (ترجمه تاریخ یمینی). چون به نزدیک دشمن رسید به تعبیۀ لشکر مشغول شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 349)، ساختن چیزی که قدری غریب نماید. (غیاث اللغات).
، آماده کردن و ترتیب دادن چیزی. (آنندراج). نظم و ترتیب دادن:
این دولت و این ملک ببازی نتوان داشت
بازی نبود تعبیۀ اختر سیار.
امیرمعزی (از آنندراج).
بفرمود تا بزمگان او به تعبیۀ خیول و تغشیۀ فیول بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 332)، مقرر نمودن. متمکن کردن. قرار دادن. استوار کردن.
، حیلۀ جنگی. خدعۀ جنگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدیداول بشکوهید که علی تکین (یعنی جنگ با علی تکین) تعبیه است (و قصد این لشکر فروگرفتن خوارزمشاه است) ، خود را فراهم گرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمد عبدالصمد وی را قوت دل داد. (تاریخ بیهقی، یادداشت مرحوم دهخدا)، پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (غیاث اللغات). پنهان داشتن. به حیله و مکر در جایی قرار دادن: و در میان ما به عیاری تعبیه شده تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان). چه دانید اگر این هم از جملۀ دزدان است به عیاری در این کاروان تعبیه شده. (گلستان)، بمجاز مطلق حیله:
قومی که در این سفر مرا همراهند
از تعبیۀ زمانه بس آگاهند.
انوری.
روباهی در شارع راهی ماهیئی دید با خود اندیشید این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد و ماهی فروش است که ماهی تواند بود.این بی بهانه ای و تعبیه ای نباشد. (سندبادنامه ص 47) .گفتند گوسفندی است با زنی بازی میکند. گفت این کار بی تعبیه ای نیست. (سندبادنامه ص 81). گرچه بمویی آسمان داشته اند بر سرم
موی به موی دیده ام تعبیه های آسمان.
خاقانی.
صحبت این خاک ترا خوار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد.
نظامی.
، بمعنی تحکم و تسلط نیز دیده می شود:
مباش غره ببازوی خود که از رخ تست
هزار تعبیۀ پادشاه حسن انگیز.
حافظ (از آنندراج).
، عطرها آمیختن. (تاج المصادر بیهقی). عطر بیامیختن. (زوزنی، یادداشت مرحوم دهخدا).
،
{{صفت}} ساخته و ترتیب داده و مقرر شده و جای گرفته:
دهرسیه کاسه ایست ما همه مهمان او
بی نمکی تعبیه است در نمک خان او
خاقانی.
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم.
خاقانی.
دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیه ایش باز کردند.
نظامی.
اول که نه آفریده بودم
وین تعبیه ها ندیده بودم.
نظامی.
تعبیه ای را که در او کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست.
نظامی.
سعدی غرض از حقۀ تن آیت حقست
صد تعبیه در تست و یکی بازنجستی.
سعدی.
آخر به ترحم سر مویی نگر آن را
کاهی بودش تعبیه در هر بن مویی.
سعدی.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
از ’دب ء’، پوشیدن چیزی را و پنهان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
رمیدن و گریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیری نکردن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتافتن. (از اقرب الموارد) ، به بندگی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به بندگی گرفتن و بنده قرار دادن. (از اقرب الموارد) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خوار داشتن. خوار داشتن کسی چندانکه کار بندگان را کند. (از اقرب الموارد) ، خوار داشتن راه و جز آن را. (از اقرب الموارد) ، گرامی کردن. (تاج المصادر بیهقی). گرامی داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به قطران آلودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد) ، به قیر اندودن کشتی و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بیان کردن خواب را و آگاه کردن از انجام کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیان کردن وبیان نمودن معنی خواب و به لفظ کردن و نهادن و راندن و رفتن و زدن مستعمل. (غیاث اللغات). بیان خواب کردن و خبر دادن از مراد آن. (آنندراج). خواب گزاردن. (دهار). خواب گزاری کردن. (نفایس الفنون). ظاهر کردن معنای حقیقی رؤیاهای فوق الطبیعه. (سفر پیدایش 41 کتاب دانیال 2:3) (قاموس کتاب مقدس)، علم تعبیر رؤیا، علمی است که از آن مناسبت بین تخیلات نفسانی و امور غیبی شناخته شود تا از نخستین به دومین انتقال یابند و بدان بر احوال نفسانی در خارج یا بر احوال خارجی در آفاق و منفعت بشری و انذار استدلال کنند بسبب آنچه در خواب دیده شده است. (از کشف الظنون). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود:
ببینید گفتا که تعبیر چیست
چه سازیم او را و تدبیر چیست.
فردوسی.
بخواب دیدمی که من به زمین غور بودمی... و ایشان (طاوس و خروس) در زیر قبای من همی پریدندی... و تو هر چیز بدانی تعبیر این چیست ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108).
پریشان می شوی حال دل عاشق چه میپرسی
نمی داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش.
خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای در خدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده.
خاقانی.
همه حکما از تعبیر آن (خواب) فروماندند مگر درویشی. (گلستان)، تفسیر کردن سخن را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معنی را بگونۀالفاظ درآوردن. (نفایس الفنون). تفسیر و تأویل و بیان و توصیف و گزاره و گزارش. (ناظم الاطباء) :
و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان و نبشتن دانست و تفسیر قرآن و تعبیر اخبار پیغامبر صلی اﷲ علیه و اله و سلم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 106). کما شاهد فی الالواح العالیه صریحاً فلایحتاج الی تأویل و تعبیر. (حکمت اشراق ص 237)، سخن از کسی یا از دل خود گفتن، نمودن آنچه در دل باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، استفسار نمودن غیری پس بیان کردن از او، درگذشتن از آب و درگذرانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درگذشتن از آب. (از اقرب الموارد). گذرانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
پرس پرسان کین به چند و آن به چند
از پی تعبیر وقت و ریشخند.
مولوی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، نمودن کسی را گرمی چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، دشوار شدن کار بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، به اندیشه خواندن نامه را بی آواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، هلاک گردانیدن کسی را، به یک بار سنجیدن درم بعد از آنکه به تفاریق سنجیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، پیمودن گندم و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَدْهْ)
مبالغۀ عبوس. (زوزنی). ترشرویی کردن، شدد للمبالغه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ترشروئی کردن و درکشیدن لبها را. (از اقرب الموارد). درهم کشیدن ابروان و روی ترش کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ دا)
گلو بریدن و ذبح کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برافروختن (پراکنده ساختن) بوی خوش. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(بَدْ یْ)
فروافکندن برگ درخت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آراستن و آماده کردن لشکر و سامان آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعبیه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تعبید
تصویر تعبید
رمیدن و گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعبیر
تصویر تعبیر
بیان کردن خواب را و آگاه کردن از انجام کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعبیس
تصویر تعبیس
ترشروئی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعبیق
تصویر تعبیق
گلو بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعبیه
تصویر تعبیه
آماده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعبید
تصویر تعبید
((تَ))
به بندگی گرفتن، کسی را بنده خود کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعبیر
تصویر تعبیر
((تَ))
به عبارتی مقصود خود را بیان کردن، خواب را تفسیر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعبیه
تصویر تعبیه
((تَ یِ))
آراستن، آماده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعبیر
تصویر تعبیر
گزارش
فرهنگ واژه فارسی سره
آراستن، ساختن، آماده سازی، تهیه، جاسازی، آماده ساختن، قرار دادن، آماده کردن، حیله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیان، تاویل، تبیین، تفسیر، شرح، اصطلاح، ترکیب، تمثیل، نقل، خواب گزاری، تلقی، عبارت، بیان کردن، تاویل کردن، تفسیر کردن، شرح دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد