جدول جو
جدول جو

معنی تعامل - جستجوی لغت در جدول جو

تعامل(بِ)
با یکدیگر داد و ستد کردن. (از اقرب الموارد) : فی سنه 800، ابتدی ضرب النحاس و التعامل به. (نقودالعربیه ص 71). عوام از تحامل فضول در ابواب تعامل دست بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 349)
لغت نامه دهخدا
تعامل
با یکدیگر داد ستد کردن
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
فرهنگ لغت هوشیار
تعامل
سروکار، واکنش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعامل
تفاعلٌ
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به عربی
تعامل
Interaction
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تعامل
interaction
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تعامل
interazione
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تعامل
взаимодействие
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به روسی
تعامل
Interaktion
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به آلمانی
تعامل
взаємодія
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تعامل
interakcja
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به لهستانی
تعامل
互动
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به چینی
تعامل
interação
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تعامل
تعامل
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به اردو
تعامل
تعامل
دیکشنری اردو به فارسی
تعامل
interacción
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تعامل
আন্তঃক্রিয়া
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به بنگالی
تعامل
mwingiliano
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تعامل
etkileşim
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تعامل
相互作用
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تعامل
אִינְטֶרַקְצְיָה
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به عبری
تعامل
पारस्परिक क्रिया
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به هندی
تعامل
interaksi
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تعامل
การปฏิสัมพันธ์
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به تایلندی
تعامل
interactie
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به هلندی
تعامل
상호작용
تصویری از تعامل
تصویر تعامل
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعامل
تصویر متعامل
کسی که با دیگری خرید و فروش و معامله می کند، یک طرف معامله
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مِ)
داد وستدکننده. و رجوع به تعامل شود، قبول کننده معامله. طرف مقابل معامله. پذیرندۀ معامله
لغت نامه دهخدا
تصویری از تدامل
تصویر تدامل
با همدیگر صلح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحامل
تصویر تحامل
کینه در دل گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعامل
تصویر متعامل
سوداگر داد و ستد کننده معامله کننده داد و ستد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
کور نمایی خود را به کوری زدن، خود کوری خود را کور کردن خود را بکوری زدن کوری نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعامل
تصویر متعامل
((مُ تَ مِ))
معامله کننده، داد و ستد کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعادل
تصویر تعادل
ترازمندی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تکامل
تصویر تکامل
فرگشت
فرهنگ واژه فارسی سره