به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مِثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
فایق برآمدن یاران را در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بلندی جستن بر یاران بسخن. (شرح قاموس). رجوع به تاج العروس ج 8 ص 217 و ذیل اقرب الموارد ص 74 شود
فایق برآمدن یاران را در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بلندی جستن بر یاران بسخن. (شرح قاموس). رجوع به تاج العروس ج 8 ص 217 و ذیل اقرب الموارد ص 74 شود
به ناز زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن. (غیاث اللغات). به ناز و نعمت زیستن. (آنندراج). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. (ناظم الاطباء). ج، تنعمات: در نعمت تو اهل هنر در تنعمند تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی. سوزنی. به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است. خاقانی. اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان. خاقانی. تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است. خاقانی. در شبستان مرگ شد زآن پیش که به بستان به صد تنعم شد. خاقانی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست ؟ (گلستان). دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی. حافظ. - اهل تنعم، کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش: و این (افراط طمث) بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - در تنعم بودن، در ناز و نعمت بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود. ، جستن، یقال: تنعمه بالمکان، ای طلبه، برهنه پای رفتن، ستیهیدن به راندن ستور، یقال: تنعم قدمه، ای ابتذلها، سازواری کردن، یقال: اتیت ارضهم فتنعمتنی، ای وافقتنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
به ناز زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن. (غیاث اللغات). به ناز و نعمت زیستن. (آنندراج). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. (ناظم الاطباء). ج، تنعمات: در نعمت تو اهل هنر در تنعمند تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی. سوزنی. به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است. خاقانی. اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان. خاقانی. تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است. خاقانی. در شبستان مرگ شد زآن پیش که به بستان به صد تنعم شد. خاقانی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گُرْسنه چیست ؟ (گلستان). دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی. حافظ. - اهل تنعم، کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش: و این (افراط طمث) بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - در تنعم بودن، در ناز و نعمت بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود. ، جُستن، یقال: تنعمه بالمکان، ای طلبه، برهنه پای رفتن، ستیهیدن به راندن ستور، یقال: تنعم قدمه، ای ابتذلها، سازواری کردن، یقال: اتیت ارضهم فتنعمتنی، ای وافقتنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شیری که گرفته باشد در مشک شیرینی و خوشبویی را. (منتهی الارب) (آنندراج). شیری که در مشک مزه و خوشبویی گرفته باشد. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) ، شتر و ناقه با مغز استخوان و با پیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
شیری که گرفته باشد در مشک شیرینی و خوشبویی را. (منتهی الارب) (آنندراج). شیری که در مشک مزه و خوشبویی گرفته باشد. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) ، شتر و ناقه با مغز استخوان و با پیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)