جدول جو
جدول جو

معنی تضافط - جستجوی لغت در جدول جو

تضافط
پر گردیدن گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ تَ فِ)
گوشت پر. (آنندراج). گوشت محکم و استوار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تضافط شود
لغت نامه دهخدا
نشستن بر پشت کسی و برآوردن هر دو پای را از زیر بغل او و نهادن آنها را بر گردنش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر پشت کسی نشستن یا خارج کردن هر دو پای را از زیر بغل وی و نهادن آنها را بر گردن او. (از اقرب الموارد) ، محکم و استوار شدن چیزی به ریسمان مطاوع ضرفطه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
با هم مدد کردن بر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تعاون بر چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
با هم مدد کردن و یاری نمودن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هم پشت شدن و یکدیگر را یاری دادن. (آنندراج). با هم مدد و یاری کردن در کار. (از اقرب الموارد) :عجبت من تضافرهم علی باطلهم و فشلکم عن حقکم. (اقرب الموارد). بهم رسیدند و در تظاهر و تظافر مجتمع و متفق شدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 68)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فراهم آمدن و انبوهی کردن و فشردن همدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزاحم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ طُ)
یارمندی نمودن نر و ماده به گشنی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَوْ وُ)
موی از پوست برکنده به آتش سوختن جهت خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). یفعل ذلک فی الجدب. (منتهی الارب). رجوع به تنافیط شود، کفک انداختن دیگ. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). تنافط القدر، رومت بالزبد، کفک انداخت آن دیگ. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از ’ض ف ف’، انبوهی کردن و گرد آمدن بر آب و جز آن وقت سبک گردیدن حال آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سبک گردیدن احوال قوم و انبوهی کردن و گردآمدن آنها بر آب. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
مسافر سفر دور و دراز، شتر بارکش، آنکه متاع را از شهری بشهری برد برای فروختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تضافر
تصویر تضافر
هم پشتی پشتیبانی از هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقافط
تصویر تقافط
همیارمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضافن
تصویر تضافن
((تَ فُ))
به هم یاری رساندن
فرهنگ فارسی معین