گرم، باحرارت، تند، تیز، باشتاب، برای مثال به دستوری شاه دیوان برفت / به پیش سپهدار کاووس تفت (فردوسی - ۲/۵۵) شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، دورس، بیخ تفت، تودریون، شبیبی، شیکران
گرم، باحرارت، تند، تیز، باشتاب، برای مِثال به دستوری شاه دیوان برفت / به پیش سپهدار کاووس تفت (فردوسی - ۲/۵۵) شوکَران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، دَورَس، بیخ تَفت، تودَریون، شَبیبی، شَیکُران
در دستور زبان کلمه ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار یا تعداد اسم است، شاخصه، ویژگی، ممیزه، مانند، پسوند متصل به واژه به معنای مثل مثلاً گدا صفت، سگ صفت، وصف خداوند با نام های مخصوص، کنایه از عاطفه، وفاداری، پیشه، شغل، رفتار، منش، خلق و خوی، چگونگی، چونی، کنایه از معنی، واقع، باطن، نوع، قسم، شکل، گونه، وصف کردن، بیان حال صفت تفضیلی: در دستور زبان صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین صفت فاعلی: در دستور زبان صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار صفت مشبهه: در دستور زبان صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا صفت ساده: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه صفت مطلق: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه، صفت ساده صفت مفعولی: در دستور زبان صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود مانند کشته، دیده صفت نسبی: در دستور زبان صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد مانند تهرانی، طلایی
در دستور زبان کلمه ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار یا تعداد اسم است، شاخصه، ویژگی، ممیزه، مانند، پسوند متصل به واژه به معنای مثل مثلاً گدا صفت، سگ صفت، وصف خداوند با نام های مخصوص، کنایه از عاطفه، وفاداری، پیشه، شغل، رفتار، منش، خلق و خوی، چگونگی، چونی، کنایه از معنی، واقع، باطن، نوع، قِسم، شکل، گونه، وصف کردن، بیانِ حال صِفَت تفضیلی: در دستور زبان صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین صِفَت فاعلی: در دستور زبان صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار صِفَت مشبهه: در دستور زبان صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا صِفَت ساده: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه صِفَت مطلق: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه، صِفَت ساده صِفَت مفعولی: در دستور زبان صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود مانند کشته، دیده صِفَت نسبی: در دستور زبان صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد مانند تهرانی، طلایی
نام موضعی است از مضافات یزد. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از آنندراج) (برهان). از کمال صفای هوا جامع گرمسیر و سردسیر باشد. (برهان). در آنجا نمد نیکو مالند و تفتی مشهور است. (انجمن آرا). مولد علامۀ تفتازانی است و آنرا تفت نصیری هم گویند. (آنندراج). نام قصبه ای از توابع یزد. (ناظم الاطباء). یکی از بخشهای شهرستان یزد است که در جنوب باختری این شهرستان قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی که مهمترین ارتفاعات آن عبارتند از کوه فخرآباد. شیرکوه. کوه سنگستان که در پشتکوه واقع است و در حدود 1000 گز ارتفاع دارد. آب زراعتی این بخش از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و میوه و پنبه است. این بخش دارای 23 آبادی است و در حدود 21300 تن سکنه دارد و مرکز این بخش قصبۀ تفت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). رجوع بمادۀ بعد شود
نام موضعی است از مضافات یزد. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از آنندراج) (برهان). از کمال صفای هوا جامع گرمسیر و سردسیر باشد. (برهان). در آنجا نمد نیکو مالند و تفتی مشهور است. (انجمن آرا). مولد علامۀ تفتازانی است و آنرا تفت نصیری هم گویند. (آنندراج). نام قصبه ای از توابع یزد. (ناظم الاطباء). یکی از بخشهای شهرستان یزد است که در جنوب باختری این شهرستان قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی که مهمترین ارتفاعات آن عبارتند از کوه فخرآباد. شیرکوه. کوه سنگستان که در پشتکوه واقع است و در حدود 1000 گز ارتفاع دارد. آب زراعتی این بخش از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و میوه و پنبه است. این بخش دارای 23 آبادی است و در حدود 21300 تن سکنه دارد و مرکز این بخش قصبۀ تفت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). رجوع بمادۀ بعد شود
گرم. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گرم و گرمی و حرارت باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). در اوستا تفته (گرم شده). (حاشیۀ برهان چ معین). گرم و سوخته. (غیاث اللغات). سوختن و سوزش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است. بلی درحال بنشاند وکمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت، خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای آنکه نتیجۀ چهار و هفتی وز هفت و چهار دائماً در تفتی می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی. (منسوب به خیام). از آز و طمع بی خور و خفتیم همه وز حرص و حسد در تب و تفتیم همه. عطار. صالح از خلوت بسوی شهر رفت شهر دید اندر میان دود و تفت. مولوی. جامه را بدرید و آهی کردتفت سرنهاد اندر بیابانی و رفت. مولوی. چو جلاب آخر از یک قطره آبش بجای آمد دل پرتفت و تابش. نزاری. ، مشتق از تپ در اوستا بمعنی تبدار. (از فرهنگ ایران باستان ص 90) ، گرم رفتن و گرم آمدن و گرم گفتن را نیز گفته اند. (برهان). روش و آیش گرم و گفتار گرم. (ناظم الاطباء) ، تعجیل و شتاب. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (شرفنامۀ منیری) ، سبک. چابک. جلد. تند. زود. بشتاب. معجلاً. به عجله. فرز. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). تند و تیز. (حاشیۀ برهان چ معین) : آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد گمیز. رودکی. چو دانی که ناچار بایدت رفت همان به که کاری بسازی بتفت. فردوسی. فرستاده از پیش کودک برفت بر تخت کسری خرامید تفت. فردوسی. دوان اورمزداز میانه برفت به پیش جهاندار چون باد تفت. فردوسی. سپهدار از و هرسه پذرفت و رفت همی شد شب و روز چون باد تفت. اسدی. و صاحبدیوان رسالت بونصر مشکان همچنین تفت برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). بکتکین بتفت میراند بحدود شبورقان و بدیشان رسید و جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 446). امیر رضی اﷲ عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و به سرای به پرده که به باغ فیروزی برده بودند آمد و دو روز آنجا بود تا لشکرها و قوم جمله برفتند پس درکشید و تفت براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 568). بر این بست پیمان و چون باد تفت بر دختر آمد بگفت آنچه رفت. اسدی. فرستاده پیغام بشنید و رفت سپهبد بشد نزد مهراج تفت. اسدی. جامه ها برکند واندر چاه رفت جامه ها را هم ببرد آن دزد تفت. مولوی. ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکارسایه تفت. مولوی. بعد از آن برداشت هیزم را و رفت سوی شهر از پیش من او تیز و تفت. مولوی. از درختی که مام بالا رفت دخت بر شاخهاش غیژد تفت. دهخدا. ، بمعنی خرام و خرامان هست. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، قهر و غضب و گرم شدن از خشم و قهر را نیز گویند. (برهان) ، قهر و غضب و گرمی از خشم و قهر. (ناظم الاطباء). غضبناک. (غیاث اللغات). غضب. (شرفنامۀ منیری) ، گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد و آنرا شوکران نیز خوانند و صاحب اختیارات بدیعی آورده که چون سه مثقال از آن بخورند عقل بکلی زایل گردد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد. (برهان). ریشه دوایی که بتازی لفاح گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفاح شود ، سبدی که برای نهادن گل و میوه سازند. (غیاث اللغات). خوان و سبد و طبق و امثال آن که میوه و گل در آن گذارند. (آنندراج). سبدی مدور و کم عمق که از ترکۀ تر با برگ کنند و میوه در آن نهاده و سر آن نیز برترکۀ تر بر گدار بافند و محکم کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مجازاً بمعنی مفلس نیز آمده. (غیاث اللغات)
گرم. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گرم و گرمی و حرارت باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). در اوستا تفته (گرم شده). (حاشیۀ برهان چ معین). گرم و سوخته. (غیاث اللغات). سوختن و سوزش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است. بلی درحال بنشاند وکمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت، خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای آنکه نتیجۀ چهار و هفتی وز هفت و چهار دائماً در تفتی می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی. (منسوب به خیام). از آز و طمع بی خور و خفتیم همه وز حرص و حسد در تب و تفتیم همه. عطار. صالح از خلوت بسوی شهر رفت شهر دید اندر میان دود و تفت. مولوی. جامه را بدرید و آهی کردتفت سرنهاد اندر بیابانی و رفت. مولوی. چو جلاب آخر از یک قطره آبش بجای آمد دل پرتفت و تابش. نزاری. ، مشتق از تپ در اوستا بمعنی تبدار. (از فرهنگ ایران باستان ص 90) ، گرم رفتن و گرم آمدن و گرم گفتن را نیز گفته اند. (برهان). روش و آیش گرم و گفتار گرم. (ناظم الاطباء) ، تعجیل و شتاب. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (شرفنامۀ منیری) ، سبک. چابک. جلد. تند. زود. بشتاب. معجلاً. به عجله. فِرز. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). تند و تیز. (حاشیۀ برهان چ معین) : آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد گمیز. رودکی. چو دانی که ناچار بایدت رفت همان به که کاری بسازی بتفت. فردوسی. فرستاده از پیش کودک برفت بر تخت کسری خرامید تفت. فردوسی. دوان اورمزداز میانه برفت به پیش جهاندار چون باد تفت. فردوسی. سپهدار از و هرسه پذرفت و رفت همی شد شب و روز چون باد تفت. اسدی. و صاحبدیوان رسالت بونصر مشکان همچنین تفت برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). بکتکین بتفت میراند بحدود شبورقان و بدیشان رسید و جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 446). امیر رضی اﷲ عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و به سرای به پرده که به باغ فیروزی برده بودند آمد و دو روز آنجا بود تا لشکرها و قوم جمله برفتند پس درکشید و تفت براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 568). بر این بست پیمان و چون باد تفت بر دختر آمد بگفت آنچه رفت. اسدی. فرستاده پیغام بشنید و رفت سپهبد بشد نزد مهراج تفت. اسدی. جامه ها برکند واندر چاه رفت جامه ها را هم ببرد آن دزد تفت. مولوی. ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکارسایه تفت. مولوی. بعد از آن برداشت هیزم را و رفت سوی شهر از پیش من او تیز و تفت. مولوی. از درختی که مام بالا رفت دخت بر شاخهاش غیژد تفت. دهخدا. ، بمعنی خرام و خرامان هست. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، قهر و غضب و گرم شدن از خشم و قهر را نیز گویند. (برهان) ، قهر و غضب و گرمی از خشم و قهر. (ناظم الاطباء). غضبناک. (غیاث اللغات). غضب. (شرفنامۀ منیری) ، گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد و آنرا شوکران نیز خوانند و صاحب اختیارات بدیعی آورده که چون سه مثقال از آن بخورند عقل بکلی زایل گردد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد. (برهان). ریشه دوایی که بتازی لفاح گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفاح شود ، سبدی که برای نهادن گل و میوه سازند. (غیاث اللغات). خوان و سبد و طبق و امثال آن که میوه و گل در آن گذارند. (آنندراج). سبدی مدور و کم عمق که از ترکۀ تر با برگ کنند و میوه در آن نهاده و سر آن نیز برترکۀ تر بر گدار بافند و محکم کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مجازاً بمعنی مفلس نیز آمده. (غیاث اللغات)
چیزی باستقصا بنگریستن. (زوزنی). نگریستن چیزی باستقصا. (تاج المصادر بیهقی). نظر کردن در ظاهر کار و جستجوی آن نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در کاری به خوب وجه نظر کردن و حاصل این تلاش تفحص و جستجو است. (غیاث اللغات) (آنندراج)، صفحه صفحه نگریستن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تأمل کردن در چیزی و نگریستن در صفحات آن. (از اقرب الموارد)، ورقه ورقه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هو (ای الطلق) یتصفح اذا دق صفائح بیض دقاق. (ابن بیطار)
چیزی باستقصا بنگریستن. (زوزنی). نگریستن چیزی باستقصا. (تاج المصادر بیهقی). نظر کردن در ظاهر کار و جستجوی آن نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در کاری به خوب وجه نظر کردن و حاصل این تلاش تفحص و جستجو است. (غیاث اللغات) (آنندراج)، صفحه صفحه نگریستن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تأمل کردن در چیزی و نگریستن در صفحات آن. (از اقرب الموارد)، ورقه ورقه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هو (ای الطلق) یتصفح اذا دق صفائح بیض دقاق. (ابن بیطار)
چگونگی کسی یا چیزی را گفتن، ستودن، بیان حال، چگونگی، چونی، باطن، معنی، خلق و خوی، کلمه ای است که به اسم افزوده می شود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند، جمع صفات
چگونگی کسی یا چیزی را گفتن، ستودن، بیان حال، چگونگی، چونی، باطن، معنی، خلق و خوی، کلمه ای است که به اسم افزوده می شود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند، جمع صفات