جدول جو
جدول جو

معنی تصعیر - جستجوی لغت در جدول جو

تصعیر
(تِ)
روی بگردانیدن. (زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). کژ کردن رخسار از کبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و لا تصعّر خدک للناس. (قرآن 31 / 18) ، ای لاتمله عنهم کما یفعل المتکبرون. (از اقرب الموارد) ، و گاهی این میلان و کژی رخسار خلقی باشد نه از ساختگی و اختیار. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصعیر
روی بگردانیدن
تصویری از تصعیر
تصویر تصعیر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تصویر
تصویر تصویر
صورت کشیدن، درست کردن صورت چیزی، شکل کسی یا چیزی را نقش کردن، شکل و صورت کسی یا چیزی که بر روی کاغذ، دیوار و مانند آن کشیده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقعیر
تصویر تقعیر
مقعر ساختن، گود کردن، صیحه زدن، صدا درآوردن از بیخ حلق
فرهنگ فارسی عمید
در دستور زبان کوچک کردن معنی کلمه با اضافه کردن ادات تصغیر از قبیل «چه»، «ک» و «و» مانند دریاچه، پسرک، دخترو، کوچک کردن، خرد و حقیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصدیر
تصویر تصدیر
ردالعجزعلی الصدر، صادر کردن، نوشتن چیزی در صدر کتاب یا نامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصعید
تصویر تصعید
صعود کردن، بالا رفتن، بالا بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسعیر
تصویر تسعیر
نرخ گذاشتن، بها و ارزش چیزی را معین کردن، برای جنسی نرخ تعیین کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تِ)
خرد گردانیدن چیز یاکسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کوچک کردن. (آنندراج). خرد کردن. (دهار). تحقیر. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) ، در تداول علم صرف جاری کردن اسم را بر فعیل و نحوآن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مصغر ساختن کلمه یعنی حرف اول را ضم دادن و دوم را فتح و بعد ازحرف دوم ’یا’ درآوردن چون ’رجیل’ بالضم و الفتح. تصغیر رجل و کلمه مصغر را نیز تصغیر گویند و این نوع در کلام است و در فارسی کاف در آخر آوردن چون مامک تصغیر مام یا جیم و ها در آخر آوردن چون کوهچه و باغچه. (آنندراج). کوچک کردن. خرد کردن. علامت تصغیر کلمه در فارسی ’اک’ است یعنی کاف ماقبل مفتوح و چون در آخر کلمه درآید، نشانۀ کوچکی و خردی است چون پسرک، موشک. و ’هاء’ تصغیر که باز نشانۀ کوچکی است چون پسره و ’چه’ نیز علامت تصغیر است چون باغچه، ایچه، سرایچه، دریچه و بنیچه و ’واو’ مضموم در بعضی از لهجه ها همین معنی دهد: پسرو، دخترو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی.
منوچهری.
شررکهای دود مشعل فکر
گهرکهای دانه دانۀ ماست.
علی نقی کمره (از آنندراج).
ز بس کوچک دلم از خیل طفلان یارکی دارم
ز معشوقی و عاشق بیخبر دلدارکی دارم
نه شادم می توان گفتن ز شادی نی ز غم غمگین
که با سود و زیان ناآشنا غمخوارکی دارم.
شهرت (از آنندراج).
علامت تصغیر گاهی افادۀ گزیدگی و محبوبیت کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
وآنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
بآژیر بهم بازنهاده لب هر دو.
منوچهری.
آن غلامک را چو دید اهل ذکا
آن دگر را کرد اشارت که بیا.
کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست
جد چو گوید طفلکم تحقیر نیست.
(مثنوی چ خاور ص 92 س 25)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
زردرنگ کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رنگ زرد کردن جامه را. (از اقرب الموارد) ، خالی کردن خانه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بانگ و فریاد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، صدا کردن ستور را با دو لب. (از اقرب الموارد) ، خواندن خر را به سوی آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
افروختن آتش را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بخل کردن و منع نمودن، در وقت غروب آفتاب درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موی برآوردن بچه در شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موی برآوردن جنین. (از اقرب الموارد) ، موی را داخل موزه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آستر کردن موزه به موی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گره بستن پیه در کوهان شتر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در عصر آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، به جوانی رسیدن و رسیده گردیدن دختر و در حیض درآمدن و نزدیک بیست سالگی رسیدن آن و بچه آوردن. یا حبس کرده شدن دختر وقت حیض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالغ شدن جوانی زن یا بالغ شدن وی یا گذشتن بیست سالگی و یا زاییدن او. (از اقرب الموارد) ، غلاف خوشه برآوردن کشت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پاک ساختن روده از آنچه در آن باشد چون پشگل و مانند آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بیرون کردن پشگل را که در روده بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بر کوه شدن. (تاج المصادر بیهقی). برآمدن. (بحر الجواهر). برآمدن بر کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برآمدن بر جای بلند. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، فرود آمدن در وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در وادی رفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گذرانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به اصطلاح اطباء و مهوسان (کیمیاگران) اجزای لطیف بعض ادویه بتأیید آتش از میان دیگ و غیره بسرپوش آن منجمد ساختن، چنانکه نوشادر وکافور و غیره را کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). گداختگی و ذوب و تقطیر و به اصطلاح کیمیا اجزای لطیف و قابل تبخیر داروها را به تابیدن آتش از میان دیگ و یا قرع به سرپوش آن رسانیدن و منجمد ساختن. (ناظم الاطباء). یک قسم کشتن سیماب است که سیماب را در آوندی دارند و یک آوند بالای او پوشند و هر دو آوند را، دهن متصل داشته در زیر وی آتش کنند، سیماب از آوند زیرین جسته به آوند بالایین چسبیده کشته گردد:
چون روغن طلق است طل، بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید و حل، آتش در اعضا داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تعصیر
تصویر تعصیر
پشخودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصبیر
تصویر تصبیر
شکیب خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسعیر
تصویر تسعیر
نرخ نهادن، آتش افروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصمیر
تصویر تصمیر
بخل کردن و منع نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
بانگیدن، سوت کشیدن سافوت زدن (سوت سافوت صفیر)، زرد گرداندن رنگ زرد زدن زرد اندایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصغیر
تصویر تصغیر
خرد کردن، کوچک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصعید
تصویر تصعید
بالا رفتن، صعود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصدیر
تصویر تصدیر
نوشتن عنوان و صدر نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقعیر
تصویر تقعیر
گود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصویر
تصویر تصویر
نقش کردن و رسم نمودن صورت و شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقعیر
تصویر تقعیر
((تَ))
گود کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصعید
تصویر تصعید
((تَ))
بالا رفتن، صعود کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصغیر
تصویر تصغیر
((تَ))
کوچک کردن، کوچک کردن معنی واژه ای به وسیله ادات تصغیر، مانند «چه» «ک»
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصویر
تصویر تصویر
((تَ))
صورت کسی یا چیزی را کشیدن، تصویرگری، صورت سازی، جمع تصاویر، صورتی که بر کاغذ، دیوار و غیره کشند، شرح دادن، شرح و بیان، سه بعدی تصویری که عمق و حجم را نشان می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسعیر
تصویر تسعیر
((تَ))
نرخ گذاشتن برای چیزی، بها تعیین کردن، تبدیل ارز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصدیر
تصویر تصدیر
((تَ))
آغاز کردن، در صدر مجلس نشاندن، در آغاز کتاب یا نامه مطلبی را نوشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصویر
تصویر تصویر
نگاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویرسازی، تصویر
دیکشنری اردو به فارسی