جدول جو
جدول جو

معنی تصحن - جستجوی لغت در جدول جو

تصحن
خواستن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصحن
خواستن چیزی را
تصویری از تصحن
تصویر تصحن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحن
تصویر صحن
وسط حیاط، میان خانه، ساحت خانه و سرا، قدح، کاسۀ بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصون
تصویر تصون
مواظب خود بودن، خود را حفظ کردن، کنایه از خود را از عیب و بدی در گفتار و کردار حفظ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحصن
تصویر تحصن
به جایی پناهنده شدن، بست نشستن، در حصار شدن، در جای استوار و محکم قرار گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
(اِقْ)
حصار گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در حصن شدن. (منتهی الارب). در حصار شدن. (غیاث اللغات). در حصن داخل شدن. (ناظم الاطباء). حصن گرفتن مرد برای خود. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، به جایی که مورد احترام است پناه جستن، مانند مزار ائمه یا خانه شاهی یا وزیری یا عالمی. بست نشستن، حصان گردیدن. (منتهی الارب). حصان گردیدن اسب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شایسته و حصان یعنی فحل نجیب گردیدن اسب. (ناظم الاطباء) ، عفت نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (مجمل اللغه). حصان گردیدن زن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پارسا گردیدن یا شوهر کردن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
کوهی است نزدیک سوارقیه که آب خوش دارد. (منتهی الارب). کوهی است در بلاد سلیم بالای سوارقیه و در آن آبی است که هباءه نام دارد که دهنۀ چاههای بسیاری است که از سوی پائین بیکدیگر راه دارد و آب بعضی در دیگری ریزد و آن آبی پاکیزه و گواراست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
درنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از المنجد) ، تقبض، تحرک از جای. (از المنجد) ، بناپسندی کار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند تزحن الشراب و علیه اذا تکاره علیه بلاشهوه، یعنی به اکراه و بی خواهش خورد آب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
نیکو دیدن هیئت مال را و نیکو یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نگریستن به هیئت و رنگ ونهاد مال. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) : تسحن المال، نظر الی سحنائه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَلْ لی)
رنج و محنت کشیدن و تحمل کردن رنج و محنت را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شرم داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : هو یتصحب من مجالستنا، ای یستحیی. (اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شرم داشتن و شرمناک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : تصحت الرجل عن مجالستنا تصحتاً، استحی کتصحب. (اقرب الموارد). رجوع به تصحب شود
لغت نامه دهخدا
بخطا خواندن نبشته را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خطا کردن قاری در خواندن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خویشتن صیانت کردن. (تاج المصادر بیهقی). خود را از معایب حفظ کردن. (از اقرب الموارد) : گلشن معانی را از خار و خاشاک خلاف توقی و تصون واجب بیند. (سندبادنامه ص 63). و پشت پای به روی تصون و تدین زد. (سندبادنامه ص 217). و هرآینه هر کس که شروعی پیوندد، از بیم صولت او احتراس و تصون کند و آتش بلا به نفس خود نکشد. (جهانگشای جوینی). و هرچه موجبات نقصان و مادۀ خسران او خواهد بود در دنیا و دین تحرز و تصون از آن واجب داند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَدْ دُ)
کلان شدن شکم، خوار گردیدن، هلاک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ)
جمع واژۀ صحن. (ناظم الاطباء) ، شتران خردسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صحن
تصویر صحن
سرای و ساحت آن، وسط حیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توحن
تصویر توحن
کلانشکمی، نابودی، خوار گشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصون
تصویر تصون
خود را از عیب و بدی حفظ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصحب
تصویر تصحب
شرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصحف
تصویر تصحف
کلمه ای که طور دیگر خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسحن
تصویر تسحن
نیکو یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزحن
تصویر تزحن
درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحصن
تصویر تحصن
در حصار شدن، اعتصاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصحن
تصویر اصحن
جمع صحن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصون
تصویر تصون
((تَ صَ وُّ))
خودداری نمودن از عیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحصن
تصویر تحصن
((تَ حَ صُّ))
به جایی پناه بردن، بست نشستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحن
تصویر صحن
((صَ))
میان سرای، وسط حیات، فضا، میدان، قدح، بشقاب یا کاسه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحن
تصویر صحن
میانسرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تحصن
تصویر تحصن
بست
فرهنگ واژه فارسی سره
بست، بست نشینی، پناه جویی، دژنشینی، بست نشستن، پناه جستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساحت، عرصه، فضا، محوطه
فرهنگ واژه مترادف متضاد