در هم کشیده شدن، ترنجیده شدن، کشیده شدن اعضای بدن، ترنجیدگی، در پزشکی انقباضات غیر ارادی عضلات که ناشی از تحریکات غیرعادی مغز است و گاه باعث بیهوشی می شود
در هم کشیده شدن، ترنجیده شدن، کشیده شدن اعضای بدن، ترنجیدگی، در پزشکی انقباضات غیر ارادی عضلات که ناشی از تحریکات غیرعادی مغز است و گاه باعث بیهوشی می شود
گرد چیزی درآمدن. (از تاج المصادر بیهقی). گرد چیزی درگرفتن. (زوزنی). احاطه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حظیره ساختن از گوسفندان مرده برای گوسفندان زنده تا آنها را از وزش باد نگاهدارد و آن هنگامی است که گوسفندان بمیرند از لاغری. (از اقرب الموارد)
گرد چیزی درآمدن. (از تاج المصادر بیهقی). گرد چیزی درگرفتن. (زوزنی). احاطه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حظیره ساختن از گوسفندان مرده برای گوسفندان زنده تا آنها را از وزش باد نگاهدارد و آن هنگامی است که گوسفندان بمیرند از لاغری. (از اقرب الموارد)
شرف جستن. (زوزنی). بزرگ پنداشتن و بزرگ منش گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دارای شرف شدن خانه، شرف یافتن کسی از غیر خود. (از اقرب الموارد) ، شرف دانستن، یقال: تشرف بکذا، ای عده شرفاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) (از اقرب الموارد) ، کشته شدن اشراف قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دست را بالای ابرو قرار دادن تا بتواند چیزی را ببیند و نیک تشخیص دهد. (از اقرب الموارد) ، بالا برآمدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تشرف للشی ٔ، تطلع الیه. (اقرب الموارد) ، بسوی چیزی نگریستن و چشم آن داشتن و از این معنی است حدیث لاتشرفوا البلاء، ای لاتطلعوا الیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
شرف جستن. (زوزنی). بزرگ پنداشتن و بزرگ منش گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دارای شرف شدن خانه، شرف یافتن کسی از غیر خود. (از اقرب الموارد) ، شرف دانستن، یقال: تشرف بکذا، ای عده شرفاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) (از اقرب الموارد) ، کشته شدن اشراف قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دست را بالای ابرو قرار دادن تا بتواند چیزی را ببیند و نیک تشخیص دهد. (از اقرب الموارد) ، بالا برآمدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تشرف للشی ٔ، تطلع الیه. (اقرب الموارد) ، بسوی چیزی نگریستن و چشم آن داشتن و از این معنی است حدیث لاتشرفوا البلاء، ای لاتطلعوا الیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
گوشواره در گوش کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ورگوشی در گوش کسی کردن. (زوزنی). گوشواره نهادن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آرایش کردن کلام را. (از اقرب الموارد)
گوشواره در گوش کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ورگوشی در گوش کسی کردن. (زوزنی). گوشواره نهادن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آرایش کردن کلام را. (از اقرب الموارد)
ترجمه عطشان. (آنندراج). کسی که میل و خواهش نوشیدن آب را دارد و عطشان. (ناظم الاطباء) ... پهلوی تیشنک از تیشن از تریشن، اوستایی ترشنه، سانسکریت ترشنه، اورامانی تشنه، گیلکی تشنه، فریزندی و یرنی تجنا، نطنزی تاشنا، سمنانی تشون، سنگسری تششون، سرخه ای تشند، لاسگردی تشن، شهمیرزادی تاشنه، عطشان، که تشنگی دارد... (از حاشیۀ برهان چ معین). ج، تشنگان: تشنه چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان به خنداخند داد در دست او مرندۀ آب خورد آب از مرند او بشتاب. منجیک. ز ترکان کس از بیم افراسیاب لب تشنه نگذاشتندی بر آب. فردوسی. بدان گونه شادم که تشنه به آب دگر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. بیفکند بس گور جنگی ز تیر دل تشنه هامون ز خون کرده سیر. فردوسی. هرکه مر این آب را ندید در این خاک تشنه چو هاروت ماند و غرقه چو ذوالنون. ناصرخسرو. یارانش تشنه یکسر، وز دوستی ی ریاست هر یک همی به حیلت دعوی کند سقائی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 332). ای تشنه ترا من رهی نمودم گر مست نیی راست زی لب یم. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سراب. ناصرخسرو. تشنه است خاک او ز سرچشمۀ جگر خون سوی حوض دیده به کاریز میبرید. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیرشکم داشتن. خاقانی. امروز که تشنه زیر خاکی فیض از کرم خدات جویم. خاقانی. همیشه بادل تشنه در آن غم که گر آبی خورم دریا شود کم. عطار. چشمۀ آب حیات بی لب سیراب تو تشنۀ دایم شده خشک دهان آمده. عطار. تشنه می نالد که کو آب گوار آب می گوید که کو آن آبخوار. مولوی. تشنه را گر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گریزد جوی آب. مولوی. تشنگان گر آب جویند از جهان آب هم جوید به عالم تشنگان. مولوی. تشنۀ سوخته بر چشمۀ حیوان چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. سعدی. تشنه را دل نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سکنج. سعدی. آب از پی مرگ تشنه جستن هم کار آید ولی بشستن. امیرخسرو دهلوی. بر آن تشنه بباید زار بگریست که بر کف آب و باید تشنه اش زیست. جامی. ، بمعنی آرزومند مجاز است. (آنندراج). - به خون یا بر خون کسی تشنه بودن، خواهان مرگ کسی بودن: به چنگ اندرش آبگون دشنه بود به خون پریچهرگان تشنه بود. فردوسی. گرفتم که بر خون این مرد (حسنک) ، تشنه ای، مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). گفت بوبکر دبیر به سلامت رفت... دلم از جهت وی مشغول بود، فارغ شد و به دست این بی حرمتان نیفتاد، خاصه بوسهل زوزنی که بخون وی تشنه است. (تاریخ بیهقی) ....مهتر لشکر کجاست و بخون خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). - تشنه بودن، میل به آب کردن و عطش داشتن. (ناظم الاطباء) : هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. شهید بلخی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بودآب یک روی شور. فردوسی. دل گرسنه است، قوت فرماید روح تشنه است، راح بفرستد. خاقانی. - ، میل به هر چیزی از روی شوق نمودن. (ناظم الاطباء). - تشنۀ چیزی بودن، کنایه از اشتیاق هر چیز است. (برهان). اشتیاق به چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). ، بمعنی تشنگی آمده است چنانکه گرسنه بمعنی گرسنگی و آلوده بمعنی آلودگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ز پات اسب کنی چونت راه باید رفت به گاه تشنه کف دست جام باید کرد. ناصرخسرو. خوردن بی تشنه نخواهم ز آب بی سفرم نیست بکار اسب و زین. ناصرخسرو. کجاست خسته که آماده گشت مرهم جود کراست تشنه که آب کرم زلال شده است. رضی الدین نیشابوری
ترجمه عطشان. (آنندراج). کسی که میل و خواهش نوشیدن آب را دارد و عطشان. (ناظم الاطباء) ... پهلوی تیشنک از تیشن از تریشن، اوستایی ترشنه، سانسکریت ترشنه، اورامانی تشنه، گیلکی تشنه، فریزندی و یرنی تجنا، نطنزی تاشنا، سمنانی تشون، سنگسری تششون، سرخه ای تشند، لاسگردی تشن، شهمیرزادی تاشنه، عطشان، که تشنگی دارد... (از حاشیۀ برهان چ معین). ج، تشنگان: تشنه چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان به خنداخند داد در دست او مرندۀ آب خورد آب از مرند او بشتاب. منجیک. ز ترکان کس از بیم افراسیاب لب تشنه نگذاشتندی بر آب. فردوسی. بدان گونه شادم که تشنه به آب دگر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. بیفکند بس گور جنگی ز تیر دل تشنه هامون ز خون کرده سیر. فردوسی. هرکه مر این آب را ندید در این خاک تشنه چو هاروت ماند و غرقه چو ذوالنون. ناصرخسرو. یارانْش تشنه یکسر، وز دوستی ی ْ ریاست هر یک همی به حیلت دعوی کند سقائی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 332). ای تشنه ترا من رهی نمودم گر مست نیی راست زی لب یم. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سراب. ناصرخسرو. تشنه است خاک او ز سرچشمۀ جگر خون سوی حوض دیده به کاریز میبرید. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیرشکم داشتن. خاقانی. امروز که تشنه زیر خاکی فیض از کرم خدات جویم. خاقانی. همیشه بادل تشنه در آن غم که گر آبی خورم دریا شود کم. عطار. چشمۀ آب حیات بی لب سیراب تو تشنۀ دایم شده خشک دهان آمده. عطار. تشنه می نالد که کو آب گوار آب می گوید که کو آن آبخوار. مولوی. تشنه را گر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گریزد جوی آب. مولوی. تشنگان گر آب جویند از جهان آب هم جوید به عالم تشنگان. مولوی. تشنۀ سوخته بر چشمۀ حیوان چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. سعدی. تشنه را دل نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سکنج. سعدی. آب از پی مرگ تشنه جستن هم کار آید ولی بشستن. امیرخسرو دهلوی. بر آن تشنه بباید زار بگریست که بر کف آب و باید تشنه اش زیست. جامی. ، بمعنی آرزومند مجاز است. (آنندراج). - به خون یا بر خون کسی تشنه بودن، خواهان مرگ کسی بودن: به چنگ اندرش آبگون دشنه بود به خون پریچهرگان تشنه بود. فردوسی. گرفتم که بر خون این مرد (حسنک) ، تشنه ای، مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). گفت بوبکر دبیر به سلامت رفت... دلم از جهت وی مشغول بود، فارغ شد و به دست این بی حرمتان نیفتاد، خاصه بوسهل زوزنی که بخون وی تشنه است. (تاریخ بیهقی) ....مهتر لشکر کجاست و بخون خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). - تشنه بودن، میل به آب کردن و عطش داشتن. (ناظم الاطباء) : هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. شهید بلخی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بودآب یک روی شور. فردوسی. دل گرسنه است، قوت فرماید روح تشنه است، راح بفرستد. خاقانی. - ، میل به هر چیزی از روی شوق نمودن. (ناظم الاطباء). - تشنۀ چیزی بودن، کنایه از اشتیاق هر چیز است. (برهان). اشتیاق به چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). ، بمعنی تشنگی آمده است چنانکه گرسنه بمعنی گرسنگی و آلوده بمعنی آلودگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ز پات اسب کنی چونت راه باید رفت به گاه تشنه کف دست جام باید کرد. ناصرخسرو. خوردن بی تشنه نخواهم ز آب بی سفرم نیست بکار اسب و زین. ناصرخسرو. کجاست خسته که آماده گشت مرهم جود کراست تشنه که آب کرم زلال شده است. رضی الدین نیشابوری
درکشیده و ترنجیده شدن، کهنه گردیدن مشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یرا گرفتن و خشک شدن اندام بر استخوان از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج). ترنجیده شدن پوست انسان از پیری. (از اقرب الموارد)
درکشیده و ترنجیده شدن، کهنه گردیدن مشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یرا گرفتن و خشک شدن اندام بر استخوان از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج). ترنجیده شدن پوست انسان از پیری. (از اقرب الموارد)
از پیش سر، جایی را گویند که در کودکی نرم و جهنده میباشد وآن را به عربی یافوخ خوانند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). و جاندانه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به یافوخ و جاندانه شود
از پیش سر، جایی را گویند که در کودکی نرم و جهنده میباشد وآن را به عربی یافوخ خوانند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). و جاندانه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به یافوخ و جاندانه شود
همه چیزی را گرفتن و استقصای آن کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خوردن همه باقی آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آشامیدن همه آنچه را که در خنور است. (اقرب الموارد) ، بردن فضل و فزونی چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و در مثل گویند: ’لیس الری من التشاف’ و تشاف آن است که بیاشامد همه آنچه که در خنور است. مأخوذ است از شفافه و آن مانده است و معنی مثل این است ت که ’لیس من لایشتف لایروی’ یعنی نه هر که همه آنچه را که در خنور است نیاشامد، سیراب نگردد. چه گاه سیراب شدن بکم از این نیز دست دهد و این مثال را بخاطر قناعت کردن مرد آرند هر گاه به پاره ای از حاجت خود برسد، یعنی چنان نیست که حاجت تو آنگاه روا گردد که به همه آنچه خواهی برسی، بلکه هرگاه نصیب بیشتری از آن یافتی به آن قناعت کن. (مجمع الامثال). و در اقرب الموارد و المنجد مثال به نحو دیگری معنی شده است
همه چیزی را گرفتن و استقصای آن کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خوردن همه باقی آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آشامیدن همه آنچه را که در خنور است. (اقرب الموارد) ، بردن فضل و فزونی چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و در مثل گویند: ’لیس الری من التشاف’ و تشاف آن است که بیاشامد همه آنچه که در خنور است. مأخوذ است از شفافه و آن مانده است و معنی مثل این است ت که ’لیس من لایشتف لایروی’ یعنی نه هر که همه آنچه را که در خنور است نیاشامد، سیراب نگردد. چه گاه سیراب شدن بکم از این نیز دست دهد و این مثال را بخاطر قناعت کردن مرد آرند هر گاه به پاره ای از حاجت خود برسد، یعنی چنان نیست که حاجت تو آنگاه روا گردد که به همه آنچه خواهی برسی، بلکه هرگاه نصیب بیشتری از آن یافتی به آن قناعت کن. (مجمع الامثال). و در اقرب الموارد و المنجد مثال به نحو دیگری معنی شده است