چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چَشمیزَک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چَشمَلان، حسب السودان، تَشمیزَج، چَشمَک، چَشام، چَشوم، چَشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
شهری در سیلزی که در سال 1779 میلادی در این شهر قرارداد صلحی بین فردریک دوم پادشاه پروس و ماری ترز ملکۀ اتریش منعقد گردید و جنگ بر سر باویر خاتمه یافت. این شهر در سال 1920 میلادی به دو قسمت تقسیم شد. قسمتی با 34900 تن سکنه به چکسلواکی وقسمت دیگر با 20000 تن سکنه به لهستان واگذار شد
شهری در سیلزی که در سال 1779 میلادی در این شهر قرارداد صلحی بین فردریک دوم پادشاه پروس و ماری ترز ملکۀ اتریش منعقد گردید و جنگ بر سر باویر خاتمه یافت. این شهر در سال 1920 میلادی به دو قسمت تقسیم شد. قسمتی با 34900 تن سکنه به چکسلواکی وقسمت دیگر با 20000 تن سکنه به لهستان واگذار شد
در هم کشیده شدن، ترنجیده شدن، کشیده شدن اعضای بدن، ترنجیدگی، در پزشکی انقباضات غیر ارادی عضلات که ناشی از تحریکات غیرعادی مغز است و گاه باعث بیهوشی می شود
در هم کشیده شدن، ترنجیده شدن، کشیده شدن اعضای بدن، ترنجیدگی، در پزشکی انقباضات غیر ارادی عضلات که ناشی از تحریکات غیرعادی مغز است و گاه باعث بیهوشی می شود
ترجمه عطشان. (آنندراج). کسی که میل و خواهش نوشیدن آب را دارد و عطشان. (ناظم الاطباء) ... پهلوی تیشنک از تیشن از تریشن، اوستایی ترشنه، سانسکریت ترشنه، اورامانی تشنه، گیلکی تشنه، فریزندی و یرنی تجنا، نطنزی تاشنا، سمنانی تشون، سنگسری تششون، سرخه ای تشند، لاسگردی تشن، شهمیرزادی تاشنه، عطشان، که تشنگی دارد... (از حاشیۀ برهان چ معین). ج، تشنگان: تشنه چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان به خنداخند داد در دست او مرندۀ آب خورد آب از مرند او بشتاب. منجیک. ز ترکان کس از بیم افراسیاب لب تشنه نگذاشتندی بر آب. فردوسی. بدان گونه شادم که تشنه به آب دگر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. بیفکند بس گور جنگی ز تیر دل تشنه هامون ز خون کرده سیر. فردوسی. هرکه مر این آب را ندید در این خاک تشنه چو هاروت ماند و غرقه چو ذوالنون. ناصرخسرو. یارانش تشنه یکسر، وز دوستی ی ریاست هر یک همی به حیلت دعوی کند سقائی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 332). ای تشنه ترا من رهی نمودم گر مست نیی راست زی لب یم. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سراب. ناصرخسرو. تشنه است خاک او ز سرچشمۀ جگر خون سوی حوض دیده به کاریز میبرید. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیرشکم داشتن. خاقانی. امروز که تشنه زیر خاکی فیض از کرم خدات جویم. خاقانی. همیشه بادل تشنه در آن غم که گر آبی خورم دریا شود کم. عطار. چشمۀ آب حیات بی لب سیراب تو تشنۀ دایم شده خشک دهان آمده. عطار. تشنه می نالد که کو آب گوار آب می گوید که کو آن آبخوار. مولوی. تشنه را گر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گریزد جوی آب. مولوی. تشنگان گر آب جویند از جهان آب هم جوید به عالم تشنگان. مولوی. تشنۀ سوخته بر چشمۀ حیوان چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. سعدی. تشنه را دل نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سکنج. سعدی. آب از پی مرگ تشنه جستن هم کار آید ولی بشستن. امیرخسرو دهلوی. بر آن تشنه بباید زار بگریست که بر کف آب و باید تشنه اش زیست. جامی. ، بمعنی آرزومند مجاز است. (آنندراج). - به خون یا بر خون کسی تشنه بودن، خواهان مرگ کسی بودن: به چنگ اندرش آبگون دشنه بود به خون پریچهرگان تشنه بود. فردوسی. گرفتم که بر خون این مرد (حسنک) ، تشنه ای، مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). گفت بوبکر دبیر به سلامت رفت... دلم از جهت وی مشغول بود، فارغ شد و به دست این بی حرمتان نیفتاد، خاصه بوسهل زوزنی که بخون وی تشنه است. (تاریخ بیهقی) ....مهتر لشکر کجاست و بخون خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). - تشنه بودن، میل به آب کردن و عطش داشتن. (ناظم الاطباء) : هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. شهید بلخی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بودآب یک روی شور. فردوسی. دل گرسنه است، قوت فرماید روح تشنه است، راح بفرستد. خاقانی. - ، میل به هر چیزی از روی شوق نمودن. (ناظم الاطباء). - تشنۀ چیزی بودن، کنایه از اشتیاق هر چیز است. (برهان). اشتیاق به چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). ، بمعنی تشنگی آمده است چنانکه گرسنه بمعنی گرسنگی و آلوده بمعنی آلودگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ز پات اسب کنی چونت راه باید رفت به گاه تشنه کف دست جام باید کرد. ناصرخسرو. خوردن بی تشنه نخواهم ز آب بی سفرم نیست بکار اسب و زین. ناصرخسرو. کجاست خسته که آماده گشت مرهم جود کراست تشنه که آب کرم زلال شده است. رضی الدین نیشابوری
ترجمه عطشان. (آنندراج). کسی که میل و خواهش نوشیدن آب را دارد و عطشان. (ناظم الاطباء) ... پهلوی تیشنک از تیشن از تریشن، اوستایی ترشنه، سانسکریت ترشنه، اورامانی تشنه، گیلکی تشنه، فریزندی و یرنی تجنا، نطنزی تاشنا، سمنانی تشون، سنگسری تششون، سرخه ای تشند، لاسگردی تشن، شهمیرزادی تاشنه، عطشان، که تشنگی دارد... (از حاشیۀ برهان چ معین). ج، تشنگان: تشنه چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان به خنداخند داد در دست او مرندۀ آب خورد آب از مرند او بشتاب. منجیک. ز ترکان کس از بیم افراسیاب لب تشنه نگذاشتندی بر آب. فردوسی. بدان گونه شادم که تشنه به آب دگر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. بیفکند بس گور جنگی ز تیر دل تشنه هامون ز خون کرده سیر. فردوسی. هرکه مر این آب را ندید در این خاک تشنه چو هاروت ماند و غرقه چو ذوالنون. ناصرخسرو. یارانْش تشنه یکسر، وز دوستی ی ْ ریاست هر یک همی به حیلت دعوی کند سقائی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 332). ای تشنه ترا من رهی نمودم گر مست نیی راست زی لب یم. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سراب. ناصرخسرو. تشنه است خاک او ز سرچشمۀ جگر خون سوی حوض دیده به کاریز میبرید. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیرشکم داشتن. خاقانی. امروز که تشنه زیر خاکی فیض از کرم خدات جویم. خاقانی. همیشه بادل تشنه در آن غم که گر آبی خورم دریا شود کم. عطار. چشمۀ آب حیات بی لب سیراب تو تشنۀ دایم شده خشک دهان آمده. عطار. تشنه می نالد که کو آب گوار آب می گوید که کو آن آبخوار. مولوی. تشنه را گر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گریزد جوی آب. مولوی. تشنگان گر آب جویند از جهان آب هم جوید به عالم تشنگان. مولوی. تشنۀ سوخته بر چشمۀ حیوان چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. سعدی. تشنه را دل نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سکنج. سعدی. آب از پی مرگ تشنه جستن هم کار آید ولی بشستن. امیرخسرو دهلوی. بر آن تشنه بباید زار بگریست که بر کف آب و باید تشنه اش زیست. جامی. ، بمعنی آرزومند مجاز است. (آنندراج). - به خون یا بر خون کسی تشنه بودن، خواهان مرگ کسی بودن: به چنگ اندرش آبگون دشنه بود به خون پریچهرگان تشنه بود. فردوسی. گرفتم که بر خون این مرد (حسنک) ، تشنه ای، مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). گفت بوبکر دبیر به سلامت رفت... دلم از جهت وی مشغول بود، فارغ شد و به دست این بی حرمتان نیفتاد، خاصه بوسهل زوزنی که بخون وی تشنه است. (تاریخ بیهقی) ....مهتر لشکر کجاست و بخون خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). - تشنه بودن، میل به آب کردن و عطش داشتن. (ناظم الاطباء) : هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. شهید بلخی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بودآب یک روی شور. فردوسی. دل گرسنه است، قوت فرماید روح تشنه است، راح بفرستد. خاقانی. - ، میل به هر چیزی از روی شوق نمودن. (ناظم الاطباء). - تشنۀ چیزی بودن، کنایه از اشتیاق هر چیز است. (برهان). اشتیاق به چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). ، بمعنی تشنگی آمده است چنانکه گرسنه بمعنی گرسنگی و آلوده بمعنی آلودگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ز پات اسب کنی چونت راه باید رفت به گاه تشنه کف دست جام باید کرد. ناصرخسرو. خوردن بی تشنه نخواهم ز آب بی سفرم نیست بکار اسب و زین. ناصرخسرو. کجاست خسته که آماده گشت مرهم جود کراست تشنه که آب کرم زلال شده است. رضی الدین نیشابوری
انجوغ گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). درکشیدگی و ترنجیدگی پوست. یقال: تشنج جلده، ای تقبض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشیده شدن عضو که از حرکت انبساطی بازماند، خواه از برودت، خواه از یبوست. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهم بازآمدن و کوتاه شدن عضله ها و عصب ها باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تقلصی است که بر عصب عارض گردد و مانع انبساط اعضاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از بحر الجواهر) : بود کمپیری نودساله کلان پرتشنج روی و رنگش زعفران. مولوی. از تشنج رو چو پشت سوسمار رفته نطق و طعم دندانها ز کار. مولوی. برف گشته موی همچون پرّ زاغ وز تشنج روی گشته داغ داغ. مولوی. ، لرزیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی معاصر بهم ریختگی، هیجان وآشوب را گویند: بازار متشنج است. اوضاع متشنج است. اوضاع دچار تشنج شده. و رجوع به متشنج شود
انجوغ گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). درکشیدگی و ترنجیدگی پوست. یقال: تشنج جلده، ای تقبض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشیده شدن عضو که از حرکت انبساطی بازماند، خواه از برودت، خواه از یبوست. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهم بازآمدن و کوتاه شدن عضله ها و عصب ها باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تقلصی است که بر عصب عارض گردد و مانع انبساط اعضاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از بحر الجواهر) : بود کمپیری نودساله کلان پرتشنج روی و رنگش زعفران. مولوی. از تشنج رو چو پشت سوسمار رفته نطق و طعم دندانها ز کار. مولوی. برف گشته موی همچون پرّ زاغ وز تشنج روی گشته داغ داغ. مولوی. ، لرزیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی معاصر بهم ریختگی، هیجان وآشوب را گویند: بازار متشنج است. اوضاع متشنج است. اوضاع دچار تشنج شده. و رجوع به متشنج شود
از پیش سر، جایی را گویند که در کودکی نرم و جهنده میباشد وآن را به عربی یافوخ خوانند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). و جاندانه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به یافوخ و جاندانه شود
از پیش سر، جایی را گویند که در کودکی نرم و جهنده میباشد وآن را به عربی یافوخ خوانند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). و جاندانه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به یافوخ و جاندانه شود
درکشیده و ترنجیده شدن، کهنه گردیدن مشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یرا گرفتن و خشک شدن اندام بر استخوان از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج). ترنجیده شدن پوست انسان از پیری. (از اقرب الموارد)
درکشیده و ترنجیده شدن، کهنه گردیدن مشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یرا گرفتن و خشک شدن اندام بر استخوان از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج). ترنجیده شدن پوست انسان از پیری. (از اقرب الموارد)
پستانداری از راسته جوندگان که خاص نواحی گرم و معتدل آسیا و افریفا و اروپاست. این جانور نسبتا قوی و جثه اش تقریبا باندازه روباه و دارای تیرهای نوک تیز و بالنسبه طویلی است که سطح پشت وی را فرا گرفته خار پشت تیر انداز
پستانداری از راسته جوندگان که خاص نواحی گرم و معتدل آسیا و افریفا و اروپاست. این جانور نسبتا قوی و جثه اش تقریبا باندازه روباه و دارای تیرهای نوک تیز و بالنسبه طویلی است که سطح پشت وی را فرا گرفته خار پشت تیر انداز
مرغی جوانی که هنوز به تخم نیامده است، نیمچه، یلوه، آتش برافروخته و خالص، مرتعی در بخش کوهستانی لنگای عباس.، تشنگی، عطش، میل و اشتیاق وافر به کار یا چیزی داشتن
مرغی جوانی که هنوز به تخم نیامده است، نیمچه، یلوه، آتش برافروخته و خالص، مرتعی در بخش کوهستانی لنگای عباس.، تشنگی، عطش، میل و اشتیاق وافر به کار یا چیزی داشتن