جدول جو
جدول جو

معنی تشر - جستجوی لغت در جدول جو

تشر
سخنی که از روی خشم به کسی گفته شود، پرخاش، عتاب
تشر زدن: به حالت تشر با کسی حرف زدن
تصویری از تشر
تصویر تشر
فرهنگ فارسی عمید
تشر
(تَ شَ)
عتاب. توپ. پرخاش. گفتاری درشت با آوازی بلند و تهدید کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تشر
کلمه ای که از روی خشم بکسی گفته شود پرخاش عتاب
تصویری از تشر
تصویر تشر
فرهنگ لغت هوشیار
تشر
((تَ شَ))
کلمه ای که از روی خشم به کسی گفته شود، عتاب، پرخاش
تصویری از تشر
تصویر تشر
فرهنگ فارسی معین
تشر
پرخاش، تندی، توپ، عتاب، معاتبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشرف
تصویر تشرف
شرفیاب شدن، شرف یافتن، مشرف شدن، بزرگی یافتن، شرفیابی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ هَِ)
نوشیدن و آشامیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، در خویشتن چیدن. (تاج المصادر بیهقی). درخوردن جامه خوی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سرایت کردن و درگذشتن از چیزی بچیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرایت کردن رنگ در جامه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
خوارج شدن. (تاج المصادر بیهقی). شاری گردیدن یا نسبت کردن خود را بسوی شراه از خوارج. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ازشراه شدن. (از منتهی الارب) ، متفرق و پریشان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
بهم درشدن چیزی به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تشرج اللحم بالشحم، یعنی تداخل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
نیک نگریستن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأنق در عمل. (از اقرب الموارد) ، بتکلف پذیرفتن شروطی را که بزیان او باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
شرف جستن. (زوزنی). بزرگ پنداشتن و بزرگ منش گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دارای شرف شدن خانه، شرف یافتن کسی از غیر خود. (از اقرب الموارد) ، شرف دانستن، یقال: تشرف بکذا، ای عده شرفاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) (از اقرب الموارد) ، کشته شدن اشراف قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دست را بالای ابرو قرار دادن تا بتواند چیزی را ببیند و نیک تشخیص دهد. (از اقرب الموارد) ، بالا برآمدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تشرف للشی ٔ، تطلع الیه. (اقرب الموارد) ، بسوی چیزی نگریستن و چشم آن داشتن و از این معنی است حدیث لاتشرفوا البلاء، ای لاتطلعوا الیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
در آفتابگاه نشستن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
شکافته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشقق. (اقرب الموارد). پاره پاره گردیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تشریک مساعی
تصویر تشریک مساعی
ساخته فارسی گویان به جای اشتراک مساعی هنباز کوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریک
تصویر تشریک
همباز گرداندن هنبازاندن همبازش
فرهنگ لغت هوشیار
تازی از لاتین ماه های رومی: تشرین یکم و تشرین دویم میان ماه های ایلول و کانون یکم دو ماه از ماههای مشهور به (شهور رومی) : تشرین اول و تشرین دوم که بین ایلول و کانون اول واقع اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریق
تصویر تشریق
نور انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریفاتی
تصویر تشریفاتی
درباری آیینی مربوط بتشریفات، معتقد و پابند به تشریفات
فرهنگ لغت هوشیار
بار آیین ها جمع تشریف. تشریفها، مراسم پذیرایی آبرومندانه، لوازم پذیرایی آبرومندانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریف بردن
تصویر تشریف بردن
رفتن شخص بزرگ (احتراما چنین گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریف آوردن
تصویر تشریف آوردن
آمدن شخص بزرگ (احتراما چنین گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
بزرگوار کردن، حرمت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریم
تصویر تشریم
شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشرف
تصویر تشرف
بزرگ پنداشتن و بزرگ منش گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشرب
تصویر تشرب
نوشیدن و آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشرق
تصویر تشرق
آفتاب گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشرم
تصویر تشرم
شکافتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریعی
تصویر تشریعی
مربوط به تشریع وابسته بشریعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشرف
تصویر تشرف
((تَ شَ رُّ))
بزرگوار شدن، بزرگی یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
آمدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشریح کردن
تصویر تشریح کردن
نگیختن، زندیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشریح
تصویر تشریح
باز شکافی، کالبدشناسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشریفات
تصویر تشریفات
آیین ها
فرهنگ واژه فارسی سره
پابوسی، شرفیابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دورتر، دوردست
فرهنگ گویش مازندرانی