جدول جو
جدول جو

معنی تشحیط - جستجوی لغت در جدول جو

تشحیط
(اُ)
در خون طپانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تشحط شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشحیذ
تصویر تشحیذ
تیز کردن کارد، شمشیر و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
سر و پاچۀ گوسفند سوختن و پاک کردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در شعلۀ آتش گرفتن کله پز سر و پاچۀ گوسفند را تا هرچه موی و پشم در آن است سوخته شود. (از اقرب الموارد) ، گوشت را بر آتش انداختن تا بسوزد و گند و بوی کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوشت به آتش قرار دادن تا از آن دود برآید و قسمتی بسوزد ولی پخته نشود. (از اقرب الموارد) ، سوزانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جوش دادن دیگ را مانند تشویط آن. (از اقرب الموارد). تشویط. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به تشویط شود، برگردانیدن شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بانگ کردن شبان شتران را تا برگردند. (از اقرب الموارد) ، روزه داشتن بعد رمضان شش روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شش روز بعداز رمضان روزه داشتن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، تابع و پیرو کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دمیدن شبان، نی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِنْ)
جنبیدن بچه در سلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، در خون گردیدن. (تاج المصادر بیهقی). طپیدن کشته در خون. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَ)
گشاد و فراخ کردن زبان را در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تشحی بر کسی، فراخ کردن زبان را در آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قحطسال. (ناظم الاطباء). رجوع به تحوط شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
رجوع به تحیط و تحوط شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
رجوع به تحیط و تحیط و تحوط شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گشن دادن خرمابن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آبستن کردن زن را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
هموار کردن به انگشتان زه کمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بریان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دراز شدن سفر، جوش دادن دیگ را، نیک پختن گوشت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، راندن اسب را بحدی که مانده گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چیزی با آتش داشتن تا موی بسوزد. (تاج المصادر بیهقی). سوختن پشک گیاه را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
درگذشتن از حد و اندازه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ ثی یَ)
تیز کردن کارد را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیز کردن کارد و شمشیر و جز آن. (آنندراج) (غیاث اللغات). تیز کردن. جلا دادن: نه از تأمل اشارات و تجارب این کتاب خاطر انور قاهری را تشحیذی صورت بندد و نه از مطالعۀ این عبارات، الفاظ درافشان شاهنشاهی را مددی تواند بود. (کلیله و دمنه). و به تعصب و هواداری به فراخان برخاستند و در تصویب رای و تشحیذ عزم او سعی میکردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 113)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شحم خورانیدن قوم را: شحّم القوم، اطعمهم الشحم. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سوخته شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). احتراق. (اقرب الموارد) ، لاغر و نزار گردیدن از بسیاری جماع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تشطیط
تصویر تشطیط
از اندازه گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحیط
تصویر تحیط
قحط سالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشیط
تصویر تشیط
نزاری از بسیارگایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشحیذ
تصویر تشحیذ
تیز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشحیذ
تصویر تشحیذ
((تَ))
تیز کردن
فرهنگ فارسی معین
تند کردن، تیز کردن، روشن سازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد