جدول جو
جدول جو

معنی تسوس - جستجوی لغت در جدول جو

تسوس
(اِ قِ)
کرم افتادن در طعام. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : و اذا عتق السوسن المعروف بالایرس، تسوس و تثقب غیر انه یکون حینئذ اطیب رائحه منه قبل ذلک و قوته مسخنه ملطفه و یصلح للسعال. (ابن البیطار ج 1 ص 71)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فسوس
تصویر فسوس
افسوس، برای مثال دیو بگرفته مر تو را به فسوس / تو خوری بر زیان مال افسوس (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیوس
تصویر تیوس
تیس ها، آهوان نر، جمع واژۀ تیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
بازار جستن و خرید و فروش کردن، بازارگرمی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
دلیری نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشجع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : فجعل رجل منهم یتحوس فی کلامه، ای یتشجع. (اقرب الموارد) ، اقامت کردن به جایی بعزیمت سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). چنانکه گویی ارادۀ سفر دارد ولی اشتغالات متواتر او را از این کار بازدارد: سر قد انی ̍ لک ایها المتحوس. (از اقرب الموارد) ، اندوهگین شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تحوس در کلام، آماده شدن برای آن. (اقرب الموارد) ، نالیدن برای چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قحطسال. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جمع واژۀ تیس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تیس شود
لغت نامه دهخدا
پادشاه پافلاگونیه از معاصران و مخالفان اردشیر دوم بود که بدست داتام اسیر گردید و به دربار ایران تسلیم گردید، رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 صص 1141-1142 شود
لغت نامه دهخدا
(تِ ئُسْ)
بندری است به آسیای صغیر و بر جنوب شرقی شبه جزیره ’کلازومن’ قرار دارد. موطن ’آناکرئون’ و یکی از دوازده شهر متحد ’ایونین’ بود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: به سنجاق ازمیر و در قضای سفریحصار و بر جنوب سفریحصار واقع است. نام قدیمی ناحیۀ مرکزی مشهور به ’صیغه جق’ است. در زمان قدیم شهر بزرگی بود... رجوع به ایران باستان ج 1 ص 294، 295 و ج 3 ص 2656 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
این نام در کتاب اعمال رسولان (20: 13) آمده. شهری است در جوار دریا از مقاطعۀ ترواس در شمال میسیا برابر جزیره میتیلینی. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ستور که در سرین آن بیماری سوس باشد. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بنت منقذالتمیمیه نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته ارادۀ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا زن به سگ مادۀ بسیارآواز مسخ گردید. پسران شکایت پیش پدر آوردند که مردم ما را عیب میکنند دعایی کن تا اﷲ تعالی او را بحالت اصلی بازگرداند. مرد باز دعا کرد و هر سه دعای او بشومی آن زن بباد رفت و از اینجاست که گویند: اشأم من البسوس.
نام زنی است از بنی اسرائیل که سه دعای مستجاب شوهرش را ضایع و باطل کرد و در شآمت و حماقت ضرب المثل گشت. (فرهنگ نظام). نام زنی است از بنی اسرائیل که شوهرش را سه دعا مستجاب شده بود و بشئومت و حماقت آن زن هر سه دعای او بی موقع ضایع و هدر شد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود، تدارک. ساز کارداشتن:
داری ازین خوی مخالف بسیچ
گرمی و صدجبه و سردی و هیچ.
نظامی.
- بسیج شدن، بسیچ شدن، آماده شدن:
از آن پیش کاین کارها شد بسیچ
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.
فردوسی.
کوهی از قیرپیچ پیچ شده
به شکار افکنی بسیج شده.
نظامی.
- بسیج کردن، مهیا کردن، آماده کردن. به مجاز، مقدر کردن:
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ.
فردوسی.
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ.
فردوسی.
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما رزم ایران مجویید هیچ.
فردوسی.
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار.
فرخی.
چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمین گاهها کرده باش.
اسدی (گرشاسب نامه).
کره تا در سرای بومره است
تا به صد سال همچنان کره است
گر کندکوسه سوی گور بسیچ
جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ.
سنایی.
ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله).
به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را
که ملک گیری او را خدای کرد بسیج.
(از معیار جمالی).
- بسیج فرمودن، بسیج کردن:
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را به خونش بسیچ.
اسدی.
و رجوع به بسیج کردن شود.
- دانش بسیج، آنکه دانش سازد و اندوزد:
شه از گفت آن مرد دانش بسیج.
نظامی.
- گردش بسیچ، آمادۀ گردش:
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ.
نظامی (از سروری).
، قصد و اراده. (برهان). قصد و اراده و عزم و عزیمت. (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام) (جهانگیری). قصد و اراده و تیاری. (غیاث) (ارمغان آصفی) .آهنگ. نیت. غرض. مراد. مقصود. کام. آرزو:
بود بسیجم که درین یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه.
نظامی.
- بسیج آوردن، بسیج کردن. قصد کردن:
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بسیج داشتن، قصد داشتن. نیت داشتن:
بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ
نگیرد بیک سان برآرام هیچ.
اسدی.
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری.
خاقانی.
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری.
خاقانی.
- بسیج کردن، عزیمت کردن. قصد کردن. آهنگ کردن:
که از رای او سر نپیچم به هیچ
باین آرزو کرد زی من بسیچ.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
ببخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور برمبخشای هیچ.
نظامی.
بسیج سخن گفتن آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخن.
(گلستان).
- ، به مجاز، ساز سفر مرگ کردن:
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ.
سعدی (بوستان).
- بسیج سفر کردن، قصدسفر کردن. تصمیم سفر گزیدن:
بسیج سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس.
سعدی (بوستان).
- بسیج راه سفر کردن،آهنگ حرکت کردن. قصد سفر کردن:
نماز شام چوکردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سروقد سیمین بر.
انوری (از صحاح الفرس).
- بسیج کنان، قصدکنان:
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
بر صعود فلک بسیچ کنان.
نظامی.
- بسیج گرفتن، قصد کردن:
نگویم سخنهای بیهوده هیچ
به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ.
(یوسف زلیخا).
،
{{اسم}} ساز راه. (فرهنگ خطی). ساز و تدارک. ساز زندگی. ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی) (از فرهنگ سروری: بسیج) ساز. رخت سفر واسباب و سامان. (ناظم الاطباء) :
از آن پس بسیج شدن ساختند
به یک هفته زان بار پرداختند.
(یوسف و زلیخا).
اگرچندشان زاب خیزد بسیج
هوا چون نباشد نرویند هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
یگانه فرستش بسیجی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هرگه که بسیج سفرنباشد.
ناصرخسرو.
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر.
مسعودسعد.
راه رو را بسیج ره شرطست
ناقه راندن ز بیمگه شرطست.
نظامی.
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست.
نظامی.
ور منجم گویدت امروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندربسیچ.
مولوی.
، کنایه از مرگ:
- روزگاربسیچ، زمان مرگ:
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ.
فردوسی.
،
{{نعت فاعلی}} بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری: بسیج). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده. (فرهنگ نظام)،
{{نعت مفعولی}} ساخته و پرداخته و آماده شده. (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج). مجهز و آماده:
چراغیست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ.
فردوسی.
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج.
مولوی.
،
{{فعل}} امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن. (برهان). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن، یعنی آماده شو و کار ساز کن. (از انجمن آرا) (آنندراج). امر به ساز کار نیز آمده. (سروری: بسیج). تهیه کن و کار ساز و قصد کن. (فرهنگ نظام: بسیچ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود، به مجاز، جنگ:
تو خیره سری کار نادیده هیچ (گیو به پسرش)
ندانی تو آیین رزم و بسیچ.
فردوسی.
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیچ.
فردوسی.
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خواب و نه آسایش اندر بسیج.
فردوسی.
، مبیلیزاسیون، یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ. تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران). تهیه و ساز جنگ. (شعوری)، سلاح و ساز و جوشن. (ناظم الاطباء).
- روز بسیج، روز مجهز شدن برای جنگ. به مجاز، روز جنگ:
دریغش نیاید (سلطان محمود) ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بسیچ.
فردوسی.
- وقت بسیج، زمان بسیج. زمان جنگ.
-، هنگام مردن:
گفت اگر بایدت بوقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ.
نظامی (هفت پیکر ص 62).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ
بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شتر ماده ای که بی گفتن کلمه بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب). اشتری که شیر ندهد بی نواختن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ س)
والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن سرداردیگر داریوش و برازاس والی رخج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشۀ خائنانه ای را پی ریزی کرده بودند که داریوش را دستگیر کنند و اگر اسکندر آنها را تعقیب کرد برای جلب ملاطفت وی ولینعمت خود را باو سپارند و پاداش خیانت خود را دریافت دارند و اگر توانستند از دسترس اسکندر بدور مانند، ممالک داریوش را بین خود تقسیم کنند و بجنگ با اسکندر ادامه دهند. لذا چون شاهنشاه را در ده ملن تنها دیدند او را بزنجیر کشیدند و خزانه و اثاثۀ شاهی را غارت کردند و به راه افتادند. و برای اینکه شاه شناخته نشود ارابه اش را با پوستهای کثیف پوشاندند و اشخاص ناشناس را به گرداگرد او گماشتند. بسوس چون اسکندرو سپاهیانش را نزدیک دید بشاه تکلیف کرد که بر اسب نشیند و با آنها بگریزد و چون شاه پیشنهاد خائنان رانپذیرفت دو تن از غلامان وی را کشتند و اسبانش را زخمی ساختند و زخمهای مهلک بر وی وارد آوردند. پس از انجام دادن خیانت خود شاه را در حال نزع رها کردند و یکی بسوی باختر و دیگری بسوی گرگان گریختند. اسکندر زمانی بر بالین داریوش رسید که وی دیده از جهان فروبسته بود. اسکندر سردار خائن را بی پاداش نگذاشت بدین ترتیب که فرمان داد تا اعضای وی را به شاخه های چند درخت که به نیرو بهم نزدیک ساخته بودند بستند و آنهارا ناگهان رها کردند، بدینسان هر شاخۀ درختی عضوی از اعضای خائن را با خود برد. و بنا بروایتی وی را در همدان به دار آویختند. (از ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1379 به بعد). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، کار سازکننده را نیز گویند. (برهان). آماده و آماده کننده. (ناظم الاطباء) ، قصد و اراده کننده را گویند. (برهان) ، پوشندۀ ساز جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای در سیلیسیای صغیر، نزدیک آدنه. رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 277 و یشتها ج 1 ص 409 و طرسوس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تکوس
تصویر تکوس
نگونساری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طسوس
تصویر طسوس
جمع طس، از ریشه پارسی تشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیوس
تصویر تیوس
جمع تیس، نهازان تکه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسوس
تصویر حسوس
خشکسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحوس
تصویر تحوس
دلیری نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تروس
تصویر تروس
جمع ترس، سپرها رئیس شدن، مهتر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسوی
تصویر تسوی
برابرشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
بازار جستن بازار جست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسود
تصویر تسود
زن کردن سیاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسوخ
تصویر تسوخ
در گل افتادن در لای فرو رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
وزنی است معادل وزن چهار جو، یک بخش از 24 بخش شبانروز یک ساعت، یک حصه از 24 حصه چوب گز خیاطان، یک حصه از 24 حصه سیر بقالان (در قدیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقوس
تصویر تقوس
چنبرش چنبردن کمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به قیسوس، جمع قس، سالاران سرکشیشان یونانی تازی گشته پاپیتال پیچک از گیاهان یکی از گونه های عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
بازی و ظرافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسوس
تصویر غسوس
خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسوس
تصویر دسوس
دورنگ دغا باز
فرهنگ لغت هوشیار
گزیر شبگرد، گرگ، شکار جوی، زن بی باک از مردان، گشت کننده، شب شکار، تهی مرد (مرد بی خیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
((فُ))
افسوس، دریغ، ریشخند، استهزاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
((تَ سَ وُّ))
بازاریابی کردن، بازارگرمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسوک
تصویر تسوک
ساعت
فرهنگ واژه فارسی سره