چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرم خام و رشته های دراز چرم و دوال چرمی باشد. (آنندراج). از ترکی تاسمه و معرب آن طسمه. (حاشیۀ برهان چ معین) : کنون آن باز پریده ست و مانده ست بدستش تسمه ای و جفت زنگی. سلطان ابویزید آل مظفر. چو رگ زن ساعد سیمین اودید به خود چون تسمه زین اندیشه پیچید. شفائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تسمه ای در سبال او می بست و او رابر بالای مردم در چرخ می آورد. (مزارات کرمان ص 30). - تسمه ازگردۀ کسی کشیدن، دوال از پشت کسی برکشیدن. رجوع به دوال شود. ، زغرۀ پوستین و دوال نعلین. (دیوان السبۀ نظام قاری) : پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار. نظام قاری (ایضاً ص 13). بر گرد قاقم تسمه ز قندز چون آبنوس است بر تختۀ عاج. نظام قاری (ایضاً ص 53). خلیلدان چو درآید به نطق با چمته سلق ز تسمه زند بند بر زبان فصیح. نظام قاری (ایضاً ص 54). ، دوال نعلین. (البسه نظام قاری) ، موی شانه کردۀ بالای پیشانی را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصحف کسمه. (حاشیۀ برهان چ معین)
چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرم خام و رشته های دراز چرم و دوال چرمی باشد. (آنندراج). از ترکی تاسمه و معرب آن طسمه. (حاشیۀ برهان چ معین) : کنون آن باز پریده ست و مانده ست بدستش تسمه ای و جفت زنگی. سلطان ابویزید آل مظفر. چو رگ زن ساعد سیمین اودید به خود چون تسمه زین اندیشه پیچید. شفائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تسمه ای در سبال او می بست و او رابر بالای مردم در چرخ می آورد. (مزارات کرمان ص 30). - تسمه ازگردۀ کسی کشیدن، دوال از پشت کسی برکشیدن. رجوع به دوال شود. ، زغرۀ پوستین و دوال نعلین. (دیوان السبۀ نظام قاری) : پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار. نظام قاری (ایضاً ص 13). بر گرد قاقم تسمه ز قندز چون آبنوس است بر تختۀ عاج. نظام قاری (ایضاً ص 53). خلیلدان چو درآید به نطق با چمته سلق ز تسمه زند بند بر زبان فصیح. نظام قاری (ایضاً ص 54). ، دوال نعلین. (البسه نظام قاری) ، موی شانه کردۀ بالای پیشانی را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصحف کسمه. (حاشیۀ برهان چ معین)
بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استفحاص چیزی. (از متن اللغه) (از المنجد) ، گردیدن در چیزی. (منتهی الارب) ، پشت کردن بباد یا خود را پوشانیدن از آن. (از اقرب الموارد)
بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استفحاص چیزی. (از متن اللغه) (از المنجد) ، گردیدن در چیزی. (منتهی الارب) ، پشت کردن بباد یا خود را پوشانیدن از آن. (از اقرب الموارد)
میمنت گرفتن به چیزی به جهت بزرگی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبرک به چیزی به جهت فضل آن و گویند: فلان یتمسح بثوبه، یعنی لباس وی را به بدنها می مالند و بدان بخدا نزدیکی می جویند. (از اقرب الموارد) ، دست بدست مالیدن: فلان یتمسح، یعنی، چیز نداردگویا مسح میکند دست را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دست مالیدن و مسح کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن را در چیزی مالیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، غسل کردن به آب. (از اقرب الموارد) ، و در حدیث آمده است: تمسحوا بالارض فانها بکم بره، یعنی بزمین تیمم کنید و گفته اند مقصود مالیدن پیشانی است برخاک زمین در سجود بدون حایلی. (از اقرب الموارد) ، وضو گرفتن برای نماز (از اقرب الموارد) خشن و اثر ناپذیر شدن مانند تمساح (زیرا این حیوان از پشیزهای سخت پوشیده شده است). (از دزی ج 1 ص 152). این مصدر در کتب لغت دیگر دیده نشده است
میمنت گرفتن به چیزی به جهت بزرگی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبرک به چیزی به جهت فضل آن و گویند: فلان یتمسح بثوبه، یعنی لباس وی را به بدنها می مالند و بدان بخدا نزدیکی می جویند. (از اقرب الموارد) ، دست بدست مالیدن: فلان یتمسح، یعنی، چیز نداردگویا مسح میکند دست را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دست مالیدن و مسح کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن را در چیزی مالیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، غسل کردن به آب. (از اقرب الموارد) ، و در حدیث آمده است: تمسحوا بالارض فانها بکم بره، یعنی بزمین تیمم کنید و گفته اند مقصود مالیدن پیشانی است برخاک زمین در سجود بدون حایلی. (از اقرب الموارد) ، وضو گرفتن برای نماز (از اقرب الموارد) خشن و اثر ناپذیر شدن مانند تمساح (زیرا این حیوان از پشیزهای سخت پوشیده شده است). (از دزی ج 1 ص 152). این مصدر در کتب لغت دیگر دیده نشده است
روان شدن آب از بالا. تسحسح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روان شدن آب و جز آن. (از متن اللغه). روان شدن آب و اشک و باران از بالا. (از اقرب الموارد). فراوان روان و جاری شدن. (از المنجد)
روان شدن آب از بالا. تسحسح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روان شدن آب و جز آن. (از متن اللغه). روان شدن آب و اشک و باران از بالا. (از اقرب الموارد). فراوان روان و جاری شدن. (از المنجد)
با یکدیگرآسان فاگرفتن. (زوزنی). همدیگر آسانی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسان گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تساهل. (زوزنی) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). سهل انگاری و اغماض و چشم پوشی و بی احتیاطی و بی پروایی و بی اهتمامی و نرمی و ملایمت بپاس خاطر کسی. (ناظم الاطباء) ، جوانمردی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، استعمال لفظ در غیر معنی حقیقی آن بدون قصد علاقۀ مقبوله، و بدون نصب قرینه ای که دلالت بر آن کند. باعتماد بر فهم مخاطب. (چلیبی در حاشیۀ تلویح). و در اصطلاحات سیدجرجانی: تسامح عبارتست از اینکه غرض از گفتار دانسته نشود، وبرای فهم آن نیازمند باشند بتقدیر لفظی دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تعریفات جرجانی شود
با یکدیگرآسان فاگرفتن. (زوزنی). همدیگر آسانی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسان گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تساهل. (زوزنی) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). سهل انگاری و اغماض و چشم پوشی و بی احتیاطی و بی پروایی و بی اهتمامی و نرمی و ملایمت بپاس خاطر کسی. (ناظم الاطباء) ، جوانمردی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، استعمال لفظ در غیر معنی حقیقی آن بدون قصد علاقۀ مقبوله، و بدون نصب قرینه ای که دلالت بر آن کند. باعتماد بر فهم مخاطب. (چلیبی در حاشیۀ تلویح). و در اصطلاحات سیدجرجانی: تسامح عبارتست از اینکه غرض از گفتار دانسته نشود، وبرای فهم آن نیازمند باشند بتقدیر لفظی دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تعریفات جرجانی شود
گشاده شدن و فروهشته شدن موی. (ناظم الاطباء) ، خارج شدن و رفتن مرد از مکان. (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، تسرح کتان، تخلص بعض آن از بعضی دیگر. (از المنجد) ، زدوده شدن اندوه از کسی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
گشاده شدن و فروهشته شدن موی. (ناظم الاطباء) ، خارج شدن و رفتن مرد از مکان. (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، تسرح کتان، تخلص بعض آن از بعضی دیگر. (از المنجد) ، زدوده شدن اندوه از کسی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
فربه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، مبالغت کردن شخص در آنچه در او نیست، ازخوبی. (از متن اللغه). ادعا کردن شخص آنچه را از خوبی که دارای آن نیست. (از المنجد) ، فراخی دوست داشتن در خوردنی و نوشیدنی. (از متن اللغه)
فربه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، مبالغت کردن شخص در آنچه در او نیست، ازخوبی. (از متن اللغه). ادعا کردن شخص آنچه را از خوبی که دارای آن نیست. (از المنجد) ، فراخی دوست داشتن در خوردنی و نوشیدنی. (از متن اللغه)
خویشتن را نام کردن یا نام نهادن. (زوزنی). نام نهادن. (دهار). خویشتن را نام نهادن. (آنندراج). نامیده شدن به آن، منسوب شدن به قومی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
خویشتن را نام کردن یا نام نهادن. (زوزنی). نام نهادن. (دهار). خویشتن را نام نهادن. (آنندراج). نامیده شدن به آن، منسوب شدن به قومی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)