جدول جو
جدول جو

معنی تزمیح - جستجوی لغت در جدول جو

تزمیح
(اِ سِ)
کشتن زماح را که مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به زماح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در بدیع اشاره کردن شاعر در شعر خود به قصه یا مثلی معروف یا آوردن اصطلاح بعضی علوم در شعر، مانند، برای مثال سحر سخنم در همه آفاق برفته ست / لیکن چه کند با «ید بیضا» که تو داری (سعدی۲ - ۵۷۸)، نگاه کردن و اشاره کردن به سوی چیزی، نگاه گذار کردن به سوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ حَدْ دی)
نمودن و آشکار کردن. (ناظم الاطباء). نگاه سبک کردن بسوی چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کردن به چیزی. (از اقرب الموارد) ، نگاه و نظر، خیال و تصور. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح علم بدیع) اشارت کردن در کلام به قصه یا آوردن اصطلاحات نجوم و موسیقی و غیره، یا در کلام خود آوردن آیات قرآن مجید یا احادیث، امثله، آوردن قصه. ظهوری گفته:
خریدن از نمکینان بروزگار تو باز
همان معاملۀ آب شور و اعرابی است.
شیخ علی نقی کمره:
هست عشق دل شاد آن نشنیدی که چه دید
پادشاهی ز غلامی پدری از پسری.
تلمیح است به قصۀ محمود و ایاز و یعقوب ویوسف.
مثال مثل فیلان.
عمری است که گامی نزدی سوی شهیدان
دیر آی و درست آی که حق است قیامت.
طاهر غنی:
ز تار خستۀ گیسوی دلبران ترسد
چنانکه مارگزیده ز ریسمان ترسد.
ایضاً:
ربود دل ز من و شد رقیب بیدل ازین
چه خوش بود که برآید بیک کرشمه دو کار.
خواجه عبداﷲ سامی:
دل چو رفت ازپی دلدار مخواهیدش باز
سفری از پی آوازنمی باید کرد.
این مثل مشهور هند وقتی درست است که زبانزد اهل فارس باشد و الا فلا.
شیخ علینقی کمره:
ترک سر می گویم و می خواهم از لعل تو بوسی
هر که دست از جان بشوید هرچه می خواهد بگوید.
مثال تلمیح شعر عطایی اشاره نموده به بیت مشهور خواجه حافظ شیرازی:
پیش من حاصل کونین بود چون یک جو
مزرع چرخ چرا بینم و داس مه نو.
(از مطلع السعدین بنقل آنندراج) (از غیاث اللغات).
اشاره کردن به قصه یا شعر در فحوای کلام بدون تصریح. (از تعریفات جرجانی). نزد بلغاء عبارت است از اینکه در اثناء سخن به سوی افسانه ای یا شعری یا مثلی سائر اشارتی رود بی آنکه از کیفیات مشارالیها ذکری بمیان آورند. پس اقسام تلمیح بر شش وجه باشد زیرا تلمیح یا در اثناء سخن منثور آورند و یا در ضمن گفتار منظوم و در هریک از این دو گونه یا اشاره به افسانه و یا اشاره به شعر و یا اشاره به مثل سائر کنند. اما تلمیح در اثناء سخن منثور مانند قول حریری در مقامات: ’فبت بلیله نابغیه و احزان یعقوبیه’ که در این جمله نخست به شعر نابغه اشاره نموده که گفته است:
فبت کأنی ساورتنی ضئیله
من الرقش فی انیابها السم نافع.
و سپس به اندوه حضرت یعقوب در فراق پسر اشارت کرده... (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که الفاظ اندک بر معانی بسیاردلالت کند و لمح، جستن برق باشد و لمحه یک نظر بود وچون شاعر چنان سازد که الفاظ اندک او بر معانی بسیار دلالت کند آن را تلمیح خوانند و آن صنعت به نزدیک بلغا پسندیده تر از اطناب است و معنی بلاغت آن است که آنچه در ضمیر باشد به لفظی اندک بی آنکه به تمام معنی آن اخلالی راه یابد بیان کند و در آنچه به بسط سخن احتیاج افتد از قدر حاجت درنگذراند و بحد ملال نرساند... (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 279). رجوع به مطول و نفایس الفنون علم بدیع ص 44 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَیْ یُ)
کمتر از حق کسی دادن و دفع کردن او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
نای زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، پر کردن مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، غل کردن کسی را به جامه. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
شتابی کردن و تیز رفتن ناقه. (منتهی الارب) ، بچۀ ناتمام افکندن ناقه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) : زمّعت الناقه، القت ولدها. (متن اللغه). زمعت الناقه، رمّعت. (اقرب الموارد). رجوع به ترمیعشود، تزمیع بر کاری، اراده استوار کردن بر آن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، بانگ کردن زنبور. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
در جامه پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). خود را در جامه پیچیدن. (مجمل اللغه). در پیچیدن به جامه و پنهان کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
بسیار ماهار برکردن. (تاج المصادر بیهقی). مهار در بینی شتر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
بار بار آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَیْ یُ)
رنگ گرفتن انگور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنگ گرفتن سنبل و انگور. (از اقرب الموارد) ، رنگ گرفتن انگور و بار آوردن رز. صواب با جیم است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تمزیج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
نرم رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسان رفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ازالمنجد) ، راست کردن نیزه. (تاج المصادر بیهقی). راست کردن نیزه به ثقاف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، شتابی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسراع. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، گریختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، آسان کردن. (تاج المصادر بیهقی). آسانی کردن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). آسانی و نرمی کردن و منه المثل: اذا لم تجد عزاً فسمح، ای فکن لیناً و منه ، و سمّح للقرینه بالقیاد. (از اقرب الموارد). آسانی و نرمی کردن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فرودآوردن و پست نمودن سر خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). فرودآوردن سر و پشت خود را. (متن اللغه). رجوع به مزاد شود
لغت نامه دهخدا
(اِءْ)
برداشتن اسب هر دو دست را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بلند انداختن کمیز را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). انداختن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناوناوان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: مر فلان یتمیح، ای یتکفا و معناه یتبختر و ینظر فی ظله. (اقرب الموارد) ، به چپ و راست مایل شدن شاخه و مست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تزجیح
تصویر تزجیح
باریک کردن ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمیح
تصویر تلمیح
خیال نمودن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزمیر
تصویر تزمیر
نای زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزمیل
تصویر تزمیل
چیزیرا پنهان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدمیح
تصویر تدمیح
سر فرود آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمیح
تصویر تلمیح
((تَ))
نگاه تند و آنی به چیزی افکندن، اشاره کردن، اشاره کردن شاعر در شعر به داستان یا مثلی مشهور یا آوردن اصطلاحات علمی در شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تزمیل
تصویر تزمیل
((تَ))
به جامه پیچیدن
فرهنگ فارسی معین
استعاره، اشاره، ایما، تعریض، تمثیل، کنایه
متضاد: تصریح
فرهنگ واژه مترادف متضاد