جدول جو
جدول جو

معنی تزلغ - جستجوی لغت در جدول جو

تزلغ
(اُ)
کفته گردیدن پای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکافته شدن پای کسی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). صواب آن است که با عین مهمله باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). افضل آن است که تزلع باشد. (از المنجد). و رجوع به تزلع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ)
لغزش و لغزیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چوب تاغ را گویند و آن هیزمی است که آتش آن بسیار بماند و بضم اول هم بنظر آمده است. (برهان) (آنندراج). در برهان بمعنی چوب تاغ آورده (انجمن آرا). هیزم را گویند. (اوبهی). چوب تاغ که آتشش مدتی میماند. (ناظم الاطباء). رجوع به تاغ و تاق در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نازبالش گرفتن و نازبالش خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخده را زیر صدغ گذاشتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
دنبۀ برشته شده را گویند که بر روی آشهای آرد ریزند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فخرالدین منوچهر در صفت لاخشه که نوعی از آش آرد است گوید:
از چشمۀ ماهتاب کن صحن
وز قرصۀ آفتاب نه خوان.
دوغش خوش و روغنش مروق
سیر اندک و تزلبش فراوان.
(فرهنگ جهانگیری).
ظاهراً ترلب مصحف این کلمه است و رجوع به ترلب در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ زِ)
بلغزیدن پای. (تاج المصادر بیهقی). لغزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزلق. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) : تزلج السهم عن القوس، یعنی تیر از کمان لغزید و گذشت. (از اقرب الموارد) ، ایستادن و اصرار کردن بر شرب نبید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الحاح در نوشیدن شراب. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ زِ)
چشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشیدن چیزی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لغزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزحلق. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به تزحلق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی). بشکافتن. (زوزنی). کفتن پا و کفتن دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشقق پا. (از متن اللغه). تشقق پوست پا. (از اقرب الموارد). و شکافته شدن ظاهر یا باطن پا. شکافته شدن ظاهر کف دست. (از المنجد) ، شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکسر. (متن اللغه) ، سوختن پوست به آتش. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد) ، ریختن پر. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، فاسد شدن جراحت. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
فراپیش شدن. (تاج المصادر بیهقی). پیش درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقدم. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (المنجد) ، تقرب. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، متفرق شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زینت گرفتن و خوش عیش شدن تا آنکه گونه سرخ و سپید و درخشان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
ترلب. تزلب:
این تزلق شوربا که باشد
با منصب و جاه جوش بره.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به ترلب و تزلب و بسحاق ص 176 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خود را آراستن زن. (منتهی الارب) (آنندراج). خود را آرایش کردن زن. (ناظم الاطباء). تبرج و تزین. (متن اللغه) (المنجد) (اقرب الموارد) ، تلبس. (اقرب الموارد) ، تمایل دندان: تزیغت اسنانه ، تمایلت. (متن اللغه). رجوع به تزایغ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَرْ رُ)
گول نمودن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
در ترکی، کشاورزی. (مؤیدالفضلا). کشاورزی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِمْ)
روزگار فاگذاشتن به اندک. (تاج المصادر بیهقی). به اندک چیزی روزگار گذاشتن. (زوزنی). اکتفا و بسنده نمودن به آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سخت شدن بیماری. (تاج المصادربیهقی) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بتکلف رسیدن منزل را. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ)
تبلغه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تبلغه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تزیغ
تصویر تزیغ
خود آرایی در زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلغ
تصویر تبلغ
اکتفا و بسنده نمودن به آن، سخت شدن بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملغ
تصویر تملغ
گول نمودن خود را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلح
تصویر تزلح
چشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلخ
تصویر تزلخ
لغزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلع
تصویر تزلع
بشکافتن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلف
تصویر تزلف
پیش در آمدن، پراکنده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلق
تصویر تزلق
زیور گرفتن، خوش گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلل
تصویر تزلل
لغزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
فضله ی مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
مو تارمو
فرهنگ گویش مازندرانی
نوزاد
فرهنگ گویش مازندرانی