خوش خوانی مطرب. (غیاث اللغات). خوشخوانی و نیز بمعنی خوش زبانی از اهل زبان به تحقیق پیوسته که عبارت از کار خوب کردن است اما بیشتر استعمال ترنواز بمعنی مطرب تردست بود. (از آنندراج) : زدی رود روان در پرده سازی به گوش خشک مغزان ترنوازی. زلالی (ازآنندراج). و رجوع به تر و ترنواز شود
خوش خوانی مطرب. (غیاث اللغات). خوشخوانی و نیز بمعنی خوش زبانی از اهل زبان به تحقیق پیوسته که عبارت از کار خوب کردن است اما بیشتر استعمال ترنواز بمعنی مطرب تردست بود. (از آنندراج) : زدی رود روان در پرده سازی به گوش خشک مغزان ترنوازی. زلالی (ازآنندراج). و رجوع به تر و ترنواز شود
نوعی بازی دسته جمعی که با انداختن قاب به وسیلۀ بازیکنان، شاه، وزیر، جلاد و دزد را مشخص می کنند و جلاد به دستور شاه و با مشورت وزیر، بازیکن نقش دزد را معمولاً با ترنا مجازات می کند
نوعی بازی دسته جمعی که با انداختن قاب به وسیلۀ بازیکنان، شاه، وزیر، جلاد و دزد را مشخص می کنند و جلاد به دستور شاه و با مشورت وزیر، بازیکن نقش دزد را معمولاً با ترنا مجازات می کند
حالت و چگونگی دلنواز. عمل دلنواز. نواخت دل. نوازش دل. شفقت. مهربانی. تسلی. (ناظم الاطباء). خاطرنوازی. دلجوئی: ابری که ز بارانش می نروید از طبع مگرتخم دلنوازی. مسعودسعد. غزال شیرمست از دلنوازی به گرد سبزه با مادر به بازی. نظامی. رخ چون لعبتش در دلنوازی به لعبت باز خود می کرد بازی. نظامی. رسیدند آن بتان با دلنوازی بر آن سبزه چو گل کردند بازی. نظامی. به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. ملک را درگرفت آن دلنوازی اساس نو نهاد از عشق بازی. نظامی. مهین بانو چو دید آن دلنوازی ز خدمت داد خود را سرفرازی. نظامی. آمد بر آن سوار تازی بگشاد زبان به دلنوازی. نظامی. آن کن که به رفق و دلنوازی آزادان را به بنده سازی. نظامی. آن سوخته را به دلنوازی آرند ز راه چاره سازی. نظامی. گوید از راه عشقبازی او داستانی به دلنوازی او. نظامی. گرفتم در کنار از دلنوازی به موری چون سلیمان کرد بازی. نظامی. میداد دلش زدلنوازی کآن به که درین بلا بسازی. نظامی. کاینجا نه حدیث تیغبازیست دلالگیی به دلنوازیست. نظامی. متواری راه دلنوازی زنجیری کوی عشقبازی. نظامی. شه از دلنوازیش در بر گرفت سخنهای پیشینه از سر گرفت. نظامی. شد از چشم فلک نیرنگ سازی گشاد ابرویها در دلنوازی. نظامی. هرزمانش به دلنوازی کوش وقت خلوت به لطف و بازی کوش. اوحدی. - دلنوازی کردن، نواختن دل. نوازش دل. دلجوئی کردن. تسلی دادن. شفقت و مهربانی کردن. (ناظم الاطباء) : تا دگرباره ترکتازی کرد خواجه را یافت دلنوازی کرد. نظامی. ، ناز کشیدن، تملق نمودن، ریشخند کردن. (ناظم الاطباء)
حالت و چگونگی دلنواز. عمل دلنواز. نواخت دل. نوازش دل. شفقت. مهربانی. تسلی. (ناظم الاطباء). خاطرنوازی. دلجوئی: ابری که ز بارانش می نروید از طبع مگرتخم دلنوازی. مسعودسعد. غزال شیرمست از دلنوازی به گرد سبزه با مادر به بازی. نظامی. رخ چون لعبتش در دلنوازی به لعبت باز خود می کرد بازی. نظامی. رسیدند آن بتان با دلنوازی بر آن سبزه چو گل کردند بازی. نظامی. به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. ملک را درگرفت آن دلنوازی اساس نو نهاد از عشق بازی. نظامی. مهین بانو چو دید آن دلنوازی ز خدمت داد خود را سرفرازی. نظامی. آمد بر آن سوار تازی بگشاد زبان به دلنوازی. نظامی. آن کن که به رفق و دلنوازی آزادان را به بنده سازی. نظامی. آن سوخته را به دلنوازی آرند ز راه چاره سازی. نظامی. گوید از راه عشقبازی او داستانی به دلنوازی او. نظامی. گرفتم در کنار از دلنوازی به موری چون سلیمان کرد بازی. نظامی. میداد دلش زدلنوازی کآن به که درین بلا بسازی. نظامی. کاینجا نه حدیث تیغبازیست دلالگیی به دلنوازیست. نظامی. متواری راه دلنوازی زنجیری کوی عشقبازی. نظامی. شه از دلنوازیش در بر گرفت سخنهای پیشینه از سر گرفت. نظامی. شد از چشم فلک نیرنگ سازی گشاد ابرویها در دلنوازی. نظامی. هرزمانش به دلنوازی کوش وقت خلوت به لطف و بازی کوش. اوحدی. - دلنوازی کردن، نواختن دل. نوازش دل. دلجوئی کردن. تسلی دادن. شفقت و مهربانی کردن. (ناظم الاطباء) : تا دگرباره ترکتازی کرد خواجه را یافت دلنوازی کرد. نظامی. ، ناز کشیدن، تملق نمودن، ریشخند کردن. (ناظم الاطباء)
به معنی نواختن و نوازندگی به صورت مزید مؤخر با کلمات ترکیب شود: آشنانوازی، بنده نوازی و... تمام ترکیب های دیگری که ذیل ’نواز’ در این لغت نامه آمده است. رجوع به نواز و نیز رجوع به هر یک از آن ترکیبات در ردیف خود شود
به معنی نواختن و نوازندگی به صورت مزید مؤخر با کلمات ترکیب شود: آشنانوازی، بنده نوازی و... تمام ترکیب های دیگری که ذیل ’نواز’ در این لغت نامه آمده است. رجوع به نواز و نیز رجوع به هر یک از آن ترکیبات در ردیف خود شود
مرکب از ارنۀ اوستائی، بمعنی سزاوار و خوب + واز، به معنی واژه و سخن. نیکوسخن و آنکه سخنش رحمت می آورد، ارنوک. خواهر جمشید است که با خواهر دیگر شهرناز در حبالۀ ضحاک بودند و فریدون این هر دو خواهر را گرفت و ضحاک را بکشت. (جهانگیری) (برهان) (رشیدی). و بقولی او را دختر جمشید دانسته اند: ((او (فریدون) را سه پسر بودند: دو مهتر ازشهرناز خواهر جمشید، و بروایتی گویند ایشان از دخترضحاک زادند، و کهترین پسر از ارنواز خواهر جم.)) (مجمل التواریخ و القصص ص 27). در درواسپ یشت اوستا بندهای 13 و 14 آمده که فریدون برای ایزد گوش قربانی کرد و از او درخواست که بر ضحاک غلبه کند و دو زن وی سنگهوک (شهرناز) و ارنوک (ارنواز) را که برای توالد و تناسل دارای بهترین بدن و برای خانه داری برازنده هستند از او برباید. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 193 و ج 2 ص 150) : دو پاکیزه از خانه جمشید برون آوریدند لرزان چو بید که جمشید را هر دو خواهر بدند سر بانوان را چو افسر بدند ز پوشیده رویان یکی شهرناز دگر ماهروئی بنام ارنواز. فردوسی. در ایوان شاهی شبی دیریاز بخواب اندرون بود با ارنواز. فردوسی
مرکب از ارنۀ اوستائی، بمعنی سزاوار و خوب + واز، به معنی واژه و سخن. نیکوسخن و آنکه سخنش رحمت می آورد، اَرِنَوَک. خواهر جمشید است که با خواهر دیگر شهرناز در حبالۀ ضحاک بودند و فریدون این هر دو خواهر را گرفت و ضحاک را بکشت. (جهانگیری) (برهان) (رشیدی). و بقولی او را دختر جمشید دانسته اند: ((او (فریدون) را سه پسر بودند: دو مهتر ازشهرناز خواهر جمشید، و بروایتی گویند ایشان از دخترضحاک زادند، و کهترین پسر از ارنواز خواهر جم.)) (مجمل التواریخ و القصص ص 27). در درواسپ یشت اوستا بندهای 13 و 14 آمده که فریدون برای ایزد گوش قربانی کرد و از او درخواست که بر ضحاک غلبه کند و دو زن وی سنگهوک (شهرناز) و اَرِنَوَک (ارنواز) را که برای توالد و تناسل دارای بهترین بدن و برای خانه داری برازنده هستند از او برباید. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 193 و ج 2 ص 150) : دو پاکیزه از خانه جمشید برون آوریدند لرزان چو بید که جمشید را هر دو خواهر بدند سر بانوان را چو افسر بدند ز پوشیده رویان یکی شهرناز دگر ماهروئی بنام ارنواز. فردوسی. در ایوان شاهی شبی دیریاز بخواب اندرون بود با ارنواز. فردوسی
احمد بن عیسی المؤدب مکنی به ابوحامد. از ابی اللیث نصر بن الحسین و محمد بن المهلب و یحیی بن جعفر روایت دارد و ابومحمد عبدالله بن عامر بن اسدالمستملی از او روایت کرده است. (از معجم البلدان)
احمد بن عیسی المؤدب مکنی به ابوحامد. از ابی اللیث نصر بن الحسین و محمد بن المهلب و یحیی بن جعفر روایت دارد و ابومحمد عبدالله بن عامر بن اسدالمستملی از او روایت کرده است. (از معجم البلدان)