تمنس: و هو [ای امروسیا] تمنش کثیرالاغصان. (ابن البیطار، یادداشت بخطمرحوم دهخدا). هو [ای او بغلصن] تمنش صغیر. (ابن البیطار، ایضاً). و هو [ای انا غورس] تمنش شبیه فی ورقه و قضبانه بالنبات الذمی یقال له اغنس و هو البنجکشت. (ابن البیطار ایضاً). رجوع به مادۀ قبل شود
تمنس: و هو [ای امروسیا] تمنش کثیرالاغصان. (ابن البیطار، یادداشت بخطمرحوم دهخدا). هو [ای او بغلصن] تمنش صغیر. (ابن البیطار، ایضاً). و هو [ای انا غورس] تمنش شبیه فی ورقه و قضبانه بالنبات الذمی یقال له اغنس و هو البنجکشت. (ابن البیطار ایضاً). رجوع به مادۀ قبل شود
دهی است از دهستان برگشلو است که در بخش حومه شهرستان ارومیه و 7 هزارگزی شمال راه ارابه رو امامزاده به ارومیه قرار دارد جلگه و معتدل است و 115 تن سکنه دارد که عده ای از آنها ارامنه و آسوری می باشند. آب آن از شهر چای و چشمه و محصول آنجا غله و انگور و توتون و چغندر و حبوبات است. شغل مردم آنجا زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. راه ارابه رو دارد و تابستان از آن راه می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان برگشلو است که در بخش حومه شهرستان ارومیه و 7 هزارگزی شمال راه ارابه رو امامزاده به ارومیه قرار دارد جلگه و معتدل است و 115 تن سکنه دارد که عده ای از آنها ارامنه و آسوری می باشند. آب آن از شهر چای و چشمه و محصول آنجا غله و انگور و توتون و چغندر و حبوبات است. شغل مردم آنجا زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. راه ارابه رو دارد و تابستان از آن راه می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بدکرداری را گویند. (برهان) (آنندراج). بدی و بدکرداری. (ناظم الاطباء). دکتر معین در حاشیۀ برهان آرد: در پازند ترمنیشن برابر است با ترومتی اوستایی بمعنی بادسری و خیره سری و ناسازگاری و برتی و و سرکشی، مقابل آرمتی (فروتنی و بردباری) (جزء دوم کلمه متی از مصدر من اوستایی بمعنی اندیشیدن است). در اوستا و نوشته های دینی پهلوی ترومتی دیوی است رقیب آرمتی. و رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 83 شود
بدکرداری را گویند. (برهان) (آنندراج). بدی و بدکرداری. (ناظم الاطباء). دکتر معین در حاشیۀ برهان آرد: در پازند ترمنیشن برابر است با ترومتی اوستایی بمعنی بادسری و خیره سری و ناسازگاری و برتی و و سرکشی، مقابل آرمتی (فروتنی و بردباری) (جزء دوم کلمه متی از مصدر من اوستایی بمعنی اندیشیدن است). در اوستا و نوشته های دینی پهلوی ترومتی دیوی است رقیب آرمتی. و رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 83 شود
مغرور. متکبر. خودپسند. سرکش: چونزدیک دارد مشو پرمنش وگر دور گردی مشو بدکنش. فردوسی. بگیتی ندارد کسی را به کس تو گوئی که نوشیروان است و بس... شده ست از نوازش چنان پرمنش که هزمان ببوسد فلک دامنش. فردوسی. وگر هیچ پیروز شد پرمنش نبیند جز از پشت او دشمنش. فردوسی. چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست. فردوسی. بپرسید خسرو (از راهب) کزین انجمن که کوشد به رنج و به آزار من چنین داد پاسخ که بسطام نام یکی پرمنش باشد و شادکام... بپرهیز از آن مرد ناسودمند که خیزد ازو رنج و درد و گزند. فردوسی. یکی پرمنش بود کآمد ز روم کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم. فردوسی. ، سرکش: اگر زیردستی بود پرمنش بشمشیر یابد ز ما سرزنش. فردوسی. بدو گفت رویین تن اسفندیار که ای پرمنش پیر ناسازگار. فردوسی. خراسان سخن پرمنش وار گفت نگویم که این با خرد بود جفت. فردوسی. ، خردمند. پرخرد: بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش برآمد ز بیغاره و سرزنش. فردوسی. بیاورد خوان با خورشهای نغز جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز. فردوسی. بدان چربدستی رسیده بکام یکی پرمنش مردمانی بنام. فردوسی. وزآن پس به اغریرث آمد پیام که ای پرمنش مهتر نیکنام. فردوسی. وی از خشم برآشفت (قاید) و مردکی پرمنش وژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی)، پرمایه. بلیغ. رسا. کامل: نبشت و نهاد از برش مهر خویش چو شد خشک همسایه را خواند پیش فراوانش بستود و بخشود چیز بسی پرمنش آفرین خواند نیز. فردوسی. مکن تیزمغزی و آتش سری نه زینسان بود مهتر و لشکری زسر کینه و جنگ را دور کن به رزم آمدی پرمنش سور کن. فردوسی. ، ارجمند. بزرگ: بدو گفت خسرو که ای بدکنش نه از تخم ساسان شدی پرمنش... تو از بی بنان بودی و بدکنان نه از تخم ساسان رسیدی به نان. فردوسی. یکی نامه دیدم پر از داستان سخنهای آن پرمنش راستان. فردوسی. زن پرمنش گفت کای پاک رای بدین ده فراوان کس است و سرای. فردوسی. چو لشکر چنان گردش اندرگرفت شه پرمنش دست بر سر گرفت. فردوسی. که آمد فرستاده نزدیک شاه یکی پرمنش مرد با دستگاه. فردوسی. از این دخت مهراب و از پور سام گوی پرمنش زاید و نیکنام. فردوسی. بدو گفت بهرام کای پرمنش هم اکنون بخاک اندرآید تنش. فردوسی. یکایک همی خواندند آفرین بر آن پرمنش پادشاه زمین. فردوسی. بکشتند چندان ز گردان هند هم از پرمنش نامداران سند. فردوسی. بگفتند کاین کودک پرمنش ز بیغاره دورست و از سرزنش. فردوسی. که پیغمبر شاه توران سپاه گو پرمنش با درفش سیاه همی شیده گوید که هستم بنام کسی بایدش تاگذارد پیام. فردوسی. همان پرخرد موبد راهجوی گو پرمنش کو بود شاهجوی. فردوسی. همه پاک در زینهار منید وزان پرمنش یادگار منید. فردوسی. بیامد یکی بانگ برزد بلند که ای پرمنش مهتردیوبند. فردوسی. ، پرقوت. جسور
مغرور. متکبر. خودپسند. سرکش: چونزدیک دارد مشو پرمنش وگر دور گردی مشو بدکنش. فردوسی. بگیتی ندارد کسی را به کس تو گوئی که نوشیروان است و بس... شده ست از نوازش چنان پرمنش که هزمان ببوسد فلک دامنش. فردوسی. وگر هیچ پیروز شد پرمنش نبیند جز از پشت او دشمنش. فردوسی. چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست. فردوسی. بپرسید خسرو (از راهب) کزین انجمن که کوشد به رنج و به آزار من چنین داد پاسخ که بسطام نام یکی پرمنش باشد و شادکام... بپرهیز از آن مرد ناسودمند که خیزد ازو رنج و درد و گزند. فردوسی. یکی پرمنش بود کآمد ز روم کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم. فردوسی. ، سرکش: اگر زیردستی بود پرمنش بشمشیر یابد ز ما سرزنش. فردوسی. بدو گفت رویین تن اسفندیار که ای پرمنش پیر ناسازگار. فردوسی. خراسان سخن پرمنش وار گفت نگویم که این با خرد بود جفت. فردوسی. ، خردمند. پرخرد: بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش برآمد ز بیغاره و سرزنش. فردوسی. بیاورد خوان با خورشهای نغز جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز. فردوسی. بدان چربدستی رسیده بکام یکی پرمنش مردمانی بنام. فردوسی. وزآن پس به اغریرث آمد پیام که ای پرمنش مهتر نیکنام. فردوسی. وی از خشم برآشفت (قاید) و مردکی پرمنش وژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی)، پرمایه. بلیغ. رسا. کامل: نبشت و نهاد از برش مهر خویش چو شد خشک همسایه را خواند پیش فراوانش بستود و بخشود چیز بسی پرمنش آفرین خواند نیز. فردوسی. مکن تیزمغزی و آتش سری نه زینسان بود مهتر و لشکری زسر کینه و جنگ را دور کن به رزم آمدی پرمنش سور کن. فردوسی. ، ارجمند. بزرگ: بدو گفت خسرو که ای بدکنش نه از تخم ساسان شدی پرمنش... تو از بی بنان بودی و بدکنان نه از تخم ساسان رسیدی به نان. فردوسی. یکی نامه دیدم پر از داستان سخنهای آن پرمنش راستان. فردوسی. زن پرمنش گفت کای پاک رای بدین ده فراوان کس است و سرای. فردوسی. چو لشکر چنان گردش اندرگرفت شه پرمنش دست بر سر گرفت. فردوسی. که آمد فرستاده نزدیک شاه یکی پرمنش مرد با دستگاه. فردوسی. از این دخت مهراب و از پور سام گوی پرمنش زاید و نیکنام. فردوسی. بدو گفت بهرام کای پرمنش هم اکنون بخاک اندرآید تنش. فردوسی. یکایک همی خواندند آفرین بر آن پرمنش پادشاه زمین. فردوسی. بکشتند چندان ز گردان هند هم از پرمنش نامداران سند. فردوسی. بگفتند کاین کودک پرمنش ز بیغاره دورست و از سرزنش. فردوسی. که پیغمبر شاه توران سپاه گو پرمنش با درفش سیاه همی شیده گوید که هستم بنام کسی بایدش تاگذارد پیام. فردوسی. همان پرخرد موبد راهجوی گو پرمنش کو بود شاهجوی. فردوسی. همه پاک در زینهار منید وزان پرمنش یادگار منید. فردوسی. بیامد یکی بانگ برزد بلند که ای پرمنش مهتردیوبند. فردوسی. ، پرقوت. جَسور
که سرشت و طبیعت و همت برتر دارد. که صفاتی برتر از دیگران دارد. که دارای ادراک عالی است. (ناظم الاطباء) : کسی کو بود تیز و برترمنش نپیچد زبیغاره و سرزنش. فردوسی. از آن پس از آن انجمن آنچه ماند بزرگان برترمنش پیش خواند. فردوسی. خداوند زیبا و برترمنش کزو دور بیغاره و سرزنش. فردوسی. که شاید جهاندار برترمنش نخواهد که بر ما بود سرزنش. فردوسی. همیشه بزی شاد و برترمنش زتو دور بادا بد بدکنش. فردوسی. از آن رفتن شاه برترمنش همان بدستایش همان سرزنش. فردوسی.
که سرشت و طبیعت و همت برتر دارد. که صفاتی برتر از دیگران دارد. که دارای ادراک عالی است. (ناظم الاطباء) : کسی کو بود تیز و برترمنش نپیچد زبیغاره و سرزنش. فردوسی. از آن پس از آن انجمن آنچه ماند بزرگان برترمنش پیش خواند. فردوسی. خداوند زیبا و برترمنش کزو دور بیغاره و سرزنش. فردوسی. که شاید جهاندار برترمنش نخواهد که بر ما بود سرزنش. فردوسی. همیشه بزی شاد و برترمنش زتو دور بادا بد بدکنش. فردوسی. از آن رفتن شاه برترمنش همان بدستایش همان سرزنش. فردوسی.