کاغذی به چند تای مثلث تاشده در میان آن باروت سیاه و در شکم آن سوراخی و در سوراخ، فتیله ای بباروت آلوده تعبیه کنند و چون آن فتیله راآتش دهند کاغذ بترکد و آوازی سخت برآرد، و این نوعی آتش بازی است، و ترقه فرنگی نوعی از آن است که استوانه ایست و فتیله ای بر سر دارد. (یادداشت بخط مؤلف). - ترقه شدن، خشمگین شدن. درساعت از جا دررفتن. - مثل ترقه، مثل ترقه فرنگی، بخشم و غضب و حدّتی بسیار از جای جستن. - مثل ترقه از جا دررفتن، به فور سخت خشمگین شدن. و رجوع به ترغه و ترغه شدن شود
کاغذی به چند تای مثلث تاشده در میان آن باروت سیاه و در شکم آن سوراخی و در سوراخ، فتیله ای بباروت آلوده تعبیه کنند و چون آن فتیله راآتش دهند کاغذ بترکد و آوازی سخت برآرد، و این نوعی آتش بازی است، و ترقه فرنگی نوعی از آن است که استوانه ایست و فتیله ای بر سر دارد. (یادداشت بخط مؤلف). - ترقه شدن، خشمگین شدن. درساعت از جا دررفتن. - مثل ترقه، مثل ترقه فرنگی، بخشم و غضب و حدّتی بسیار از جای جستن. - مثل ترقه از جا دررفتن، به فور سخت خشمگین شدن. و رجوع به ترغه و ترغه شدن شود
ببالا برشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). بلند شدن. (آنندراج) ، برآمدن بر نردبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن بر نردبان پله پله، بالا رفتن برکوه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). گاهی با الی ̍ و گاهی با فی متعدی میشود، فیقال: ترقی و ارتقی الی الجبال و فیه. (از اقرب الموارد) ، رسیدن به غایت کاری: ترقی به الامر، بلغ غایته. (از اقرب الموارد) (المنجد). یقال: مازال فلان یترقی به الامر حتی بلغ غایته مازال یتنقل به من حال الی حال. (از المنجد) ، مأخوذ از تازی، ارتفاع و بالارفتگی، برتری و سرافرازی و سربلندی. پیش رفتگی و ازدیاد و افزونی و چمک و رسیدن به درجات بلند. (ناظم الاطباء). پیشرفت. مقابل تنزل. پیش رفتن: و همچنین نجم سعادتش در ترقی بود. (گلستان). حقوق تربیتت را که در ترقی باد زبان کجاست که در حضرتت فروخوانم ؟ صائب. مرا همیشه مربی چو طالع دون بود ترقّیم چه عجب گر چو شمع واژون بود. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - ترقی خواستن، میل به پیشرفت داشتن: دل عاشق ترقی در دیار عشق میخواهد عقیق ما امید نیکنامی از یمن دارد. تأثیر (از آنندراج). - ترقی داشتن: گهر را در صدف نشو و نما تأثیر، می باشد اگر داردترقی پاک طینت در وطن دارد. تأثیر (از آنندراج). - ترقی معکوس، تنزل. ، هنرمندی. (ناظم الاطباء). درجه درجه در علم بالا شدن: ترقی فی العلم، ای رقی فیه درجهًدرجهً. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صوفیه) تنقل در احوال و مقامات و معارف. (تعریفات جرجانی) ، آسیب دیدن ترقوه کسی. (از المنجد)
ببالا برشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). بلند شدن. (آنندراج) ، برآمدن بر نردبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن بر نردبان پله پله، بالا رفتن برکوه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). گاهی با الی ̍ و گاهی با فی متعدی میشود، فیقال: ترقی و ارتقی الی الجبال و فیه. (از اقرب الموارد) ، رسیدن به غایت کاری: ترقی به الامر، بلغ غایته. (از اقرب الموارد) (المنجد). یقال: مازال فلان یترقی به الامر حتی بلغ غایته مازال یتنقل به من حال الی حال. (از المنجد) ، مأخوذ از تازی، ارتفاع و بالارفتگی، برتری و سرافرازی و سربلندی. پیش رفتگی و ازدیاد و افزونی و چمک و رسیدن به درجات بلند. (ناظم الاطباء). پیشرفت. مقابل تنزل. پیش رفتن: و همچنین نجم سعادتش در ترقی بود. (گلستان). حقوق تربیتت را که در ترقی باد زبان کجاست که در حضرتت فروخوانم ؟ صائب. مرا همیشه مربی چو طالع دون بود ترقّیَم چه عجب گر چو شمع واژون بود. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - ترقی خواستن، میل به پیشرفت داشتن: دل عاشق ترقی در دیار عشق میخواهد عقیق ما امید نیکنامی از یمن دارد. تأثیر (از آنندراج). - ترقی داشتن: گهر را در صدف نشو و نما تأثیر، می باشد اگر داردترقی پاک طینت در وطن دارد. تأثیر (از آنندراج). - ترقی معکوس، تنزل. ، هنرمندی. (ناظم الاطباء). درجه درجه در علم بالا شدن: ترقی فی العلم، ای رقی فیه درجهًدرجهً. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صوفیه) تنقل در احوال و مقامات و معارف. (تعریفات جرجانی) ، آسیب دیدن ترقوه کسی. (از المنجد)
دهی از دهستان پایین رخ است که در بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه و بر 12هزارگزی شمال کدکن و 6هزارگزی شمال جادۀ ماشین رو کدکن به رباطسنگ قرار دارد. تپه ماهوری سردسیر است و 293 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غله و جالیزکاری و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان پایین رخ است که در بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه و بر 12هزارگزی شمال کدکن و 6هزارگزی شمال جادۀ ماشین رو کدکن به رباطسنگ قرار دارد. تپه ماهوری سردسیر است و 293 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غله و جالیزکاری و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
آب پاشیدن بر جامه، چنانکه نقطه ها از آب بر آن پدید آید. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح بدیع) صاحب نفائس الفنون در فصاحت لفظی آرد:... هفدهم، ترقیط، و این عبارت است از آنکه کلماتی بیارندکه یک حرف از آن منقوط باشد و یکی عاطل، و آن کلمات را رقطا خوانند چنانکه حریری گفته... و از پارسی: غمزۀشوخ آن صنم خسته بهزل جان من. (مقالۀ اولی در علوم ادبی ص 46)
آب پاشیدن بر جامه، چنانکه نقطه ها از آب بر آن پدید آید. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح بدیع) صاحب نفائس الفنون در فصاحت لفظی آرد:... هفدهم، ترقیط، و این عبارت است از آنکه کلماتی بیارندکه یک حرف از آن منقوط باشد و یکی عاطل، و آن کلمات را رقطا خوانند چنانکه حریری گفته... و از پارسی: غمزۀشوخ آن صنم خسته بهزل جان من. (مقالۀ اولی در علوم ادبی ص 46)
بر پشت افتادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب نشوء اللغه ’تقرطب’را مرادف این کلمه آورده و گوید که قلب تبرقط است. (نشوءاللغه ص 17) ، تبرقط شتر، متفرق شدن شتران در چرا. (منتهی الارب). صاحب اقرب الموارد چنین آرد: تبرقط الابل، اختلفت وجوهها فی الرعی. و صاحب قطر المحیط در معنی همین کلمه آرد: اختلطت فی الرعی
بر پشت افتادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب نشوء اللغه ’تقرطب’را مرادف این کلمه آورده و گوید که قلب تبرقط است. (نشوءاللغه ص 17) ، تبرقط شتر، متفرق شدن شتران در چرا. (منتهی الارب). صاحب اقرب الموارد چنین آرد: تبرقط الابل، اختلفت وجوهها فی الرعی. و صاحب قطر المحیط در معنی همین کلمه آرد: اختلطت فی الرعی
حمید بن مالک. وی بعلت آثاری که بچهره داشت به ارقط ملقب گردید و او شاعر اسلامی مجید است و مردی بخیل بود. ابوعبیده گوید: بخیلان عرب چهاراند: حطیئه و حمید ارقط و ابوالاسود الدؤلی و خالد بن صفوان. ارقط راست: قد اغتدی و الصبح محمرّالطّرر واللیل یحدوه تباشیرالسحر و فی توالیه نجوم کالشرر بسحق المیعه میال العذر کأنه یوم الرهان المحتضر و قد بدا أول شخص ینتظر دون اثابی ّ من الخیل زمر ضار غدا ینفض صیبان المطر عن زف ّ ملحاح بعید المنکدر اقنی تظل طیره علی حذر یلذن منه تحت افنان الشجر من صادق الودق طروح بالبصر بعید توهیم الوقاع و النظر کأنما عیناه فی حرفی حجر بین مآق لم تخرق بالابر. و در وصف افعی گوید: منهرت الشدق رقود الضحی سار طمور بالدجنات و تاره تحسبه میتا من طول اطراق و اخبات یسبته الصبح و طوراً له نفخ و نقب فی المغارات. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 4 ص 155 و 156)
حمید بن مالک. وی بعلت آثاری که بچهره داشت به ارقط ملقب گردید و او شاعر اسلامی مجید است و مردی بخیل بود. ابوعبیده گوید: بخیلان عرب چهاراند: حطیئه و حمید ارقط و ابوالاسود الدؤلی و خالد بن صفوان. ارقط راست: قد اغتدی و الصُبح محمَرّالطّرر واللیل یحدوه تباشیرالسحر و فی توالیه نجوم کالشرر بسُحق المیعه میال العذر کأنه یوم الرهان المحتضر و قد بدا أول شخص یُنتظر دون اثابی ّ من الخیل زمر ضار غدا ینفض ُ صیبان المطر عن زف ِّ ملحاح بعید المنکدر اقنی تظل طیره علی حذر یلذن منه تحت افنان الشجر من صادق الودق طروح بالبصر بعید توهیم الوقاع و النظر کأنما عیناه فی حرفی حجر بین مآق لم تخرق بالابر. و در وصف افعی گوید: منهرت الشدق رقود الضحی سار طمور بالدجنات و تاره تحسبه میتا من طول اطراق و اخبات یسبته الصبح و طوراً له نفخ و نقب فی المغارات. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 4 ص 155 و 156)
پیسه. (منتهی الأرب). سیاه و سفید. آنکه نقطه های سپید و سیاه دارد. سیاه با خالهای سپید. آنچه بر او نقشهای سیاه سپید باشد. هر سیاهی که در آن نقطه های سپید باشد.
پیسه. (منتهی الأرب). سیاه و سفید. آنکه نقطه های سپید و سیاه دارد. سیاه با خالهای سپید. آنچه بر او نقشهای سیاه سپید باشد. هر سیاهی که در آن نقطه های سپید باشد.
خضاب کردن به حنا یا بزعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خضاب کردن با رقان... که زعفران یا حنا باشد. (از المنجد). و فی الحدیث: ثلاثه لاتقربهم الملئکه المترقن، ای المتلطخ بالزعفران. (منتهی الارب)
خضاب کردن به حنا یا بزعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خضاب کردن با رقان... که زعفران یا حنا باشد. (از المنجد). و فی الحدیث: ثلاثه لاتقربهم الملئکه المترقن، ای المتلطخ بالزعفران. (منتهی الارب)