کنایه از کسی است که بظاهر خود را خوب وانماید و بباطن بد باشد. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : کم شنیدم چو تو لتنبانی ترفروشی و خشک جنبانی. سنائی. ، ریاکار و منافق و محیل و مکار و غدار و شریر، خودبین. (از ناظم الاطباء)
کنایه از کسی است که بظاهر خود را خوب وانماید و بباطن بد باشد. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : کم شنیدم چو تو لتنبانی ترفروشی و خشک جنبانی. سنائی. ، ریاکار و منافق و محیل و مکار و غدار و شریر، خودبین. (از ناظم الاطباء)
ترش رخساره، کنایه از ناخوش و بیدماغ. (آنندراج). ترشرو. عبوس: ما سیکی خوار نیک، تازه رخ و صلحجوی تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی. منوچهری. مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص 216). و خداوند قطرب... ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند علت (آماس سپرز) ترشروی و با غم و وسواس و اندیشه های بد بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترشروی. (گلستان). ز دست ترش روی خوردن تبرزد چنان تلخ باشد که گویی تبر زد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 817). گو ترش روی باش و تلخ سخن زهر شیرین لبان شکر باشد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 424). و رجوع به ترش و ترشرو شود. - ترشروی نشستن، ترش نشستن. کج خلق و گرفته در مجلس بودن. گرفته و عبوس نشستن: ای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار ترشروی نشیند ز بخت خویش. سعدی (از آنندراج)
ترش رخساره، کنایه از ناخوش و بیدماغ. (آنندراج). ترشرو. عبوس: ما سیکی خوار نیک، تازه رخ و صلحجوی تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی. منوچهری. مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص 216). و خداوند قطرب... ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند علت (آماس سپرز) ترشروی و با غم و وسواس و اندیشه های بد بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترشروی. (گلستان). ز دست ترش روی خوردن تبرزد چنان تلخ باشد که گویی تبر زد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 817). گو ترش روی باش و تلخ سخن زهر شیرین لبان شکر باشد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 424). و رجوع به ترش و ترشرو شود. - ترشروی نشستن، ترش نشستن. کج خلق و گرفته در مجلس بودن. گرفته و عبوس نشستن: ای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار ترشروی نشیند ز بخت خویش. سعدی (از آنندراج)
پرغوغا. پرآواز: جهان گشت ز آواز او پرخروش برانگیخت گرد و برآورد جوش. فردوسی. همی کوه پرناله و پرخروش همی سنگ خارا برآمد بجوش. فردوسی. زمین پرخروش و هوا پر ز جوش همی کر شدی مردم تیزهوش. فردوسی. همه سیستان زو شود پرخروش وزو شهر ایران برآید بجوش. فردوسی. ورا کشته دیدند و افکنده خوار سکوبای رومی سرش برکنار همه رزمگه گشت زو پرخروش دل رام برزین پر از درد و جوش. فردوسی. به ایران زن و مرد ازو پرخروش ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش. فردوسی
پرغوغا. پرآواز: جهان گشت ز آواز او پرخروش برانگیخت گرد و برآورد جوش. فردوسی. همی کوه پرناله و پرخروش همی سنگ خارا برآمد بجوش. فردوسی. زمین پرخروش و هوا پر ز جوش همی کر شدی مردم تیزهوش. فردوسی. همه سیستان زو شود پرخروش وزو شهر ایران برآید بجوش. فردوسی. ورا کشته دیدند و افکنده خوار سکوبای رومی سرش برکنار همه رزمگه گشت زو پرخروش دل رام برزین پر از درد و جوش. فردوسی. به ایران زن و مرد ازو پرخروش ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش. فردوسی
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال: ابلهی کن برو که تره فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز. چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز. مسعودسعد. و رجوع به تره شود
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال: ابلهی کن برو که تره فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز. چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز. مسعودسعد. و رجوع به تره شود
تیزرفتار. سریعالحرکه. تندرفتار. تندرو. پرتلاطم: چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردمخوار. فرخی. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
تیزرفتار. سریعالحرکه. تندرفتار. تندرو. پرتلاطم: چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردمخوار. فرخی. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
بادفر و آن چیزی است که اطفال از چوب تراشند و ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان). با فرفر و فرفره قیاس کنید. (از حاشیۀ برهان چ معین)
بادفر و آن چیزی است که اطفال از چوب تراشند و ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان). با فرفر و فرفره قیاس کنید. (از حاشیۀ برهان چ معین)
تاجر و فروشندۀ شکر. (ناظم الاطباء). آنکه شکر فروشد. که به فروش شکر پردازد: پیرایه گر پرندپوشان سرمایه ده شکرفروشان. نظامی. اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند. سعدی. شکّرفروش مصری دیگر شکر نیارد. سعدی. شکّرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان. سعدی. شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را. حافظ. ، معشوق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
تاجر و فروشندۀ شکر. (ناظم الاطباء). آنکه شکر فروشد. که به فروش شکر پردازد: پیرایه گر پرندپوشان سرمایه ده شکرفروشان. نظامی. اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند. سعدی. شکّرفروش مصری دیگر شکر نیارد. سعدی. شکّرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان. سعدی. شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را. حافظ. ، معشوق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
دل فروشنده. فروشندۀ دل: چون به صد جان یکدلی نتوان خرید دلفروشان را دکان دربسته به. خاقانی. دلفروشی بجهان بودی ای کاش که من بدهم جان بخرم دل به تو گویم که ببر. ؟
دل فروشنده. فروشندۀ دل: چون به صد جان یکدلی نتوان خرید دلفروشان را دکان دربسته به. خاقانی. دلفروشی بجهان بودی ای کاش که من بدهم جان بخرم دل به تو گویم که ببر. ؟
آنکه در میدانی واسطۀ فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آوردۀ زارع یا چاروادار و یا ساربان است. آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطۀ فروشنده و خریدار باشد
آنکه در میدانی واسطۀ فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آوردۀ زارع یا چاروادار و یا ساربان است. آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطۀ فروشنده و خریدار باشد
بارفروش ده. بابل. مامطیر. در قدیم دهی بوده و بارهائی که با کشتی از حاجی ترخان به بندر مشهدسر می آوردند به آن دیه حمل نموده و میفروخته اند لهذا این قریه موسوم به بارفروش ده شده. بتدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد و در این وقت آبادی زیاد دارد و در تاریخ مازندران مسطور است که در زمان خلفای ثلاثه حضرت امام حسن بن علی (ع) به تسخیر مازندران تشریف آورده در یکی از اماکن متنزهۀ آن که آبگیرها و شکوفه ها و گلها و مرغ ها و بقعۀ مرتفع داشت فرمود بقعه طیبه ماء و طیر و در آن وقت آبادانی آن مختصر بود و در عهد محمد بن خالد بازار و عمارت یافت. در سال صد و شصت مازیار بن قارن مسجد جامع بنیاد کرد و همانا که بارفروش اکنون آن محل است که شهری آباد شده و چون اطرافش جنگل است باره و برج برنمیتابد و مشتمل است بر مساجد وعمارات و مدارس و دکاکین و سراها و بیوتات. جمعیت آن زیاد و از ساری بدریا نزدیکتر است... در خارج شهر میدانی است اخضر موسوم به سبزه میدان و مردابی وسیع در آنجا واقع و در وسط مرداب زمینی مشتمل بر عمارات عالیۀ رفیع و بدیع معروف به بحر ارم، اصل بنای آن ازسلاطین صفویه و آبادیش از پادشاهان قاجاریه است. (مرآت البلدان ج 2 صص 42-43). شهری از مازندران در کنار دریای اکفوده. (ناظم الاطباء). ناحیه ای است در مازندران، حد شمالی بحر خزر، غربی آمل، جنوبی کوههای سوادکوه و شرقی ساری. رود بابل از مغرب آن میگذرد، مرکز شهر بارفروش (بابل) در 42 درجه و 52 دقیقۀ طول شرقی و 32 درجه و 36 دقیقۀ عرض شمالی، در اراضی پستی در مشرق رود بابل بنا شده، فاصله آن از دریا 250 هزار گز و از مهمترین شهرهای مازندران است. جمعیت آن در فصل زمستان در حدود 70000 تن، در تابستان به علت گرماو موقعیت باتلاقی آن کم میشود. شهر نسبهً وسیع است وقدیمترین بنای آن امامزاده قاسم متعلق به هزار سال قبل است و اهالی آن را کلاغ مسجد مینامند. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 155 و سفرنامۀ مازندران و استرابادرابینو و بابل و بارفروش ده و بابل و مامطیر شود
بارفروش ده. بابل. مامطیر. در قدیم دهی بوده و بارهائی که با کشتی از حاجی ترخان به بندر مشهدسر می آوردند به آن دیه حمل نموده و میفروخته اند لهذا این قریه موسوم به بارفروش ده شده. بتدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد و در این وقت آبادی زیاد دارد و در تاریخ مازندران مسطور است که در زمان خلفای ثلاثه حضرت امام حسن بن علی (ع) به تسخیر مازندران تشریف آورده در یکی از اماکن متنزهۀ آن که آبگیرها و شکوفه ها و گلها و مرغ ها و بقعۀ مرتفع داشت فرمود بقعه طیبه ماء و طیر و در آن وقت آبادانی آن مختصر بود و در عهد محمد بن خالد بازار و عمارت یافت. در سال صد و شصت مازیار بن قارن مسجد جامع بنیاد کرد و همانا که بارفروش اکنون آن محل است که شهری آباد شده و چون اطرافش جنگل است باره و برج برنمیتابد و مشتمل است بر مساجد وعمارات و مدارس و دکاکین و سراها و بیوتات. جمعیت آن زیاد و از ساری بدریا نزدیکتر است... در خارج شهر میدانی است اخضر موسوم به سبزه میدان و مردابی وسیع در آنجا واقع و در وسط مرداب زمینی مشتمل بر عمارات عالیۀ رفیع و بدیع معروف به بحر ارم، اصل بنای آن ازسلاطین صفویه و آبادیش از پادشاهان قاجاریه است. (مرآت البلدان ج 2 صص 42-43). شهری از مازندران در کنار دریای اکفوده. (ناظم الاطباء). ناحیه ای است در مازندران، حد شمالی بحر خزر، غربی آمل، جنوبی کوههای سوادکوه و شرقی ساری. رود بابل از مغرب آن میگذرد، مرکز شهر بارفروش (بابل) در 42 درجه و 52 دقیقۀ طول شرقی و 32 درجه و 36 دقیقۀ عرض شمالی، در اراضی پستی در مشرق رود بابل بنا شده، فاصله آن از دریا 250 هزار گز و از مهمترین شهرهای مازندران است. جمعیت آن در فصل زمستان در حدود 70000 تن، در تابستان به علت گرماو موقعیت باتلاقی آن کم میشود. شهر نسبهً وسیع است وقدیمترین بنای آن امامزاده قاسم متعلق به هزار سال قبل است و اهالی آن را کلاغ مسجد مینامند. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 155 و سفرنامۀ مازندران و استرابادرابینو و بابُل و بارفروش ده و بابل و مامطیر شود
زیر و زبر. زیر و رو. بالا و زیر. زیر و بالا. (یادداشت مؤلف). همه اطراف. بلندی و پستی. بالا و پائین و زیر و زبر. (ناظم الاطباء). - برفرود سخن، فراز و نشیب آن. نیک و بد آن: بکوشم باندازۀ دستگاه کنم برفرود سخن را نگاه. شمسی (یوسف وزلیخا). - برفرود کاری، زیر و زبر آن. اختلاف و تمایز آن: خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشتر است وین کسی داند که داند برفرود روزگار. فرخی.
زیر و زبر. زیر و رو. بالا و زیر. زیر و بالا. (یادداشت مؤلف). همه اطراف. بلندی و پستی. بالا و پائین و زیر و زبر. (ناظم الاطباء). - برفرود سخن، فراز و نشیب آن. نیک و بد آن: بکوشم باندازۀ دستگاه کنم برفرود سخن را نگاه. شمسی (یوسف وزلیخا). - برفرود کاری، زیر و زبر آن. اختلاف و تمایز آن: خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشتر است وین کسی داند که داند برفرود روزگار. فرخی.
فروشندۀ سر. آنکه کلۀ گوسفند و بز فروشد. کله فروش: پدید آمدش سرفروشی براه وزو دور بد پهلوان سپاه یکی پاک چپین پوشیده داشت بسی سر برو بر همی برگذاشت. فردوسی
فروشندۀ سر. آنکه کلۀ گوسفند و بز فروشد. کله فروش: پدید آمدش سرفروشی براه وزو دور بد پهلوان سپاه یکی پاک چپین پوشیده داشت بسی سر برو بر همی برگذاشت. فردوسی