جدول جو
جدول جو

معنی ترزیز - جستجوی لغت در جدول جو

ترزیز
(اِ تِ)
آسان و بمراد کردن کار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آسان و آماده کردن کار را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : رززت ذلک الامر ترزیزاً، اذا وطأته و مهدته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آهار دادن و مهره زدن کاغذ. (تاج المصادر بیهقی). مهره و آهار کردن کاغذ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صیقل کردن کاغذ را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بر کاغذ مهره کردن و چیزی را صیقل زدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارزیز
تصویر ارزیز
قلع، فلزی نرم و نقره ای رنگ که قابل تورق و سخت تر از سرب است و در دمای ۲۳۱ درجه سانتی گراد ذوب می شود و خالص آن در طبیعت پیدا نمی شود و همیشه مرکب با اکسیژن و گوگرد است، برای ساختن قاشق و چنگال و چیزهای دیگر و سفید کردن ظرفهای مسی به کار می رود، با بسیاری از فلزات نیز ترکیب می شود و آلیاژ می دهد، رصاص، ارزیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعزیز
تصویر تعزیز
عزیز کردن، ارجمند گردانیدن، بزرگ داشتن، توانا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تریز
تصویر تریز
دامن لباس، دامن قبا، گوشۀ دامن قبا
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
پرونده بستن. (تاج المصادر بیهقی). پرونده کردن جامه ها. (زوزنی). پشتواره بستن جامه ها، بر زمین زدن خود را و دوسیدن بزمین و از جای نرفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پیش درآمدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، بانگ کردن شتر. (ازاقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، شتاب کردن شتر. (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
لاغر کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی) لاغر و نزار گردانیدن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لاغر کردن ناقه. (از اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ارجوزه خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج). و ارجوزه قصیده مانندی از بحر رجز است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
طریثیث. (سمعانی). شهرکی است از حدود کوهستان و نشابور با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). معرب آن طریثیث یا ترشیش. قصبۀکوچکی است که در خراسان و نزدیک نیشابور واقع است وموطن بعضی از شعرا می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی). طریثیث بضم اول و فتح دوم و کسر چهارم، نام ترشیز است و ترشیز را یاقوت در معجم البلدان ترشیش ضبط کرده وآنرا تحریفی از طریثیث دانسته است، و طریثیث در عربی مصغر طرثوث بر وزن عصفور، و آن نباتی است شبیه به قارچ. (تعلیقات بهمنیار بر تاریخ بیهق ص 340). شهریست مشهور از بلاد خراسان مشتمل بر دهات و قری و قصبات، پای تخت آنرا سلطانیه گویند که حاکم نشین آنجاست. سمت شرقی آن ارض اقدس و مشهد مقدس حضرت سلطان خراسان صلوات الله علیه است. جنوب آن ولایت طبس کیلک است. غربی آن پائین ولایت تربت حیدریه و سمت قبلۀ آن سبزوار. شمال آن ولایت نیشابور است، و شهر ترشیز واقع است در اواسطشهرهای خراسان، اتفاق غریبی است که قرب و بعد آن نسبت بهمه شهرهای آنجا تساوی دارد، قنوات و میاه جاریه و دهات بسیار دارد و بسیار خوش آب و هواست. میوه های آن ولایت به آن لطافت و خوبی، هیچ جای دیگر نیست. چنان معلوم می شود که پادشاهان ایران آنجا را تختگاه کرده بودند و گشتاسب در آنجا با زردشت ملاقات نموده و سرو کشمیری را در آنجا کشته بود، چنانکه گفته است:
یکی شاخ سرو آورید از بهشت
به پیش در شهر کشمر بکشت.
گویند ترشیز از بناهای گشتاسب بن لهراسب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ولایت کوچکی از ولایت خراسان و حاکم نشین آنجا موسوم به سلطانیه است. (ناظم الاطباء). کاشمر. رجوع به کاشمر و ترشیش و مزدیسنا چ 1 ص 188، 340 و مرآت البلدان ج 1 ص 421 و جهانگشای جوینی ج 2 ص 46 و 47 و 70 و 71و لباب الالباب ج 2 ص 49 و التفهیم بیرونی ص 148 و 457 و مجمل التواریخ ص 109 و ایران باستان ج 3 ص 2186 و تاریخ سیستان ص 154، 234، 292، 407 و مجالس النفائس ص 17، 64، 67، 80، 98، 204، 237 و نزهه القلوب ص 143، 146، 178 و تاریخ گزیده ص 518 و تذکرهالملوک ص 80 و حبیب السیر و سبک شناسی بهار و تاریخ مغول و تاریخ ادبیات برون و تاریخ عصر حافظ، و طریثیث در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ خَ)
ارجمند گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عزیز گردانیدن. (از اقرب الموارد) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). عزیز کردن. (دهار) ، تعظیم. (اقرب الموارد) ، نیرومند کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). قوی کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). توانا کردن. و منه قوله تعالی: فعززنا بثالث. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر هم نشاندن باران زمین را، دشوار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رجوع به ترزئه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حاج ج)
استوار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گرداندام استوارخلقت گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیک بجنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). جنبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهری است در ایتالیا و بر کنار رود سیل واقع است. 63000 تن سکنه و کارخانه های فلزات و چینی سازی دارد
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
قصد کردن چیزی را بعد چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأمل کردن کلام یا رأی را اندک اندک تا نیکو کند تقدیر او را. (از المنجد). روّز رأیه و کلامه، هم بشی ٔ منه بعد شی ٔ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاک کردن کسی را از چیزی: نززه عن کذا تنزیزاً، پاک کرد او را از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پروردن آهوماده بچۀ خود را: نززت الظبیه، پرورد بچۀ خود را آهوماده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِتِ)
آرامیده گردانیدن. (آنندراج) ، تعظیم و تفخیم. (از متن اللغه). باوقار گردانیدن و محجوب نمودن و قابل احترام کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) : و تبریزی شاعر در مقام تبریز هنر تربیز ساغری نتواند نمود. (درۀ نادره چ شهیدی ص 70). و از کف بلور مانند سقاه لعلی شفاه تبریزی تبریز ساغر یاقوت فام و تربیز معنی خون آشامی نموده. (درۀ نادره چ شهیدی ص 657). و رجوع به تربیس شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
شاخ جامه و قبا را گویند و آن دو مثلث باشد از دو طرف دامن جامه. (برهان). قطعه ای از جامه و قبا و آن مثلث باشد. (غیاث اللغات). شاخ جامه و قبا یعنی دو مثلث واقع در هر طرف دامن آن. (ناظم الاطباء). شاخ جامه که تیریز گویند. (فرهنگ رشیدی). صاحب انجمن آرا در ذیل تریر آرد: بر وزن حریر، شاخ جامه باشد و آن دو مثلث است از دو طرف دامن جامه و آنراتیریز نیز گویند... و اینکه برهان تریر بر وزن حریرگفته و من نیز چنان نوشته ام خطاست و تریز است با زاء نقطه دار در آخر و آن مخفف تیریز است... (انجمن آرا) (آنندراج) :
زین خام که دارد جگر پخته تریزش
پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم.
خاقانی.
ای ازل بر قد تو جست قبای
ابدت دامن کشان بر پای
هفته ات هفت بند از چپ و راست
شش تریزت ز شش جهت پیر است.
ملا ملک قمی (از انجمن آرا).
، بال و پر مرغان را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بال مرغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تیریز و تریج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رخنه کردن سر دندان، چنانکه سر دندان جوانان باشد. (تاج المصادر بیهقی). تیز کردن سر دندان را، چنانکه دندان جوانان باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیز کردن دندان را. (آنندراج). تیز کردن اطراف دندان. (المنجد). قرار دادن اشر در دندان. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). یقال: فی اسنانه تحزیز، ای اشرٌ. (منتهی الارب). تحزیز ازباب تفعیل، یعنی در دندانهای او تیزکردنی هست و قد حززها از باب مذکور، یعنی به تحقیق که تیز کردند دندانها را. (شرح قاموس). خوبی و تیزی دندان. (ناظم الاطباء). اشر در دندان. (قطر المحیط). اثرالحز. (از اقرب الموارد). فرجۀ تنگی دندان. (بحر الجواهر). تنگی دندان. (مهذب الاسماء). و رجوع به اشر شود، بر هم سودن دندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با هم سودن دندان را. (آنندراج) ، اندازه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی از معدنیات باشد سپیدرنگ. (صحاح الفرس). قلعی. (حبیش تفلیسی). قلعی باشد و بعربی رصاص خوانند. گویند اگر قدری از آنرا تنک کرده بر کمر بندند منع احتلام کند. (برهان). آنرا بهندی رانکا گویند. (آنندراج). قلعی که آنرابهندی رانگ گویند. (غیاث). قلعی خوب. کذا فی شرفنامه لکن خوب نیست زیرا معنی ارزیز قلعی است مطلقا. (مؤید الفضلاء). علاب. (دهار). علابی. کفشیر و آن غیر سرب است. قلعی. ارزیز خالص. (مهذب الاسماء). قلعی. ارزیزنیکو. (دهار). رصاص. (ابونصر فراهی در نصاب) (زمخشری) (دهار). رصاص ابیض. (تحفۀ حکیم مؤمن). رصاص و آن بر دو گونه است: ارزیز سیاه که آنرا ابار و اسرب گویند و ارزیز سپید که قصدیر و قلعی نامند. قلعی. ارزیز سفید. (زمخشری) در صحاح الفرس آمده: کفشیر. روی ومس باشد که آنرا به ارزیز برهم بندند و در بعض نسخه ها کفشیر ارزیز است که شکسته های روئین و مسین برهم بندند - انتهی. آلت روئینه و مسینه و مانند این به ارزیز بندند و دوسانند، آن ارزیز را کفشیر خوانند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی مکرر نام داروئی می آورد به اسم اسفیداج ارزیز و ظاهر مرادش سفیدآب قلعی (سفیداب قلع) است: پس تابوت یوسف علیه السلام بقیر و ارزیز بکردند و اندر زیرآب نیل جای تابوت بساختند و بزنجیرها استوار کردند و اندر آن زیر آب بیاویختند. (ترجمه طبری بلعمی).
و بازرگانان مصر آنجا [به سودان] روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم). و از بالای بازارشان [بازار سمرقندیان] یکی جوی آب روانست از ارزیز و آب از کوه بیاورده. (حدود العالم). و اندر اندلس معدن همه جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیز. (حدود العالم).
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.
فردوسی.
چو آن کرم را بود گاه خورش
از ارزیز جوشان بدش پرورش.
فردوسی.
سوی کنده آورده ارزیز گرم
سر از کنده برداشت آن کرم نرم
فروریخت ارزیز مرد جوان
بکنده درون کرم شد ناتوان.
فردوسی.
اگر گم شود زین میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز، نرم.
فردوسی.
بیاورد ارزیز و رویین لوید
برافروخت آتش بروز سپید.
فردوسی.
مشتری دلالت دارد بر ارزیز و قلعی و سپیدروی. (التفهیم بیرونی).
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
لبیبی.
از این کوه سمبادۀ زر برند
هم ارزیز و پولاد و گوهر برند.
اسدی.
چه ازکان ارزیز و سیماب و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر.
اسدی.
کهش کان ارزیز و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود.
اسدی.
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر.
ناصرخسرو.
آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند از چهل گز از سنگ رخام و بفرمود تا دیوان به ارزیز گداخته بیندودند. (قصص الانبیاء ص 175). ترشی در ظرف ارزیز نشاید، چه زهر تولید کند و هلاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بباید پخت در دیگ سفال نو یا مس به ارزیز اندوده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و سیم ارزیز.
مسعودسعد.
و زرو نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها [جمشید] بیرون آورد. (نوروزنامه). پس عثمان دیوار آن را به سنگ برآورد و ارزیز، و منقش کردند سخت عظیم نیکو. (مجمل التواریخ).
هست در جنگ نیروی عامه
همچو ارزیز گرم بر جامه.
سنائی.
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
سوزنی.
ارزیز باد ریخته در گوش آن کسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار.
سوزنی.
چون میان کاسۀ ارزیزدلشان بی فروغ
چون دهان کوزۀ سیماب کفشان کم عطا.
خاقانی.
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز یابد شکست.
نظامی (شرفنامه).
- ارزیر اندودن، رص ّ
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لرز. لرزه. (منتهی الأرب). رعده. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برون آوردن، از اقران خویش درگذشتن بفضل. (دستورالاخوان)
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
سپوختن نیزه را در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترزیح
تصویر ترزیح
لاغر شدن ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترزین
تصویر ترزین
آرامیده گردانیدن، با وقار و محجوب نمودن و قابل احترام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دو مثلث که از دو طرف دامن جامه بر آورند شاخ جامه و قبا، بال و پر مرغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترزیر
تصویر ترزیر
کارکرد آسان کار به دلخواه، پرداز (صیقل صیقل زدن)
فرهنگ لغت هوشیار
لرزه، یخ ریزه، بلندآواز درمردان قلع گر رصاص آن که کسب و کارش با قلع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعزیز
تصویر تعزیز
ارجمند گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهزیز
تصویر تهزیز
جنباندن آرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبزیز
تصویر تبزیز
برون آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزیز
تصویر ارزیز
فلزی است نرم و نقره ای رنگ و قابل تورق، از آن برای سفید کردن ظروف مسی استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعزیز
تصویر تعزیز
((تَ))
ارجمند گردانیدن، عزیز کردن
فرهنگ فارسی معین
تعزیه
فرهنگ گویش مازندرانی