جدول جو
جدول جو

معنی تردله - جستجوی لغت در جدول جو

تردله(تُ دِلْ لَ)
ج، ترادل. نوعی از باسترک بزرگ است. تردنشا. تردلاّ. رجوع به ترده شود. (از دزی ج 1 ص 144)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خردله
تصویر خردله
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، سپندان، سپندین
فرهنگ فارسی عمید
(تْرا / تِ رالْ لِ)
جرعه نوشیدن، یکی ازشهرهای بن یامین است که در میانۀ یرفئیل و صیلع واقع میباشد. (صحیفۀ یوشع 18:27) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیخود و دل ربوده و عقل رفته گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
قبالۀ باغ باشد، آنرا ترزده و چک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). قبالۀ باغ و خانه و امثال آن را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قباله و چک. (فرهنگ رشیدی). بپارسی چک خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). ترزده. رجوع به ترزده شود، مزد راست کردن آسیا بود. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج). اجرت آسیا کردن گندم و مزد آسیا تیز کردن هم هست. (برهان). مزد و اجرت آسیا کردن گندم، و ترذه و تژده نیز گویند. (ناظم الاطباء). به این معنی با زای نقطه دار نیز آمده است. (برهان). به زای تازی نیز لغت است. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(تُ دَ)
به اسپانیایی تردو، نوعی مرغ که آنرا باسترک گویند: وفتح الجاب فأخرج منه مندیلا فیه اثنتاعشر ترده مارأیت مثل بیاض شحومها و هی مسلوقه. در این عبارت تردهبرابر با زرزور ابیض است. و الکالا تردو را زرزور میداند. رجوع به تردله شود. (از دزی ج 1 ص 144). و رجوع به تردلا و تردنشا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ ءَ)
نااستوار کردن کار را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
سستی و فروهشتگی در رفتار. (منتهی الارب). سستی در رفتار. (از اقرب الموارد) (از قاموس). سست و فروهشته رفتن و سستی کردن در رفتار. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
از جبال بربر در مغرب تلمسان و فاس، و از آنجاست ابوعبدالله محمد بن محمد بن احمد انصاری قرطبی تادلی. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: این نام را به قسمتی واقع در بین تلمسان و فاس از رشته کوههای درن در آفریقای شمالی اطلاق کنند. ابوعبدالله محمد انصاری تادلی شاعر مشهور در قرطبه، از نواحی این کوه برخاسته است
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: گیاهی است که آنرا در مغرب بجای غافت بکار برند پیش از آنکه این گیاه اخیر شناخته شده باشد. ولی مستعینی نام بربری غافت را ترملان یا ترهلان آورده است. (دزی ج 1 ص 146). و رجوع به ترهلان شود
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
شهری در اسپانیا است که بر کنار رود ابر واقع است و 13700 تن سکنه دارد. محصول آنجا چوب و قند است. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(تِ غَلْ لَ)
کبوتر دشتی. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ لَ)
قریۀ مشهوری است بین اربل و موصل و از اعمال موصل است و در آنجا بسال 508 هجری قمری میان لشکر زین الدین مسعود بن زنگی بن اقسنقر و یوسف بن علی کوچک صاحب اربل جنگی اتفاق افتاد که در آن یوسف پیروز گردید. ودر این قریه چشمۀ پرآبی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ردا برافکندن کسی را. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس) ، در چاه انداختن کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به تکبر خرامیدن: ترفل ترفلهً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
خوردن بهترین طعام. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بریدن گوشت و جدا کردن آن. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، بریدن اندامهای گوشت را جداجدا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، پخته گردیدن بیشتر بار خرمابن و کلان شدن غوره های باقی آن. (از لسان العرب) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ لَ)
یک دانه خردل یا خردله. (آنندراج). بهندی آن را رائی نامند. (از غیاث اللغات). یک سپندان. (یادداشت بخط مؤلف) ، مأخوذ از تازی، چیز اندک. (یادداشت مؤلف) :
با عمل مر علم دین را راست دار
آن از این کمتر مکن یک خردله.
ناصرخسرو.
خردول و خر بغائی و نی عقل ونی خرد
اندر سرت بخردلۀ او بخربقه.
سوزنی.
میازار عامی بیک خردله
که سلطان شبانست و عامی گله.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ دِ لَ)
نام محلی بوده است جزو رادکان که امروز خراب و بی سکنه است. رابینو درسفرنامۀ خود این محل را با بیست و نه دهکدۀ دیگر از دهکده های متعلق به رادکان اسم می برد که فعلا ویرانه میباشند. رادکان نیز از نواحی شاهکوه است. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 126)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خردله
تصویر خردله
یک دانه خردل، نوعی ادویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدله
تصویر تدله
دل ربودگی خرد پریدگی
فرهنگ لغت هوشیار
میان دو کتف، حالتی بین هوای ابری و هوای صاف
فرهنگ گویش مازندرانی
گرد و مدور
فرهنگ گویش مازندرانی
صاحب مرده، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی
مزرعه ای در غرب آبادی بالا جاده کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی