جدول جو
جدول جو

معنی ترجن - جستجوی لغت در جدول جو

ترجن
نی توپر، روستایی در کلیجان رستاق ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترنج
تصویر ترنج
(دخترانه)
میوه ای از خانواده مرکبات که از مرکبات دیگر درشت تر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال رسم ترنج است که در روزگار / پیش دهد میوه پس آرد بهار (نظامی۱ - ۷)، نوعی نقش و نگار که از ترکیب گل، برگ و طرح های اسلیمی ساخته می شود و بیشتر در نقشۀ قالی، قالیچه، پردۀ قلمکار، کاشی و تذهیب کاری در وسط نقش های دیگر قرار می گیرد و گاهی در چهارگوشۀ آن طرح های سه گوشه به شکل لچک ساخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترجی
تصویر ترجی
امیدوار شدن، امید داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
ترنجیدن، درهم کشیده شدن، پرچین و شکن شدن، فشرده شدن، افسرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
علامت صفت عالی که در آخر بعضی کلمات درمی آید و برتری و رجحان کسی یا چیزی را بر کسان یا چیزهای دیگر می رساند مثلاً بهترین، خوب ترین، داناترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
ترکان، عنوانی برای زنان، بانو، بی بی، خاتون، بیگم، ارجمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرجن
تصویر کرجن
کرکرانک، استخوان نرم، غضروف، کرجن، کرکرک، کرکری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترجح
تصویر ترجح
برتری و فزونی یافتن، برتری جستن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
کژی و کژ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
درخت بادام تلخ را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). درخت ارزن. ارزه و آن درختی است سخت. ارژن. رجوع به ارژن و ارجان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
پسر فان از پادشاهان هند، و او در تیر انداختن مهارت داشت. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 110، 112، 114، 115 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرکز ناحیه ای در ولایت شیر فرانسه واقع در کنار نهر سولوره در 40 هزارگزی شمال غربی سن سیر، سکنۀ آن 800 تن است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَجُ)
نام یکی از دو متکلم کتاب بغوگیتا که جزئی از کتاب مهابرت است، جامه های سرخ. (منتهی الارب)، رنگی است سخت سرخ، سرخی، نشاسته، درختی است که گل سرخ دارد. (منتهی الارب). ارغوان. (مهذب الاسماء). معرّب از ارغوان فارسی است. گرم مایل به اعتدال و مخرج اخلاط لزجه و جهت برودت معده و کلیه و تصفیۀ لون و طبیخ او مقیی ٔ و منقی آلات تنفس و معده و سوختۀ او حابس نزف الدّم و خضاب نیکو است و زنان از آن خطاط می سازند و ریشه بیخ او را چون بقدر دو درهم بجوشانند مقیی ٔ قوی است و مصلحش برگ عناب و نمام و بدلش صندل سرخ و نصف آن گلسرخ و دانۀ ارغوان در ادویۀ عین قایم مقام تشمیزج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ارجوان بهار درختی است که بپارسی آن را ارغوان گویند و آن بهار همچنان میخورند و طبیعت آن سرد و خشک و تر است و پوست بیخ آن اگر بجوشانند و آب آن بیاشامند قی تمام آورد و این مجربست و اگر چوب وی بسوزانند و بر ابرو مالند موی برویاند و سیاه و انبوه گرداند و اگر از بهار وی شرابی سازند منع خمار کند و نافع بود. (اختیارات بدیعی). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: ارجوان معرب ارغوان است. در عربی هراحمری را ارجوان گویند و در فارسی نباتی است مخصوص، چوب آن سست و برگ وی سبط و سخت سرخ و حرّیف، غش آن با بقم کنند و فرق در رزانت و کمودت است و نیز با طقشون (؟) و اختلاف در رخاوت باشد، در اول گرم و معتدل است و مخرج اخلاط لزجه است و برودت معده و کلیه و کبدرا سود دارد و رنگ را صفا دهد. و طبیخ وی آلات تنفس و معده را با قی ٔ پاک کند و محروق آن نزف را حبس کندو خضابی نیکو است و غثیان آرد و مصلحش برگ عناب و نمّام و قدر شربتش تا چهار است (؟) و بدل آن صندل سرخ مثل آن و گل سرخ به اندازۀ نصف وی باشد - انتهی.
ابوریحان بیرونی در الجماهر آورده: قال ابن درید فی الارجوان، انه فارسی معرب و هو اشدالحمره و یقال له القرمز و انه اذا بولغ فی نعت حمره الثوب قیل ثوب ارجوانی و ثوب بهرمانی. اما التعریب فانه بالفارسیه گل ارغوان، و تری هذه الزهره علی شجره لاتنشق جدا و هی صغارمشبعه بالحمره الضاربه الی الخمریه عدیمهالرائحه نزهه فی المنظر و سواء ان کان عربیاً او معرباً فانه مستعمل بین العرب، و قال عمرو بن کلثوم:
کأن ثیابنا منا و منهم
خضبن بأرجوان او طلینا.
و الارجوان لباس قیاصرهالروم و کان لبسه فیما مضی محظوراً علی السوقه و ذکر انه دم حلزون عرفه اهل بلد صور من خطم کلب کان اکل هذاالحیوان فی الساحل فتلون فوه بدمه و ذکر بان ینال الثنوی فی جمله ما کتب عنه بحضرهالساسانیه (ظ: السامانیه) ان لباس عظیم قتای الارجوان و هو له خاصه لایلبسه غیره و قال جالینوس فی دودالقرمز انه ان اخذ من البحر و هو طری برد و هذا یوهم ماحکی عن اهل صور. (الجماهر چ حیدرآباد ص 37- 38)، بنفشه. (مهذب الاسماء)، آب ارجوان، شراب. می
لغت نامه دهخدا
بعبرانی عنکبوت است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استوار گردیدن و صاحب وقار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرجن
تصویر سرجن
پارسی تازی گشته سرگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترین
تصویر ترین
علامت صفت تفضیلی که در آخر بعضی کلمات در میاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلجن
تصویر تلجن
بر چفسیدن، کوفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترزن
تصویر ترزن
گرانمایگی، ایستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقن
تصویر ترقن
خضاب کردن به حنا و یا بزعفران
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان نرمی که توان جاوید مانند استخوان گوش و سر استخوان شانه و استخوان پهلو و مانند آن غضروف
فرهنگ لغت هوشیار
امید مندی، امید داشتن امید داشتن امیدوار بودن، امیدواری، جمع ترجیحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترجل
تصویر ترجل
پیاده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترجز
تصویر ترجز
گاوتازی، غرش تندر، جنبش ابر
فرهنگ لغت هوشیار
گراییدن، جنبیدن، افزونی، برتری یافتن بگراییدن، مایل شدن چیزی بطرفی چربیدن فزون آمدن فزونی جستن، فزونی افزونی، جمع ترجحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توجن
تصویر توجن
خواری، فروتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
استوار گردیدن و صاحب وقار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
چین و شکنج، سخت در هم فشرده، در هم کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترجح
تصویر ترجح
((تَ رَ جُّ))
چربیدن، فزونی جستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترجی
تصویر ترجی
((تَ رَ جِّ))
امید داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
((تُ رُ یا رَ))
چین و شکن، سخت در هم فشرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
((تُ رَ))
بالنگ، میوه درخت بالنگ
فرهنگ فارسی معین
نقشی است در میانه قالی یا قالیچه که آمیزه ای است از گل و برگ و شاخه های اسلیمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
ترنگ
فرهنگ واژه فارسی سره