جدول جو
جدول جو

معنی ترثن - جستجوی لغت در جدول جو

ترثن
(اِ تِ)
طلا کردن روی را به غمره که نوعی از طلا است که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طلا کردن زن روی را به غمره. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترن
تصویر ترن
نسترن، نام درختچه و گلی خوش بو به رنگ سرخ یا سفید، کوچک تر از گل سرخ که در هر شاخه اش چندین گل شکفته می شود، نسترون، نستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برثن
تصویر برثن
پنجه، چنگال پرندگان شکاری، پنجۀ حیوانات درنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
ترکان، عنوانی برای زنان، بانو، بی بی، خاتون، بیگم، ارجمند
فرهنگ فارسی عمید
علامت صفت عالی که در آخر بعضی کلمات درمی آید و برتری و رجحان کسی یا چیزی را بر کسان یا چیزهای دیگر می رساند مثلاً بهترین، خوب ترین، داناترین
فرهنگ فارسی عمید
(تْرِ / تِ رِ زِ)
از شهرهای یونان قدیم واقع در ساحل شرقی شبه جزیره پلوپونز بر جنوب یونان. و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 801 و اعلام تاریخ تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمه نصرالله فلسفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَثْ ثَ)
زمین باران رسیده. (آنندراج). رجوع به مرثنه شود
لغت نامه دهخدا
سنبوسه. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
شهری است در لهستان که 104800 تن سکنه دارد. این شهر مرکز مهم تغییرات اساسی لهستان قرار داشت
لغت نامه دهخدا
(تِ رُ)
حکمران هی مر که در مقابل حملۀ آمیلکار سردار مشهور قرطاجنه (کارتاژ) از گلن جبار سیسیل کمک خواست و پس از آتش زدن کشتی های آمیلکار و شکست لشکر او در حدود 150 هزار تن از افرد سپاه کارتاژ کشته شد. رجوع به ایران باستان ص 878 و 879 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مزید مؤخر تفضیلی تر + ین نسبت، علامت صفت عالی. پساوندی است که چون بر صفتی افزون گردد آنرا ممتاز سازد. چون بد+ترین = بدترین. به + ترین = بهترین. بزرگ + ترین = بزرگ ترین:
از عباد ملک العرش نکو کارترین
خوشخویی، خوش سخنی، خوش منشی، خوش حسبی.
منوچهری.
چنان دان که نادان ترین کس تویی
اگر پند دانندگان نشنوی.
(از سندبادنامه ص 234).
تازه ترین سنبل صحرای ناز
خاصه ترین گوهر دریای راز.
نظامی.
مبارکتر شب و خرمترین روز
که دوشم قدر بود، امروز نوروز.
سعدی.
و رجوع به صفت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ده کوچکی است از دهستان کنارک در شهرستان چاه بهار که در 72هزارگزی شمال باختری چاه بهار و هفت هزارگزی شمال راه مالرو چاه بهار به جاسک واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تِ پِ)
نام عمومی هیدروکربورهای تربانتین و کامفن و جز آنهاست: اترهای گزانتوژنی مخصوصاً در سری ترپن ها نتایج قابلی دارند. (روش تهیۀ مواد آلی ص 393)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ستودن میت را و گریستن بر وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به ترثیه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
نیک باریدن باران و تر کردن زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج). شدد للمبالغه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَثْ ثِ)
زنی که طلا کند روی را به غمره که نوعی از طلا است. (آنندراج). طلا کرده شدۀ به غمره و سفیداب و سرخاب و مانند آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترثن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
روان کردن کشتی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ربّان شدن. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به ربّان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ثُ)
پنجه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ)
زمین بسیار سخت. (برهان) (ناظم الاطباء). زمین سخت. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
وقار پیدا کردن در چیزی و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استوار گردیدن و صاحب وقار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ ثِ)
خضاب کردن به حنا یا بزعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خضاب کردن با رقان... که زعفران یا حنا باشد. (از المنجد). و فی الحدیث: ثلاثه لاتقربهم الملئکه المترقن، ای المتلطخ بالزعفران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرثن
تصویر مرثن
بارانخورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترزن
تصویر ترزن
گرانمایگی، ایستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقن
تصویر ترقن
خضاب کردن به حنا و یا بزعفران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
استوار گردیدن و صاحب وقار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترثین
تصویر ترثین
بارش نیک باران نیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترن
تصویر ترن
قطار راه آهن را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترین
تصویر ترین
علامت صفت تفضیلی که در آخر بعضی کلمات در میاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترن
تصویر ترن
قطار
فرهنگ واژه فارسی سره
پنجه، چنگال، چنگ، مخلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
نی توپر، روستایی در کلیجان رستاق ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
دامنه ی کوه، کوهپایه
فرهنگ گویش مازندرانی
آخوندک
فرهنگ گویش مازندرانی