جدول جو
جدول جو

معنی ترئیس - جستجوی لغت در جدول جو

ترئیس
(اِ)
مهتر کردن. (زوزنی). مهتر گردانیدن کسی را بر قومی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رئیس گردانیدن. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رئیس
تصویر رئیس
سرور، سردار، سردسته، پیشوا، سرپرست و مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
روسپی معروف یونانی که اسکندر را به آتش زدن تخت جمشید (پرس پلیس) تشویق کرد، دیودور گوید: اسکندر جشن فتوحات خود را گرفته قربانیها برای خدایان کرد و ضیافتهای درخشان داد، زنان بدعمل در این جشن حضور داشتند و بلهو و لعب مشغول بودند، در این وقت، که همه سر گرم می گساری بودند و صدای عربده های مستی در اطراف پیچیده بوده یکی از زنان مزبور، که تائیس نام داشت و در آتیک تولد یافته بود، گفت یکی از مهمترین کارهای اسکندر در آسیا که باعث فخر ونام نیکش خواهد بود این است، که با من و رفقایم براه افتاده قصر را آتش زند و در یک لحظه بدست زنان این آثار نامی و معروف پارسیها را نیست و نابود کند، این سخن در مغز جوانان، که به اداره کردن خود قادر نبودند، اثر غریبی کرد یکی از آنها فریاد زد، من پیش آهنگ این کار خواهم شد، مشعل ها را باید روشن کرد و از توهینی که بمعابد یونان شده، انتقام کشید دیگران دست زده فریاد برآوردند که فقط اسکندر لایق این کار پر افتخار است اسکندر برخاست و روانه شد و تمام مدعوین ازطالار قصر خارج گشته به ’باکوس’ (خداوند شراب به عقیده یونانیها) وعده کردند که بشکرانۀ ظفریابی رقصی برای او بکنند، پس از آن فوراً مشعل های زیاد حاضر کردند و اسکندر مشعلی بدست گرفته در سر این جماعت مست، که هادیش تائیس بوده قرارگرفت، حرکت دسته با آوازهای زنان بدعمل و نغمات نی شروع شد اول پادشاه و بعد از او تائیس مشعلهائی در قصر انداختند و دیگران از آنها پیروی کردند و چیزی نگذشت که تمام قصر یک پارچه آتش شد، در اینجا ’دیو دور’ گوید خیلی غریب است ! توهینی که خشایارشا بشهر آتن کرد، و ارگ آنرا آتش زد، انتقامش را پس از سالهای متمادی زنی، که نیز آتنی بوده کشید، (ایران باستان ج 2 صص 1423- 1424)، پلوتارک مورخ یونانی تائیس را معشوقۀ بطلمیوس معروف مؤسس سلسلۀ بطالسۀ مصر میداند
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درآکندن مشک و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن مشک. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به تربیز شود
لغت نامه دهخدا
(اِ خِ)
مهتر گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به ترئیس شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری نهرآب. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از زه آب رود خانه شاینگان تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و لبنیات و حبوب است. راه مالرو دارد و تابستان از طریق کفرزان اتومبیل میتوان برد. ساکنان رئیس از طایفۀ ولدبیگی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). رجوع به فرهنگ آبادی های ایران شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سرور. (دهار). مهتر. (منتهی الارب). سردار و مهتر قوم. (آنندراج) (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). سر قوم. (مهذب الاسماء). سر. (کشاف زمخشری). ج، رؤساء. (اقرب الموارد) (کشاف زمخشری) (مهذب الاسماء) :
گر نئی لهبله چرا گشتی
بدر خانه رئیس خسیس.
بهرامی سرخسی.
مال رئیسان همه به سائل و زائر
وآن تو به کفشگر زبهر مچاچنگ.
ابوعاصم.
چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگوار را رئیس کاروان با خانه قدیم باشداختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275).
بدین سخن شده ای تو رئیس جانوران
بدین فتادند ایشان بزیر بیع و شری.
ناصرخسرو.
این رئیس جماعت متاکله را تتبع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 437). رئیس و مرئوس، شریف و مشروف روی بدرگاه آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364).
صنتیت، رئیس قوم. قبل، رئیس قوم. (منتهی الارب).
- رئیس الرؤساء، رئیس رئیسان. سرور سروران. بزرگ بزرگان. سرور و بزرگتررئیسان. عنوانی بوده است بمناسبت منصب و مقامی، و یالقبی بوده است بزرگ مقامی را: علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرؤسا بود وچنین کارها او را آمده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).
- شیخ الرئیس، لقب ابوعلی سینا. رجوع به شیخ شود.
، والی. حاکم. فرمانروایا عنوانی برای منصبی نظیر حاکم و والی: چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید... و چند تن نیز از ایشان را که از آنها تعصب میباشد بناحیت شان چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسرعم رئیس و تنی چند... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). پس امیر (مسعود) ، روی به عامل و رئیس ترمذ کرد و گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). قاضی مکران را با رئیس و چند تن از اعیان رعیت بدرگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). سلطان دهقان ابواسحاق محمد بن الحسین را که رئیس بلخ بود به حساب عمال و تحصیل بقایای اموال نصب کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 359). اثر کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439).
- رئیسان شهر، اوتادالبلاد. (منتهی الارب).
، در تداول امروزی کسی را گویند که مؤسسه و بنگاه و یا اداره ای زیر نظر و سرپرستی او اداره شود. مدیر. سرپرست مؤسسه و اداره: رئیس شهربانی. رئیس اداره.
- رئیس بلدیه، شهردار. (لغات فرهنگستان).
- رئیس پرسنل، کارگزین. (لغات فرهنگستان).
- رئیس سرویس بیمارستان، سرپزشک. (لغات فرهنگستان).
- رئیس ضرابخانه، امین الضرب.
- رئیس کمیساریا، کلانتر. (لغات فرهنگستان).
- رئیس مباشرت، کارپرداز. (لغات فرهنگستان).
، این لفظ در عهد جدید مقصود از شخصی است که در میان قوم یهود صاحب اقتدار و تسلط و دارای منصب و محل عالی بوده باشد. (قاموس کتاب مقدس)، عظیم الرأس. (المنجد)، آنکه سرش ضربت خورده و زخم شده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه).
- شاه رئیس، اصیب رأسها من غنم، گوسفندی که سرش آسیب دیده است. (از متن اللغه) (از منتهی الارب).
، لقب بزرگان طرفدار اسماعیلیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، موی سر، چنانکه گویند: فلانی سرش دراز است، یعنی موی سرش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رِءْئی)
بسیار مهترشونده و مهتری گیرنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
سرور، مهتر، سردار، و مهتر قوم، سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
((رَ))
آن که در رأس اداره یا کاری قرار گیرد، بزرگ، پیشوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
سالار، سرپرست، فرنشین
فرهنگ واژه فارسی سره
امیر، باشی، بزرگ، پیشوا، زعیم، سر، سرپرست، سردار، سردسته، سرکرده، سرور، سید، صدر، صندید، عمید، لیدر، مافوق، مدیر، مهتر، نقیب
متضاد: مرئوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
الرّئيس
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
Chief
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
chef
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
başkan
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
главный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
Chef
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
صدر
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
প্রধান
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
หัวหน้า
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
mkuu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
główny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
主管的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
最高の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
ראשי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
kepala
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
प्रमुख
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
hoofd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
головний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
jefe
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
capo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
chefe
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
최고
دیکشنری فارسی به کره ای